eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.2هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
486 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلامی بی جواب از جانب خوبان نمی ماند به سمت کربلا هر صبح میگویم سلام آقا اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ💚 الســلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ 🔅تویی بهانه‌ی خورشیــد برای تابیدن تویی بهانه‌ی بــاران برای باریدن... 🔅بیا که عدالت مطلق مسیر می‌خواهد سپاه منتظرانت امیــر می‌خواهد..‌. 🌱به سرم رحمت بی واسعه یعنی مهدی بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی 🌱اخم چشمش علی و خنده‌ زهرا به لبش جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌹☘ 🎾هیچ پولے،هیچ ثروٺے،معادل یڪ انسان نمےشود. 🔖 نہ هیچ مهریہ‌اے،مےٺواند قیمٺ سر انگشٺ یڪ زن مسلمان باشد 💳 و نہ هیچ درآمدے براے یڪ مرد یا زن مےٺواند معادل با شخصیٺ او باشد. ❤️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
•|♥|• 😌 هر جا برود حجبـــ و حیا پابرجاست🌺 در چادر شبـــ چهره‌ے ماهش پیداستـــ🌙 آرایش صـــورتـــ چه نیازے باشد❓ هر جاذبه اے بڪـــر بماند زیباستـــ☝️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👆 ⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نمازرابخواندخدااورا دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد [۴رڪعت ودرهررڪعت حمد،توحید،آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Part15_خار و میخک.mp3
14.64M
🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊فلسطین کلید رمزآلود است.. 🌷کتاب آموزنده، امنیتی و صوتی 🕊 🌷قسمت 5⃣1⃣ 🕊(مقدمه کتاب) 💠 نویسنده؛ یحیی ابراهیم سنوار 💠راوی؛ حسن همایی 💠ناشر؛ انتشارات کتابستان معرفت 💠تولید شده؛ از پایگاه صدای گویای ایران صدا 💠صدابردار؛ میثم جزی 💠تهیه‌کننده؛ سیدعلی میرطالبی‌پور 🕊لینک کتاب گویا از پایگاه ایران صدا https://book.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=643988 🇵🇸🇵🇸🕊🕊🇵🇸🇵🇸🕊🕊 عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
او میگفت که پدر به خاطر او با فتانه دعوا کرده و به او گفته اگر دوباره روح الله را به این خانه برنگرد
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۵۱ و ۵۲ بالاخره بعد از گذشت ساعتی محمود و روح الله به روستا رسیدند، روح الله شیشه ماشین را پایین کشید، او میخواست هوای بهاری را با عطر گلها و شکوفه های درختان به جان بکشد. دو سال بود که به اینجا نیامده بود و انگار همه چیز دست نخورده باقی مانده بود. ماشین جلوی در خانه ایستاد و روح الله سرشار از حس های متناقض بود، از طرفی خوشحال بود که پدر و خانواده اش را می بیند و از طرفی حسی بد به خاطر تجدید دیدار با فتانه وجودش را گرفته بود‌.. پدر کلید را در قفل در حیاط چرخاند و در باز شد و هر دو وارد خانه شدند، پدر برای اینکه به اهل خانه بفهماند امده با صدای بلند یاالله یاالله میگفت، در همین حین در هال باز شد و پسرکی سیه چرده با قدی متوسط و هیکلی استخوانی که کسی جز سعید نمیتوانست باشد پشت در نمایان شد، سعید با دیدن روح الله بدون اینکه سلامی کند از جلوی در کنار رفت و خودش را داخل یکی از اتاق ها انداخت. روح الله به همراه پدرش وارد اتاق نشیمن شدند، گوشهٔ اتاق تشکی قهوه ای رنگ پهن بود و روی آن فتانه حالت دراز کش به متکا ترمه تکیه داده بود، روح الله با تعجب فتانه را نگاه کرد، انگار یکی از چشم هایش کاج شده بود و گوشهٔ لبش مدام میپرید.روح الله آهسته سلام کرد و فتانه درحالیکه لبخند کج و کوله ای میزد گفت: 🔥_س..س..سلام خو..خوش ..آ..‌مدید فتانه انگار تمام توانش را جمع کرده بود تا این جمله را مانند انسان های لال، مقطع مقطع بگوید. روح الله روبه روی فتانه نشست، محمود که مشخص بود از آمدن روح الله خیلی خوشحال است صدا زد: _سعید و سعیده، مجید بیاین داداش بزرگه اومده ،یکی تون هم یه چای خوشرنگ بیارین. چند دقیقه بعد سه فرزند فتانه داخل اتاق شدند، به دست سعید سینی چای بود، بچه ها بدون اینکه سلام علیکی کنند، یک راست به سمت فتانه رفتند و کنار او نشستند، سعید خم شد وسینی چای را به شدت روی زمین گذاشت، به طوریکه نصف چای داخل سینی ریخت و سپس به سمت بچه ها رفت و هر سه به روح الله خیره شدند، طوری به او نگاه می کردند که انگار روح الله دشمن خونی آنهاست و کمر به قتلش بستند.روح الله متوجه بود که این بچه ها زیر دست فتانه و با کینه ای که او به خوردشان داده بزرگ شده اند، پس نگاهی به سینی چای کرد،چای سرد و سیاه رنگ را برداشت و یه قلپ از ان خورد، استکان را سر جایش قرار داد و رو به پدرش گفت: _من میرم به باغ سری بزنم. انگار پدرش هم رضایت داشت، سری تکان داد، فتانه هم مثل جسمی بی روح به او نگاه میکرد، گویا او هم با رفتن روح الله موافق بود، روح الله از جا بلند شد و پیش خود میگفت: _عجب استقبال گرمی!! و یکراست به طرف باغ حرکت کرد. وارد باغ شد، باورش نمیشد این همان باغی باشد که روح الله دو سال پیش رها کرد و رفت، دیگر مثل دوسال قبل نبود که هر گوشه از باغ را نگاه میکردی باغچه ای برپا بود و کُردهای، گوجه، بادمجان و سبزی و اسفناج و یونجه و... به چشم بخورد. زمین باغ خشک بود و درختان هم انگار بی روح بودند، روح الله آستینش را بالا زد، باید به باغ میرسید. روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی که قشنگ میداند چه کند، تند تند کار میکرد و اصلا حواسش به گذشت زمان نبود، راه آب درختان سیب را باز کرد که ناگهان با صدایی از پشت سرش به خود امد: _به به روح الله جان، رسیدن به خیر، چه شده که اینورا پیدات شده؟! روح الله به پشت سرش برگشت و با دیدن عمو، دست از کار کشید و گفت: _سلام عمو، ببخشید متوجه اومدنتون نشدم، اینقدر سرگرم کار بودم که... عمو سری تکان داد و‌گفت: _آره دیدم، از وقتی رفتی نه تنها این باغ که باغ مادربزرگت هم از رونق افتاده تو واقعا نعمتی بودی و ما نمی دونستیم هااا و بعد کمی جلوتر آمد، شانه های مردانه روح الله را در دست گرفت و ادامه داد: _حالا چی شد برگشتی؟ نکنه اون هنرنمایی بابات باعث شده فتانه به دست و پا بیافته و تو رو بکشونه اینجا تا محمود به مقصودش نرسه و فتانه را طلاق نده هااا.. روح الله با تعجب خیره به عمو شد ، یعنی از چه هنرنمایی حرف میزد؟ البته عمو با متلک میگفت هنرنمایی، حتما یه اتفاقی افتاده، پس گلوش را صاف کرد و گفت: _مگه بابا محمود چه کرده؟ فتانه که سکته کرده و الانم طبق گفته بابام، نادم و پشیمون هست، برای همین دنبال من اومدن.. عمو قهقه ای زد و با دست به پشت روح الله زد و گفت: _حالا زوده، بزرگ بشی میفهمی هنرنمایی چی چی هست و بعد انگار میخواست راز مهمی بگه، سرش را به گوش روح الله نزدیک کرد و آرام تو گوشش گفت:
ندای قـرآن و دعا📕
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۱ و ۵۲ بالاخره بعد از گذشت ساعتی محم
_ببین عمو، من خیرخواه تو هستم، از من میشنوی به حرف فتانه گوش نکن و لقمه ای را که برات گرفته، بنداز دور، فتانه همانطور که برا عاطفه نقشه داشت و سیاه بختش کرد، برا تو هم نقشه داره، اون زن چشم دیدن شما دو تا را نداره اینو تو گوشت فرو کن و گول ظاهرش را نخوری هااا روح الله که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: _یعنی چه؟! چه لقمه ای؟ من در جریان نیستم تازه یک ساعت نیست که رسیدم روستا عمو شکوفه ای از درخت پیش رویش چید و گفت: _پس همون، تازه رسیدی، امشب بعد از اتمام کارت نرو خونه خودتون،بیا پیش مادربزرگ تا خوب برات بگه چه آشی برات پختن.. روح الله که انگار بچه ای سمج شده بود گفت: _نزدیک غروب هست،بیا با هم قدم زنان بریم خونه مادربزرگ که فردا طرف صب برم باغ مادربزرگ و همین الانم بگو‌چی هست که من بی خبرم؟! عمو سری تکان داد و مناظر شد روح الله آبی به دست و روش بزنه، روح الله به طرف جوی باریک آب رفت و مشتی آب به صورتش زد و از جا بلند شد و با عمو از در باغ بیرون رفتند. عمو همانطور که اطراف را از نظر میگذراند گفت: _حقیقتش قبل از اومدن تو بین فتانه و محمود شکراب شده و محمود برای اینکه فتانه را از سر راهش برداره شرط کرده که تو رو برگردونه و چون میدونست فتانه به خون تو تشنه هست همچی شرطی گذاشت که فتانه پا پس بکشه و تمااام.. اما فتانه خیلی زیرک تر از اونه که میدان را خالی کنه، به پدرت قول داد تو را برگردونه و برات زن بگیره، تازه یکی از اقوام خودش هم برات در نظر گرفته، از من میشنوی عمو به طرف قوم و خویشا فتانه نری که اینا یک مشت بی فرهنگ و بی بته هستن و بدبخت میشی بدبختتتت... اگرم خواستی زن بگیری اصلا آشنا نگیر برو یه غریبه را بگیر، اصلا یکی بگیر که مثل خودت درس دین خونده باشه... بد میگم؟! روح الله که کلا مغزش هنگ کرده بود و گیج شده بود و هزاران سوال در ذهنش پیچ و تاب میخورد و با خود میگفت یعنی بابام چه کرده؟! یعنی فتانه به چه قیمتی حاضر شده که من برگردم و برام زن بگیره! یعنی و.... همانطور که غرق افکارش بود، بی صدا در کنار عمو قدم برمیداشت تا به خانه مادربزرگ رسیدند... 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
_ببین عمو، من خیرخواه تو هستم، از من میشنوی به حرف فتانه گوش نکن و لقمه ای را که برات گرفته، بنداز د
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۵۳ و ۵۴ یک شب از ورود دوباره روح الله به روستا میگذشت، یک شبی که داخل خانه مادربزرگ به صبح رسانده بود و مادربزرگ هم حرفهای عمو را تکرار کرده بود، اما چیز مبهمی در حرفهای عمو و مادربزرگ بود، شاید رازی که روح الله نباید الان میفهمید، اما هر چه بود، وجود داشت،روح الله هم تجسس زیادی نکرده بود، چون معتقد بود ماه پشت ابر نمی ماند و اگر اتفاقی افتاده که به او هم مربوط است، بالاخره رو میشود. روح الله آخرین شاخهٔ خشک درخت گیلاس هم جدا کرد، عرقی را به پیشانی اش نشسته بود پاک کرد که از پشت سر صدای مادربزرگ درگوشش پیچید: _خدا خیرت بده مادر، از وقتی رفتی هیچ کس به این باغ منِ پیرزن نرسیده، وقتی بودی قدر تو رو نمیدونستم و وقتی رفتی، تازه فهمیدم چه نعمتی از دست دادم، پسر گلم! بیا یه چایی بخور و قول بده حالا که شکر خدا دوباره برگشتی، خودت به باغ منم برسی، اصلا روح الله دستت خیلی سبز و بابرکت هست، انگار تمام برکت این باغ و اون باغ خودت توی بودن و وجود خودت هست مادر.. روح الله به طرف مادربزرگ که حصیری رنگ و رو رفته را زیر درخت بید پهن کرده بود و بساط چای اش به راه بود رفت، همانطور که چای را از دست مادربزرگ میگرفت گفت: _چشم ننه جان، خودم نوکرتم و به باغت میرسم، الانم زودتری برم، دیدی دیشب بابام اومد گفت برا نهار منتظرم هستند و هرچی گفتم با این وضع فتانه نمیخواد، قبول نکرد. مادربزرگ دستی به تنه درخت گرفت و با یک یاعلی از جا بلند شد و گفت: _باشه پس حصیر را جمع کن بزار تو اتاق گِلی ته باغ و بعد برو.. مجید در خانه را باز کرد و روح الله همانطور که دستی به سر او میکشید، لبخندی زد و گفت: _ببینم زبونت را موش خورده که حرف بلد نیستی با داداشت بزنی؟! مجید با تندی نگاهی به روح الله کرد و دست روح الله را به شدت کنار زد و گفت: _به من دست نزن نره غول... روح الله نفسش را محکم بیرون داد و چیزی نگفت و وارد ساختمان شدند، بوی برنج ایرانی و خورش قورمه سبزی که او عاشقش بود در بینی اش پیچید. روح الله ناخوداگاه به سمت آشپزخانه رفت، وارد آشپزخانه شد با اینکه آشپزخانه تغییرات زیادی کرده بود و میز نهارخوری و با صندلی های چوبی قهوه ای در وسط بود اما چیز دیگری توجه او را به خود جلب کرد، فتانه مثل بره آهویی سالم و قبراق از اینور به آنور می رفت و بساط ناهار را فراهم میکرد و اصلا متوجه ورود روح الله نشده بود. روح الله همانطور که با تعجب فتانه را نگاه می کرد گفت: _س...سلام، میبینم که کلا خوب شدین، نکنه همه اش دروغ بود؟! فتانه که تازه متوجه روح الله شده بود، اوخ کرد و انگشت دستش را تکان داد و گفت: 🔥_وای بریدمش... بعد با لبخندی کج و‌کوله ادامه داد: 🔥_سلام پسرم، نه هیچی الکی نبود، اما انگار قدم تو شفا بود، باورت میشه از دیروز که تو اومدی انگار قدمت خیر بود، تمام کسالاتم به یک باره بعد از چند ماه علیلی برطرف شد و بعد به سمت چایی ساز رفت و همانطور که چای میریخت ادامه داد: 🔥_بیا یه چای بخور الان نهار آماده میشه و بابات هم میرسه.. به افتخار روح الله سفره ناهار را داخل میهمان خانه انداختند، روح الله تازه متوجه پیرامونش شده بود، قالی‌های نرم و ابریشمی آبی رنگ جای قالیهای قدیمی و لاکی را گرفته بود و به جای پرده های زرد با گلهای درشت قرمز رنگ، پرده های توری با یلان های کنگره ای و منگوله دار خود نمایی میکرد، انگار فتانه از نو جهیزیه خریده بود، انهم جهیزیه ای مانند نوعروسان متمول و روح الله شک نداشت که پول این وسائل از همان پس اندازی بود که مادرش عمری برای روح الله کنار گذاشته بود و فتانه بی رحمانه و در چشم بهم زدنی آنها را قاپیده بود. محمود که انگار از آمدن روح الله خوشحال بود، شروع به تعارف کردن کرد و به بچه هایش توصیه نمود تا داداش بزرگه دست به غذا نبرده شما هم حق ندارید غذا بخورید، بچه ها گرچه مایل به احترام به برادر بزرگشان نبودند اما اینک بالاجبار باید قبول می کردند، ظرف قورمه سبزی یک طرف و زعفران پلو طرف دیگر، ترشی و سالاد و ماست و نوشابه هم موجود بود، یعنی فتانه سنگ تمام گذاشته بود، کاری که از زنی تنبل مثل فتانه،بعید بود، زنی که انگار نه سررشته ای در اشپزی داشت و نه خانه داری و اگر بهتر بگوییم اصلا سررشته ای در زندگی هم نداشت. روح الله اولین لقمه را در دهانش گذاشت که فتانه بحث ازدواج او را اینچنین پیش کشید: _ببین آقا محمود ماشاالله هزارماشاالله پسرت برا خودش مردی شده، دیگه نوبتی هم باشه، نوبت زن گرفتنش هست، باید یه عروس خوشگل براش بگیرم.