eitaa logo
🟣پایگاه خبری ندای زرند🟣
3.2هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
49 فایل
پایگاه خبری تحلیلی_انتقادی ومطالبه گرشهرستان زرند /اولین رسانه زرندیها با مدیریت بانوان جهت ارتباط @nedayezarand00
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 هرشب یک سرگذشت درودهای جاویدان بر یکایک دوستان همراه 🙋‍♀💐 شباهنگام عید مبعث زمستانی تان آتشناک شادمانی؛ شومینه تان آراسته به شراره های ارغوانی؛ فنجان بلورین‌تان لبالب از گرمنوش مهربانی؛ پاینده و یابنده ی تک تک‌ آرزوهای نابتان باشید... سپاسگزار گنجینه ی همراهی تان هستیم. امشب همراه با اساطیر 🌻بیژن و منیژه قسمت (۶)🌻 در اساطیر ایران شاه همیشه مظهر قدرت و گشایش در کارها و خرد بوده است ، در این داستان هم این کیخسرو شاه ایران است که سعی دارد به این موضوع خاتمه دهد . کیخسرو پس از راز و نیاز با حضرت یزدان جام جهان نمای را بدست گرفت با دقت به آن خیره گشت سر انجام دلاور ایرانی را دید که در بن چاهی عمیق در سر زمین توران در غل و زنجیر است بار دیگر نگریست بانویی را که گرچه لباس ژنده به تن دارد، ولی گویا از نژاد بزرگان میباشد در بالای چاه دید ، که در حال تهیه غذا برای بیژن میباشد با خوشحالی گیو را مژده داد که فرزندش زنده است ، آنگاه به فکر فرو رفت حال که میدانیم این جوان دلاور در کجا زندانی می باشد چه کسی را بفرستیم تا او را نجات دهد زیرا با سپاهیان رفتن بدان سمت پیش در آمد جنگی بزرگ و ویران گر است ، پس از قدری تفکر به این نتیجه رسید که این مأموریت خطرناک را تنها رستم می تواند انجام دهد ، پیکی احضار کرد امر کرد بدون توقف به حضور جهان پهلوان ایران در سیستان برسد ضمن نوشتن نامه بطور شفاهی ماجرا را بیان کند تا هرچه زود تر جهان پهلوان به دربار بیاید ، گیو خود پیشنهاد داد که این مأموریت را به انجام برساند، کیخسرو قبول کرد گیو به همراه تنی چند از دلاوران به سمت زابلستان به حرکت در آمدند هنگامیکه به نزدیک زابل رسیدند دیده بانان با دیدن گیو فریادی کشیده تا زال را خبر کنند زال همینکه متوجه شد گیو بدان سمت می آید دانست که اتفاق مهمی افتاده است ، با یک حرکت بر پشت اسب جست به تاخت و نگران به سمت گیو به راه افتاد در دهانه دروازه دو سوار به هم رسیدند زال با یک نگاه متوجه اوضاع به هم ریخته ورنجور پهلوان ایران شد ، دو سوار و دیگران از اسب فرود آمده یک دیگر را در آغوش گرفته، گیو بطور خلاصه موضوع را بیان کرد و خواستار دیدن جهان پهلوان رستم گردید، زال گفت رستم به شکار رفته تا شما قدری از رنج سفر آسوده گردید پیک های من رستم را آگاه کرده و او خواهد آمد ، خیلی زودتر از انتظار ،رستم نگران از راه رسید با دیدن وضع گیو از اسب فرو جست، گیو را چون جان شیرین در آغوش گرفت نگران حال پادشاه ودیگر دوستان گردید گیو به نیکی از رستم یاد کرد با ناراحتی ماجرای بیزن را بیان کرد: زگیتی مرا خود یکی پور بود همم پور و هم پاک دستور بود شد از چشم من در جهان ناپدید بدین دودمان کس چنین غم ندید به توران نشان داد از او شهریار به بند گران و بد روزگار گیو سپس نامه شهریار کیخسرو را با احترام تقدیم رستم کرد ، رستم نامه را گشود و آن را خواند وسپس به رسم ادب بوسید و بر چشم مالید، آنگاه گفت خواسته پادشاه را دانستم و فرمانبر او هستم و درد و رنج تو بر من پوشیده نیست حتی دلاوری و پشتیبانی های تو در جنگها یادم نرفته از انتقام سیاوش تا نبرد مازندران بر من آشکار است اکنون اگر چه به دیدار تو شادم ولی اندوه بیژن تمام وجودم را گرفته تا پای جان خواهم کوشید ، اینک چند روز آسوده خاطر در منزل من باش ، منزل من را منزل خود بدان. ادامه دارد..... تا جستاری دیگر بدرود ‌‌📡ندای زرند در تلگرام 👇 🆔https://t.me/p_nedayezarand 📡‏ واتساپ ندای زرند 👇 https://chat.whatsapp.com/B68dQwG8XPgFJ6ltpBxhIp 📡 ندای زرند در 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/971374624Cfc80be5cd9 📡  ندای زرنددر 👇 splus.ir/p_nedayezarand 📡ندای زرند در 👇   https://instagram.com/nedayezarand?igshid=71q2kqvqnjn5 📡 لینک جدید ندای زرند درروبیکا👇 https://rubika.ir/p_Nedayezarand402.
📚 شبی یک سرگذشت 📚 درود بر سروران سریرنشین سرور سرای سرو پرچین 🙋‍♀💐! شباهنگامتان غنای غنودن و سرای سرودن و نمای نمودن و فضای فزودن، فنجانی ماه با حبه ی ستارگان بنوشید و به سکوت پیش از باران و ویولون گوش دهید؛ خدای مهربان دارد نت های تازه اش را برای دلمان کوک میکند... سپاسگزار بزرگمهری تان هستیم. همراه با اساطیر : امشب ⚜ و قسمت( دوم)⚜ سام برای بار دوم درخواب دید که باید فرزندش را پیدا کند ، او در مقام تحقیق بر آمد ، حکیمان و خواب گزاران را فرا خواند از آنان کسب تکلیف کرد آنان با کسب اجازه از محضر سام  به او گفتند  کفران نعمت کرده ای ،خدا فرزند سالم به تو عنایت کرده و تو او را در کوهستان رها کردی هر چه زود تر برو و او را پیدا کن ، سام کارش شده بود جستجو تا کفران نعمتی که کرده جبران کند ، از آن طرف سیمرغ با زال صحبت کرد و دو پر از بدنش جدا کرد به زال داد وگفت هر زمان احساس  رنج و درماندگی به تو روی آورد یکی از پرهایم را در آتش بیفکن تا حاضر شوم و مشکلات تو را بر طرف نمایم، آنگاه سیمرغ زال را به چنگال گرفت به آسمان پرواز کرد سپس او را در برابر پدرش سام بر زمین نهاد، پدر قد و بالای فرزندش را نگریست او را لایق تخت وتاج شاهی دید پس او را جامه ی نیکو به تن کرد و یزدان را سپاس گفت، طبل ها به صدا درآمدند همه شاد، خوش حال به جشن نشستند. منوچهر پادشاه ایران که از ماجرا اطلاع حاصل کرد جهان آفرین را یاد کرد سپس به نوذر دستور داد بنزد سام رفته او وزال را به ایوان شاهی  دعوت نماید ، نوذر به دیدن سام رفت ،زمین ادب بوسید و درود پادشاه را به سام رسانید . منوچهر بر صدر تالار شاهی نشسته بود  ،قارن و تمام بزرگان هریک در جایگاه خود نشسته بودند، سام در برابر پادشاه تعظیمی کرد، از شاهنشاه خواست اجازه دهد، زال وارد شود ، منوچهر اجازه داد ، زال با سیمایی مردانه و دلفریب وارد شد ، چون چشم منوچهر بر زال افتاد، بزرگی و مجد را در چهره او دید آنگاه ستاره شناسان را فرا خواند، تا آنچه در طالع این جوان دلاور رابیان کنند، حکیمان و ستاره شناسان رمل و اسطرلاب انداخته، آنگاه منوچهر را گفتند این جوان از آینده ای تابناک بر خوردار و دارای طالعی بلند می باشد ، پادشاه از این خبر بسیار خوشحال وشادمان گردید، آنگاه به رسم شاهانه خلعتی زیبا بر زال پوشاندند سپس اسبان تازی زرین لگام و شمشیر های هندی و انواع پارچه های ابریشمی زربفت وابزار آلات رزم به زال هدیه داد، آنگاه منشوری نوشت و سر زمین های کابل ، زابل ، هند و بسیاری نواحی دیگر را تماماً به سام واگذار نمود. ادامه دارد ..... تا جستاری دیگر شبتان پدرام و حال دلتان آرام ‌‌‌📡ندای زرند در تلگرام 👇 🆔https://t.me/p_nedayezarand 📡‏ واتساپ ندای زرند 👇 https://chat.whatsapp.com/B68dQwG8XPgFJ6ltpBxhIp 📡 ندای زرند در 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/971374624Cfc80be5cd9 📡  ندای زرنددر 👇 splus.ir/p_nedayezarand 📡ندای زرند در 👇   https://instagram.com/nedayezarand?igshid=71q2kqvqnjn5 📡 لینک جدید ندای زرند درروبیکا👇 https://rubika.ir/p_Nedayezarand402.
📚هر شب یک سرگذشت 📚 درودهای بی پایان بر همراهان عزیز 🙋‍♀💐 شبانه ی بهمنی تان دلگرم از مهر و امید؛ دنیا دنیا شادی و لبخند و فراوانی از آن امشب و هرشب زیباکده ی زندگی تان؛ سپاسگزار همراهی ارزشمندتان هستیم. اسطوره ⚜داستان و قسمت(دوم)⚜ ديوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ايران شوريدند. سام نريمان فرمانداري زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود براي پيکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ايران گذاشت. روزي زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تني چند از دليران و گروهي از سپاهيان ،روي به دشت و هامون گداشت. هر زمان در کنار چشمه اي و دامن کوهساري درنگ مي کرد و خواننده و نوازنده مي خواست و بزم مي آراست و با ياران باده مي نوشيد، تا آنکه بسرزمين کابل رسيد. امير کابل مردي دلير و خردمند بنام “مهراب” بود که باجگزار سام نريمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحّاک تازي مي رسيد که چندي بر ايرانيان چيره شد و بيداد بسيار کرد و سرانجام بدست فريدون برافتاد. مهراب چون شنيد که فرزند سام نريمان بسرزمين کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هديه هاي گرانبها نزد زال آمد. زال او را گرم پذيرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب بشادي برخوان نشست. مهراب بر زال نظر کرد. جواني بلند بالا و برومند و دلاور ديد، سرخ روي و سياه چشم و سپيدموي که هيبت پيل و زهره شير داشت. در او خيره ماند و براو آفرين خواند و با خود گفت آنکس که چنين فرزندي دارد گوئي همه جهان از آن اوست. چونان مهراب از خوان برخاست، زال، بر ،یال ، قامت و بالائي چون شير نر ديد. به ياران گفت «گمان ندارم که در همه کشور زيبنده تر و خوبچهره تر و برومند تر از مهراب مردي باشد.» هنگام بزم يکي از دليران از دختر مهراب ياد کرد و گفت: پس پرده او يکي دختر است که‌رويش زخورشيد روشن تر است دو چشمش بسان دو نرگس بباغ مژه تيرگي برده از پر زاغ ‌اگر ماه جوئي همه روي اوست ‌وگرمشک بوئي همه موي اوست ‌بهشتي است سرتاسر آراسته پر آرايش و رامش و خواسته چون زال وصف دختر مهراب را شنيد مهر او در دلش رخنه کرد و آرام و قرار از او بازگرفت. همه شب در انديشه او بود و خواب برديدگانش گذر نکرد. يک روز چون مهراب به خيمه زال آمد زال او را گرم پذيرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشي در دل داري از من بخواه. مهراب گفت «اي نامدار، مرا تنها يک آرزوست و آن اينکه بزرگي و بنده نوازي کني و به خانه ما قدم گذاري و روزي مهمان ما باشي و ما را سربلند سازي.» ۵۵۵۵۵5زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود انديشه اي کرد و گفت «اي دلير، جز اين هرچه مي خواستي دريغ نبود. اما پدرم سام نريمان و منوچهر شاهنشاه ايران همداستان نخواهند بود که من در سراي کسي از نژاد ضحاک مهمان شوم و درآن برخوان بنشينم.» مهراب غمگين شد وزال را ستايش گفت و راه خويش گرفت. اما زال را خيال دختر مهراب از سر بدر نمي رفت. ادامه دارد..... تاجستاری دیگر بدرود. ‌‌‌📡ندای زرند در تلگرام 👇 🆔https://t.me/p_nedayezarand 📡‏ واتساپ ندای زرند 👇 https://chat.whatsapp.com/B68dQwG8XPgFJ6ltpBxhIp 📡 ندای زرند در 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/971374624Cfc80be5cd9 📡  ندای زرنددر 👇 splus.ir/p_nedayezarand 📡ندای زرند در 👇   https://instagram.com/nedayezarand?igshid=71q2kqvqnjn5 📡 لینک جدید ندای زرند درروبیکا👇 https://rubika.ir/p_Nedayezarand402
📚 هر شب یک سرگذشت 📚 ⭐️شــــــــب ✨انتهای زیباییست🍃🌸 ⭐️برای امتداد فردایی دیگر ✨تا زمانی که سلطان دلت🍃🌸 ⭐️"خداست" ✨کسی نمی تواند ⭐️دلخوشیهایت را ویران کند!🍃🌸 🌙 ندا زرندیهای عزیز، درهرکجای این کره خاکی هستید درپناه خداوند حنان ومنان سلامت وخوش باشید . ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اساطیر ⚜ داستان و   قسمت(چهارم)⚜ رفتن زال نزد رودابه نديمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسيد رودابه نهاني به کاخي آراسته درآمد و خادمي نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم به راه پهلوان دوخت. چون زال دلاور از دور پديدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستايش کرد. زال خورشيدي تابان بربام ديد و دلش از شادي طپيد. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد. رودابه گسيوان را فرو ريخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگيرد و به بام برآيد. زال برگيسوان رودابه بوسه داد و گفت «مباد که من زلف مشک بوي ترا کمند کنم.» آنگاه کمندي از خادم خود گرفت و بر کنگره ايوان انداخت و چابک به بام برآمد و رودابه را در برگرفت و نوازش کرد و گفت «من دوستدار توام و جز تو کسي را به همسري نمي خواهم. اما چکنم که پدرم سام نريمان و شاهنشاه ايران منوچهر رضا نخواهند داد که من از نژاد ضحاک کسي را به همسري بخواهم.» رودابه غمگين شد و آب از ديده به رخسار آورد که «اگر ضحاک بيداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوري و بزرگي و بزم و رزم ترا شنيدم دل به مهر تود دادم. بسيار نامداران و گردنکشان خواستار منند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئي نمي خواهم.» زال ديده مهرپرور بر رودابه دوخت و در انديشه رفت. سرانجام گفت «اي دلارام، تو غم مدار که من پيش يزدان نيايش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کين بشويد و بر تو مهربان کند. شهريار ايران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.» رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسري جز زال نپذيرد و دل به مهر کسي جز او نسپارد. دو آزاد هم پيمان شدند و سوگند مهر و پيوند استوار کردند و يکديگر را بدرود گفتند و زال به لشکرگاه خود باز رفت.   راي زدن زال با موبدان ‌زال همواره در انديشه رودابه بود و آني از خيال او غافل نمي شد. مي دانست که پدرش سام و شاهنشاه ايران منوچهر با همسري او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد. چون روز ديگر شد در انديشه چاره اي کس فرستاد و مؤبدان و دانايان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در ميان گذاشت و گفت «دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئين آدميان کرد تا از آنان فرزندان پديد آيند و جهان آباد و برقرار بماند. دريغ است که نژاد سام نريمان و زال زر را فرزندي نباشد و شيوه پهلواني و دلاوري پايدار نماند. اکنون راي من اين است که رودابه دختر مهراب را به زني بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروي تر و آزاده تر نمي شناسم. شما در اين باره چه مي گوئيد.» موبدان خاموش ماندند و سر به زير افکندند. چه مي دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر اين همسري همداستان نخواهند شد. زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت «ميدانم که مرا در خاطر به اين انديشه نکوهش مي کنيد، اما من رودابه را چنان نيکو يافته ام که از او جدا نمي توانم زيست و بي او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست. بايد راهي بجوئيد ومرا در اين مقصود ياري کنيد. اگر چنين کرديد بشما چندان نيکي خواهم کرد که هيچ مهتري با کهتران خود نکرده باشد.» موبدان و دانايان که زال را در مهر رودابه چنان استوار ديدند گفتند «اي نامدار، ما همه در فرمان توايم و جز کام و آرام تو نمي خواهيم. از همسر خواستن ننگ نيست و مهراب هرچند در بزرگي با تو همپايه نيست اما نامدار و دلير است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بيدادگر بود و بر ايرانيان ستم بسيار روا داشت اما شاهي توانا و پردستگاه بود. چاره آنست که نامه اي به سام نريمان بنويسي و آنچه در دل داري با وي بگوئي و او را با انديشه خود همراه کني. اگر سام همداستان باشد منوچهر از راي او سرباز نخواهد زد.» ادامه دارد.... تاجستاری دیگر شبتان پدرام و حال دلتان آرام
📚شبی یک سرگذشت 📚 ⭐️  ┊  ┊  ┊  ⭐️        🌙 ┊🌙              ⭐️ 📌درود یاران جان 🙋‍♀🌺 🎇شبتان روح انگیز ودل انگیز ✍معبودا! دستانمان بسوی توست نگاهمان به مهربانی و کرم توست با تو غیر ممکن‌ها ممکن می‌شود نا ممکن‌های زندگی‌ مان را ممکن بفرما که باخدای بی‌همتایی چون تومعجزه زندگی جان می گیرد. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وبایددر چرخ روزگار بیاموزیم آرام باشیم گام هایمان را با امید برداریم و تنها به آفریننده بی همتا اعتماد كنیم. اسطوره ها ⚜داستان و قسمت(پنجم)⚜ نامه زال به سام ‌ زال به سام نامه نوشت که «اي نامور، آفرين خداي برتو باد. آنچه برمن گذشته است مي داني و از ستم هائي که کشيده‌ام آگاهي: وقتي از مادر زادم بي کس و بي يار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب ديدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم. آنگاه که تو در خز و پرنيان آسايش داشتي من در کوه و کمر در پي روزي بودم. باري فرمان يزدان بود و از آن چاره نبود. سرانجام به من باز آمدي و مرا در دامن مهر خود گرفتي. اکنون مرا آرزوئي پيش آمده که چاره آن بدست تو است. من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از انديشه او آرام ندارم. دختري آزاد و نيکومنش و خوب چهره است. حور بدين زيبائي و دلآرائي نيست. مي خواهم او را چنانکه کيش و آئين ماست به همسري بگزينم. راي پدر نامدار چيست؟ به ياد داري که وقتي مرا از کوه باز آوردي در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پيمان کردي که هيچ آرزوئي را از من دريغ نداري؟ اکنون آرزوي من اينست و نيک ميداني که پيمان شکستن، آئين مردان نيست.» پاسخ سام ‌سام چون نامه زال را ديد و آرزوي فرزند را دانست سرد شد و خيره ماند. چگونه مي توانست بر پيوندي ميان خاندان خود که از فريدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود؟ دلش از آرزوي زال پرانديشه شد و با خود گفت «سرانجام زال گوهر خود را پديد آورد. کسي را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنين است.» غمين از شکارگاه به خانه باز آمد و خاطرش پرانديشه بود که «اگر فرزند را باز دارم پيمان شکسته ام و اگر همداستان باشم زهر و نوش را چگونه مي توان درهم آميخت؟ از اين مرغ پرورده و آن ديوزاده چگونه فرزندي پديد خواهد آمد و شاهي زابلستان بدست که خواهد افتاد؟» آزرده و اندوهناک به بستر رفت. چون روز برآمد موبدان و دانايان و اخترشناسان را پيش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در ميان گذاشت و گفت «چگونه مي توان دو گوهر جدا چون آب و آتش را فراهم آورد و ميان خاندان فريدون و ضحاک پيوند انداخت؟ در ستارگان بنگريد و طالع فرزندم زال را باز نمائيد و ببينيد دست تقدير برخاندان ما چه نوشته است.» اخترشناسان روزي دراز در اين کار بسر بردند. سرانجام شادان و خندان پيش آمدند و مژده آوردند که پيوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از اين دو تن فرزندي دلاور زاده خواهد شد که جهاني را فرمانبر تيغ خود خواهد کرد و شاهنشاه را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود؛ پي بدانديشان را از خاک ايران خواهد بريد و سر تورانيان را ببند خواهد آورد. دشمنان ايرانشهر را کيفر خواهد داد و نام پهلوانان درجهان به او بلند آوازه خواهد شد: بدو باشد ايرانيان را اميد از او پهلوان را خرام و نويد خنک پادشاهي بهنگام اوي زمانه بشاهي برد نام اوي چه‌روم‌وچه‌هندوچه‌ايران‌زمين نويسند همه نام او برنگين سام از گفتار اخترشناسان شاد شد و آنان را درهم و دينار داد و فرستاده زال را پيش خواند و گفت «به فرزند شيرافکنم بگوي که هرچند چنين آرزوئي از تو چشم نداشتم، ليک چون با تو پيمان کرده ام که هيچ خواهشي را از تو دريغ نگويم به خشنودي تو خشنودم. اما بايد از شهريار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار بدرگاه شهريار خواهم شتافت تا راي او را باز جويم.» آگاه شدن سيندخت از کار رودابه ميان زال و رودابه زني زيرک و سخنگوي واسطه بود که پيام آن دو را بيکديگر ميرساند. وقتي فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضاي پدر را به او برساند. رودابه شادمان شد و به اين مژده زن چاره گر را گرامي داشت و گوهر و جامه گرانبها بخشيد، انگشتري گرانبها نيز به وي داد تا با پيام و درود به زال برساند. زن چاره گر وقتي از ايوان رودابه بيرون مي رفت چشم سيندخت مادر رودابه بر او افتاد. بدگمان شد و پرسش گرفت که کيستي و اينجا چه مي کني؟ زن بيمناک شد و گفت «من زني بي آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران براي فروش مي برم. دختر شاه کابل پيرايه اي گرانبها خواسته بود.
📚شبی یک سرگذشت 📚 ⭐️  ┊  ┊  ┊  ⭐️        🌙 ┊🌙              ⭐️ 📌درود 🎇 یاران جان شبتان پراز خوشی های بی پایان ✍معبودا! رحـمـتت را نـصیبـمان بـگردان و قطـره‌ای ازدریـای مـهرت را به ما بچـشان تا بدانیم دنیـا پـوچ و بـی ارزش نـیسـت فقـط انسـانی زنـدگی کـردن سـختـه، کـمکـمان کـن تا همیشه اشرف مخلوقاتت قرار بگیریم و در این شب دفتر دل دوستانمان در را به تو میسپاریم تابا دستان مهربانت قلمی برداری وغمهایشان راخط بزنی و دلی برایشان رسم کنی به وسعت دریا. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .࿐჻❥⸙💐🦋💐⸙❥჻࿐ اساطیر ⚜داستان و قسمت(ششم)⚜ خشم گرفتن مهراب ‌شب که مهراب به کاخ خويش آمد سيندخت را غمناک و آشفته ديد. گفت «چه روي داده که ترا چنين آشفته مي بينم؟» سيندخت گفت «دلم از انديشه روزگار پرخون است. از اين کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان يکدل و شادي و رامش ماچه خواهد ماند؟ نهالي به شوق کاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا به بار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايه اش نيارميده ايم که به خاک مي آيد و در دست ما از آن همه رنج و آرزو و اميد چيزي نمي ماند. ازين انديشه خاطرم پر اندوه است. مي بينم که هيچ چيز پايدار نيست و نمي دانم انجام کار ما چيست.» مهراب از اين سخنان درشگفتي شد و گفت «آري، شيوه روزگار اينست. پيش از ما نيز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند. جهان سراي پايدار نيست. يکي مي آيد و ديگري مي گذرد. با تقدير پيکار نمي توان کرد. اما اين سخن تازه ينست. از ديرباز چنين بوده است. چه شده که امشب در اين انديشه افتاده اي؟» سيندخت سر به زير افکند و اشک از ديده فرو ريخت و گفت «به اشاره سخن گفتم مگر راز را برتو نگشايم. اما چگونه مي توانم رازي از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشيده و رودابه بي روي زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودي نکرد. همه سخن از مهر زال مي گويد.» مهراب ناگهان به پاي خاست و دست بر شمشير کرد و لرزان بانگ برآورد که «رودابه نام و ننگ نمي شناسد و نهاني با کسان هم پيمان مي شود و آبروي خاندان ما را برباد مي دهد. هم اکنون خون او را برخاک خواهم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت که «اندکي به پاي و سخن بشنو آنگاه هرچه مي خواهي بکن، اما خون بي گناهي را برخاک مريز.» مهراب او را بسوئي افگند و خروش برآورد که «کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پيوند بيگانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختري از خاندان ضحاک دل بسته يک نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.» سيندخت به شتاب گفت «بيم مدار که سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چاره کار روي به دربار منوچهر گداشته.» مهراب خيره ماند و سپس گفت «اي زن ، سخن درست بگو و چيزي پنهان مکن. چگونه مي توان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، براين آرزو همداستان شود؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي بهتر نمي توان يافت. اما چگونه مي توان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟» سيندخت گفت «اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام. آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نيز همداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟» اما مهراب خشمگين بود و آرام نمي شد. گفت بگوي تا رودابه نزد من آيد.» سيندخت بيمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت «نخست پيمان کن که او را گزند نخواهي زد و تندرست به من بازخواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت. سيندخت مژده به رودابه برد که «پدر آگاه شد اما از خونت درگذشت.» رودابه سر برافراخت که «از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم. » آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود. بانگ برداشت و درشتي کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه برهم گذاشت و آب از ديده روان کرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد. آگاه شدن منوچهر خبر به منوچهر رسيد که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است. شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود انديشيد که «ساليان دراز فريدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکيان کوشيده اند. اينک اگر ميان خاندان سام و مهراب پيوندي افتد از فرجام آن چگونه مي توان ايمن بود؟ بسا که فرزند زال به مادر گرايد و هواي شهرياري در سرش افتد و مدعي تاج و تخت شود و کشور را پرآشوب کند. بهتر آنست که در چاره اين کار بکوشم و زال را از چنين پيوندي باز دارم.»
📚شبی یک سرگذشت 📚 ⭐️  ┊  ┊  ┊  ⭐️        🌙 ┊🌙              ⭐️ 📌درودهای بیکران بر مهر آفرینان 🙋‍♀💐 🎇شبتان خوش  ✍معبودا! از تو می خواهیم شبی و بامدادی سرشار از موهبت سلامتی و خوشبختی، امیدی مملو از عشق و مهر جاودانی به زندگی، قلبی نورانی به کمال و جمال رحمانی با لحظاتی شاداب و کامیاب در سایه نگاه یزدان اساطیر ⚜عشق و قسمت(هفتم) نامه سام به منوچهر آنگاه سام نويسنده را پيش خواند و فرمود تا نامه اي به شاهنشاه نوشتند که «شهريارا، صدو بيست سال است که بنده وار در خدمت ايستاده ام. در اين ساليان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ايرانشهر را هرجا يافتم به گرز گران کوفتم و بدخواهان ملک را پست کردم. پهلواني چون من، عنان پيچ و گردافکن و شيردل، روزگار به ياد نداشت. ديوان مازندران را که از فرمان شهريار پيچيدند در هم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان برآوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائي را که از کشف رود برآمد که چاره مي کرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسيبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از هوا به چنگ مي گرفت. چه بسيار از چارپايان و مردمان را درکام برد. به بخت شهريار گرزبر گرفتم و به پيکار اژدها رفتم. هرکه دانست مرگم را آشکار ديد و مرا بدرود کرد. نزديک اژدها که رفتم گوئي دريائي از آتش در کنار داشتم. چون مرا ديد چنان بانگ زد که جهان لرزان شد. زبانش چون درختي سياه از کام بيرون ريخته و بر راه افتاده بود. به ياري يزدان بيم بدل راه ندادم. تير خدنگي که از الماس پيکان داشت به کمان نهادم و رها کردم و يک سوي زبانش را به کام دوختم. تير ديگر در کمان گذاشتم و برکام او زدم و سوي ديگر زبان را نيز به کام وي دوختم. برخود پيچيد و نالان شد. تير سوم را برگلويش فرو بردم. خون از جگرش جوشيد و به خود پيچيد و نزديک آمد.گرز گاوسر را برکشيدم و اسب پيلتن را از جاي برانگيختم و به نيروي يزدان و بخت شهريار چنان بر سرش کوفتم که گوئي کوه بر وي فرود آمد. سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد و دم و دود برخاست. جهاني برمن آفرين گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن برتنم پاره پاره بود و چندين گاه از زهر اژدها زيان مي ديدم. از دلاوري هاي ديگر که در شهرها نمودم نمي گويم. خود ميداني با دشمنان تو در مازندران و ديلمان چه کردم و به روزگار نا سپاسان چه آوردم. هرجا اسبم پاي نهاد دل نره شيران گسسته شد و هرجا تيغ آختم سر دشمنان برخاک ريخت. در اين ساليان دراز پيوسته بسترم زين اسب و آرامگاهم ميدان کارزار بود. هرگز از زادبوم خود ياد نکردم و همه جا به پيروزي شاه دلخوش بودم و جز شادي وي نجستم. اکنون اي شهريار بر سرم گرد پيري نشسته و قامت افراخته ام دوتائي گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هواي او پير شدم. اکنون نوبت فرزندم زال لست. جهان پهلواني را به وي سپردم تا آنچه من کردم از اين پس او کند و دل شهريار را به هنرمندي و دلاوري و دشمن کشي شاد سازد، که دلير و هنرور و مردافگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئي است. به خدمت مي آيد تا زمين ببوسد و به ديدار شاهنشاه شادان شود و آرزوي خويش را بخواهد. شهريار از پيمان من با زال آگاه است. در ميان گروه پيمان کردم که هر آرزو که داشت برآورم. چون به فرمان شاهنشاه آهنگ کابل نمودم پريشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دو نيم کني بهتر است که روي به کابل گذاري. دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بي او خواب و آرام ندارد. او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گويد. شاهنشاه با وي آن کند که از بزرگواران در خور است. مرا حاجت گفتار نيست. شهريار نخواهد که بندگان درگاهش پيمان بشکنند و پيمانداران را بيازارند، که مرا در جهان همين يک فرزند است و جز وي يار و غمگساري ندارم. شاه ايران پاينبده باد.» ادامه دارد تاجستاری دیگر .....