ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ - حالا قیمتش چند هست
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰
با سرفه و حس سوزش ته معده ام، پلک هایم را تا نیمه باز کردم، احساس ضعف کردم و دوباره پلکهایم را روی هم گذاشتم. با یادآوری دعوایم با غزاله، دوباره پلک هایم را به سختی از هم جدا کردم و سرم را جا به جا کردم...
محیط اطرافم تار بود و چیزی جز سفیدی مقابل چشمانم نبود. سعی کردم دستم را بالا بیاورم و از جایم بلند شوم که ناگهان کسی من را صدا کرد.
- سوگند؟ خوبی عزیزم؟
صدا در سرم اکو می شد. پلک هایم را روی هم گذاشتم و این بار سعی کردم جواب صدا را بدهم، اما فقط صدای نامفهومی از میان لب هایم بیرون آمد. چرا نمی توانستم چیزی بگویم؟
- سوگند؟
دست هایم، گرمی دست کسی را حس می کرد. دوباره نامم را کسی خواند، این بار صدای آشنای غزاله را می توانستم تشخیص دهم... صداها واضح و واضح تر می شد...
- سوگند؟ صدام رو میشنوی؟
دوباره چشم هایم را باز کردم و با چهرۀ غزاله رو به رو شدم.
- غزاله...
و کمی بعد معلم بهداشت مدرسه را تشخیص دادم. با کمک غزاله از روی تختی که رویش خوابیده بودم، بلند شدم. دست و پایم را حس نمیکردم و دوست داشتم دوباره بخوابم...
غزاله جلو آمد و موهای پریشانم که از مقنعه بیرون زده بودند را داخل فرستاد و مقنعه ام را مرتب کرد. می توانستم چشم های قرمزش را ببینم؛ گریه کرده بود؟
خانم بهداشت جلو آمد و رو به رویم ایستاد.
- الان حالت خوبه؟ میخوای چیزی بخوری؟
سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم، اما او دوباره اصرار کرد.
- میدونی دوساعت خوابیده بودی؟ مثل اینکه فشارت افتاده بود، آب قند بهت دادم بعد خوابیدی... همه رفتن خونه... الان زنگ زدم مامانت بیاد دنبالت.
به نشانه ی تشکر فقط لبخند کمرنگی زدم. به غزاله اشاره کرد و با خنده گفت:
_ما همه نگرانت بودیم، مخصوصا این رفیقت!
نگاهم را به غزاله دادم. به رویم لبخند زد و من را بغل کرد. خانم بهداشت کیف و چادرش را از روی چوب لباسی گوشۀ اتاق برداشت و با لبخند گفت:
_یه چیزی بخور یکم حالت جا بیاد، من دیگه میرم. الان مامانت میاد. صفورا خانم هم هست، مشکلی پیش اومد به ایشون بگین...
غزاله تشکر کرد و منم زیر لب "ممنون"ی گفتم. خانم بهداشت که رفت، غزاله بالای تخت کنارم نشست و از کیفش یک سیب بیرون آورد و به سمتم گرفت.
- بیا بخور.
روی برگرداندم و گفتم:
_نمیخورم...
- می دونی چه قدر حالت بد شد؟ اونقدر بد که می خواستیم زنگ بزنیم امبولانس بیاد!
چیزی نگفتم و فقط نگاهم را به موزاییک های کف اتاق دادم. غزاله گفت:
_چرا اینجوری میکنی سوگند؟
به سوالش اهمیتی ندادم و به جایش گفتم:
_میخوام با نامزد محسن حرف بزنم غزاله.. بعدش دیگه همه چی تموم میشه.. دیگه راحت میشم!!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
از خانه بیرون زدم، چادرم را جمع و جور کردم و از کوچهمان خارج شدم. در دلم غوغایی به پا بود، ولی حفظ ظاهر میکردم. میرفتم تا پروندۀ این قضیه را برای همیشه ببندم....
اگر محسن ازدواج کند، دیگر به وجدانم اجازۀ فکر کردن به او را نمیدهم! گرچه دلم به این رفتن و صحبت کردن رضا نمیداد، اما عقل بیشتر از قلب و دل قدرت داشت!
پسرعمو آدرس یکی از بوستانهای نزدیک خانهمان را داده بود. خواستم از خیابان عبور کنم که لحظهای نگاهم به در مسجد افتاد. ناخودآگاه فکر پسر مش احمد در ذهنم جان گرفت.
او من به علاقه داشت؟ واقعا به من فکر میکرد؟ نفس عمیقی کشیدم و پاتند کردم....
از دور میتوانستم بوستان و همچنین ماشین پسرعمو را تشخیص دهم. ماشینی که بوی نسکافه و قهوه میداد. لبخند تلخی زدم و نگاهم را از ماشینش گرفتم. طبق گفتهاش، خانمی که قصد ملاقات با من را داشت، روی ویلچرش منتظرم بود.
نزدیک پارت که شدم، نگاهم را در آن حوالی چرخاندم. حدود پنج، شش متر آن طرفتر کنار یک نیمکت خانمی روی ویلچرش نشسته بود. از عمد قدم هایم را آهسته و کوتاه برداشتم. در دلم خدا خدا میکردم که دوباره پسرعمو را نبینم و با او هم کلام نشوم!! به دختر جوان که رسیدم، آرام گفتم:
_سلام.
او که نگاهش به طرف دیگری بود، سر بلند کرد و با دیدن من لبخند زد.
- سلام. شما باید سوگند خانم باشین، درسته؟
در همان نگاه اول جذب چشمهای آبیاش شدم، از چهرۀ معمولی من که زیباتر به نظر میرسید.. لبخندی روی لبم نشاندم و گفتم:
_بله..
با دستش به نیمکت کناریاش اشاره کرد.
- بشینین لطفا.
از ادبش خوشم آمد. روی نیمکت که نشستم کمی ویلچرش را به سمت من متمایل کرد و نگاهش را به من داد.
- فکر نمیکردم قبول کنین و بیاین، بخاطر همین از دیدنتون خوشحال شدم.
نگاه خنثیام را روی اجزای صورتش چرخاندم، حسادت و بدبینی داشت وجودم را تسخیر میکرد. به #شیطان لعنتی فرستادم و لبخندم را عمیق کردم.
- منم مشتاق بودم شما رو ببینم...
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ با سرفه و حس سوزش ته
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲
سرش را پایین انداخت و نگاهش را به سمت دیگری سوق داد.
- میدونم دیدن من باعث عذاب تونه...ولی مجبور بودم حتما ببینمتون!
اما من مستقیم در چشم های آبی رنگش نگاه کردم و لبخند زدم.
- اینطور نیست...
میان کلامم پرید و نگاهم را شکار کرد.
- اگه شما راضی نباشین، بخدا دیگه حتی اسم پسرعموتون رو به زبون نمیارم!
مردمک های آبی اش میلغزیدند و حزن عجیبی در نگاهش بود. لبخندم را عمیق کردم و چیزی نگفتم؛ اضطراب نداشتم و خونسردی عجیبی تمام وجودم را گرفته بود... او که با سکوت من مواجه شد، ولوم صدایش را پایین آورد.
- میدونم چه قدر براتون سخته..!
نگاهم را از او گرفتم و تکیه ام را به نیمکت دادم.
- رضایت من مهم نیست، چون کاره ای نیستم.. خودم به پسرعموم گفتم پیگیر این ازدواج باشه!
دلم میخواست سر برگردانم و به محسن که در ماشینش نشسته بود، نگاه کنم... ولی پا روی دلم گذاشتم و فقط نفس عمیقی کشیدم.
- اگه از من بدتون میاد... لااقل خواهش میکنم محسن رو ببخشید!
تک خندۀ آرامی زدم و دوباره به چهرۀ نگرانش خیره شدم.
- خیلی وقته بخشیدمش...
چانه اش می لرزید و مثل اینکه بغض کرده بود...
- شما واقعا قلب رئوفی دارین...
خم شدم و خودم را به او نزدیک کردم؛ دستش را میان دستم گرفتم و با همان قلب پاره پاره ام که انگار کسی میان انگشتانش میفشردش، گفتم:
_شما هم خیلی خوبید که هوای پسرعموی من رو داشتین و از سر تقصیرش گذشتین...
آرام پلک زد و گفت:
_اما من باعث شدم شما از هم جدا بشین...!
انگشت شصتم را نوازش وار روی دستش کشیدم.
- سرنوشت اینجوری حکم کرده.. تقصیر هیچکس نیست. ازت ممنونم که پسرعموم رو رد نکردی! بذار ازت مواظبت کنه...
سرش را پایین انداخت و یک قطره اشک روی گونه اش جاری شد. اما من همچنان ادامه دادم:
_نذار بیشتر از این وجدانش در عذاب باشه، من میبینم که چقدر جلوی من شرمنده است، ولی تو نذار دیگه اذیت بشه.. از بابت من هم بهش بگو باور کن من ناراحت نیستم..
بغض در صدایم نشست. از او جدا شدم و فاصله گرفتم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم.
- با جون و دل کنارش باش..
در دلم عزا بود و بغض و فریادهای زیادی در گلویم مانده بود...آره، تو به جای من سر سفرۀ عقدش بنشین و بله را به او بگو... تو به جای من با او به سفر برو و بی محابا در کنارش بخند...
نگذار نبود من را حس کند، برایش صدتا از منِ عاشق باش و یک تای مویش را به کسی نفروش... ای کاش میتوانستم اینها را به او بگویم، اما سکوتم با صدای هق هق دختر جوان شکست. لبخند تلخی زد و بینیاش را بالا کشید.
- گریه نکن... چشم های قشنگت با اشک قشنگی شون رو از دست میدن...
♡ راوی ♡
محسن لحظه ای نگاهش را از روی سوگند و دریا برداشت و از استرس با ضبط صوت ماشینش ور رفت. با پایش ضرب گرفته بود و ارام و قرار نداشت.
دوباره که نگاهش به آنها افتاد، دید که سوگند از روی نیمکت بلند شده است و مثل اینکه قصد رفتن کرده است..خودش را جمع و جور کرد و نگاهش را بیشتر روی آنها متمرکز کرد
از لابهلای درختان پارک نمیتوانست خوب چهره شان را ببیند... با فاصله گرفتن سوگند از دریا، دستپاچه شد. سوگند به پل کوچکی که خیابان را به راه بوستان وصل می کرد، رسید،
محسن با هول در ماشین را باز کرد و بیرون رفت. سوگند که همچنان غمگین بود، با صدای محسن فقط برای چند ثانیه سرش را بالا آورد.
- سلام دخترعمو!
حتی همان چند ثانیه هم از عمد به چهرۀ رنگ پریدۀ محسن نگاه نکرد. بند کیفش را بیشتر در دستش فشرد و قصد کرد جواب سلام پسرعمویش را بدهد...
- سلام...
دیگر در قلب سوگند نه محسنی بود و نه عشقی شیرین... قلبش همچون متروکهای شده بود، تاریک و خلوت! وقتی دریا را دید تصمیم گرفت و مصممتر شد تا دیگر فکر و خیالاتش را به گذشته گره نزند؛ بلکه زندگی جدیدی شروع کند!
محسن نگاهش را به آسفالتهای کف خیابان دوخت و با خودش فکر کرد کاش می توانست حالش را بپرسد... اما اگر می پرسید قطعا جواب سوگند یک لبخند کمرنگ و یک "ممنون" بود...
این بار با صدای تحلیل رفتۀ سوگند دوباره سر بلند کرد.
- با اجازه...
و پشت بند آن نگاهش به سوی قدم های سوگند کشیده شد. با رفتن سوگند در ماشین را بست و به سمت دریا رفت، از میان باغچه های بوستان گذشت و با قدم های سستش خودش را به دریا رساند.
- چی شد دریا خانم؟
دریا که هنوز بغض کرده بود و نمیتوانست حرف بزند، با دیدن محسن غمش بیشتر شد... مدام با خودش میگفت...
این دختر لایق محسن بود نه من که اگر شوهرم یک لیوان آب ازم خواست، نتونم بهش بدم...
محسن که با گریه ی دریا رو به رو شد، سکوت کرد و بغض در گلویش را قورت داد.
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ سرش را پایین انداخت و
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
♡ هادی ♡
اذان صبح را که دادند، صفهای اندک نماز بسته شد و همه به امام جماعت اقتدا کردند. همیشه برای نماز صبح عدهی کمی برای خواندن نماز جماعت می آمدند.
آن صبح زینب به مسجد نیامده بود و کنار عمه که کمی ناخوش احوال بود، مانده بود.
همه چیز طبق معمول پیش میرفت، یک هفتۀ دیگر ماه رمضان شروع میشد و مسجد در تکاپو بود. اما من هر روز از روز قبل ضعیفتر میشدم، در نهایت خونسردی و آرامش، فکر کسی در ذهنم میچرخید...
سر نمازهایم مدام حواسم پرت میشد و نماز احتیاط بعد از هر نماز، بر من واجب شده بود! نماز صبح خوانده شد و کم کم جماعت راه خانه شان را در پیش گرفتند. حاج آقا را تا در مسجد بدرقه کردم و لحظه ای همان جا در حیاط مسجد ایستادم.
هوا نسبت به دیروز سردتر شده بود و لرز عجیبی در جانم انداخته بود. به سرایداری رفتم و ژاکت کهنه ام را روی پیراهنم پوشیدم، داشتم از سرایداری خارج میشدم که متوجه خانمی کنار جاکفشی جلوی در، شدم.
در همان نگاه اول او را شناختم. با دیدنش همانند پسربچه های خردسال بغض کردم. کفش هایش را روی زمین گذاشت و تا خواست آنها را بپوشد، نگاهش در نگاهم افتاد.
زیرلب چیزی مثل "سلام" زمزمه کرد و سریع نگاهش را دزدید. نگاهم را از او برداشتم و به سمتش قدم برداشتم.
- سلام خانم ملکی.
با دستپاچگی کفشهایش را پوشید و خواست از من دور شود که گفتم:
_میشه یه لحظه صبر کنین؟!
ایستاد، ولی همچنان نگاهش به موزاییک های کف حیاط مسجد ثابت مانده بود. بغضم را فرو فرستادم. به مکثم پایان دادم و افزودم:
_میخواستم باهاتون صحبت کنم...
نگاهش را بالا آورد و به رو به رو داد، رد نگاهش را که دنبال کردم به پیرمردی رسیدم که داشت از قسمت آقایان بیرون می آمد و ما را نگاه می کرد. سرم را پایین انداختم.
برایم مهم نبود کی و کجا حرفم را می زدم، فقط میخواستم حرفهای دلم را بشنود! برایم مهم نبود چه کسی را ما می دید و درباره مان قضاوت میکرد... مگر داشتیم گناه کبیره انجام میدادیم؟
♡ سوگند ♡
آرام قدم هایم را عقب بردم.
- بفرمائید!
با این حرف من، نیم نگاهی به من انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
_من مادری دارم، اسمش حانیه است...
جمله هایش بوی دلخوری میدادند، انگار خیلی بعد از آن حرفهایم اذیت شده بود...
- که وقتی بچه بودم، عمرشو داد به شما!...
میان کلامش آرام گفتم:
_خدا رحمتشون کنه.
بعد از حرف من، سکوتش صدای گنجشک ها را بهتر به گوشم میرساند.. بیشتر صبر کردم تا چیزی بگوید، ولی وقتی سر بلند کردم تا ببینم علت سکوتش چیست، دیدم سرش را پایین انداخته است و با نگاه من به حرف آمد:
_راستش مادرِ من خیلی دوست داره که...
نمیدانستم چرا این حرف ها را به من میزد!
- که شما عروسش بشید...
نگاهم را به حوض پشت سرش دادم و منتظر شدم تا او اذن رهایی بدهد؛ اما با این حرفش آب دهانم را قورت دادم و دستپاچه گفتم:
_برای چی من؟
چند ثانیۀ بعد لب گزیدم و آرزو کردم زمین دهان باز کند و من را در خود ببلعد... دستی روی صورتش کشید و نفسش را بیرون فرستاد، معلوم بود چه قدر معذب است...
دوست داشتم برای راحتی او و حتی خودم به این مکالمه پایان دهم و از مسجد بیرون بزنم، ولی...
- خانم ملکی.. شما رو به خدا اذیتم نکنین! میدونین میخوام چی بگم... بلد نیستم چجوری دوباره ازتون خواستگاری کنم!
دست و پایم یخ کرد و ضربان قلبم گوش هایم را آزار می داد. کلافگی و شکایت کردن او مساوی با دستپاچگی من شده بود. انگار با حرفهایش خلع سلاحم کرده بود...!
ثانیه ای بعد، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_ببینید... لطفا خودتون رو اذیت نکنید.. جواب من همون چیزی هست که قبلا بهتون گفتم!
و بدون هیچ حرف و واکنش اضافه ای از او دور شدم و به سمت در مسجد قدم کج کردم، همان طور که داشتم میرفتم دلم برایش سوخت.. دوست داشتم برگردم و واکنشش را ببینم، ولی این مسیر کوفتی تمام نمیشد. پا تند کردم و بالاخره به در مسجد رسیدم.
نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و بدون مکث راه خانه را در پیش گرفتم. از مسجد که دور شدم، بغض به گلویم نشست. ای کاش به او می گفتم که آقا هادی هنوز نتوانستم به طور کامل با ازدواج پسرعمو کنار بیایم، چگونه میتوانم به ازدواج با کس دیگری فکر کنم؟
سرما، گونه های خیسم را سردتر میکرد و بیشتر عذابم میداد. در خلوتِ خیابان خودم را به کوچه رساندم و کمی از سرعتم کم کردم. دوست داشتم همان جا توی کوچه بنشینم و زار بزنم...
بینی ام را بالا کشیدم و کلید در قفل در انداختم. وراد حیاط شدم و کش چادرم را شل کردم. کنار شیرآب و حوضچۀ کوچک حیاط رفتم و یک مشت آب به صورتم زدم تا حالم جا بیاید و رد اشک بر روی گونه ام پاک شود.
👈 #ادامه_دارد....
👇👇👇👇👇👇👇
با گوشه ی آستین مانتوام دور لب و چشم هایم را پاک کردم و دم عمیقی گرفتم. آرام به سمت در رفتم و وارد خانه شدم. بوی نان تازه در مشامم پیچید، بابا نان تازه گرفته بود.
از کنار آشپزخانه و مبل ها عبور کردم و بدون اینکه در اتاق مامان و بابا سرک بکشم، به اتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و خودم را روی تخت انداختم. تا به حال توی زندگی ام اینقدر درگیری ذهنی نداشته ام، این قدر جدال بین خودم و خودم نبود...
من میخواستم با دیدن زن پسرعمو به همه چیز پایان دهم، ولی تازگی ها میان کابوس هایم رد او پیدا میشود.. تا قبل از این قلبم با زمزمه هایش اذیتم میکرد، اما حالا که دیگر قلبی برایم نمانده این عقل است که مدام از آن دختر و او میگوید...
این وسط حرفهای برادر زینب بیشتر اذیتم میکند؛ دوست ندارم بخاطر من زجر بکشد! ای کاش این قضیه تمام شود و نفس آسوده ای بکشم...
- خانم ملکی! شما رو به خدا اذیتم نکنید...!
غلت زدم و بالشم را در آغوش کشیدم.
- بخدا من نمیخوام شما رو اذیت کنم آقا هادی!
صدایم در واپسین کوچه های سوختۀ قلبم پیچید...
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ ♡ هادی ♡ اذان صبح ر
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶
- میگم غزاله..
- هوم..
قدمهایم را آهستهتر کردم و آرام پرسیدم:
_تو میدونی اسم مامانِ زینب چیه؟
او که چند قدم از من جلوتر بود و نگاهش به سوی آن طرف چهارراه بود، گفت:
_چی؟
رد نگاهش را دنبال کردم و به مغازۀ کتاب فروشی رسیدم. جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:
_چیه؟ کجا رو دید میزنی؟
سرش را به سمت من متمایل کرد و اخم وحشتناکی که میان پیشانی اش نشسته بود را تحویلم داد. صدای خنده ام بلند شد.
- میخوای ببینی تو مغازه است یا نه؟!
عقب گرد کرد و همان جا توی پیاده رو، یکی محکم توی سرم زد. منم چادرش را آهسته کشیدم. کوله اش را به ساق پایم زد و گفت:
_سوگند خفه میشی یا نه؟
دوباره به مغازه کتاب فروشی و فروشندۀ آن نگاه کردم و گفتم:
خب باشه... میخوای بریم یه سر بزنیم؟
سرعتش را بیشتر کرد و جلوتر از من قدم برداشت.
- راه بیوفت، گشنمه! میخوام زودتر برسم خونه!
اما من دست بردار نبودم
- خب بیا لااقل بریم یه سلام بکن، بعد بریم خونه!
صدایش بلند شد.
- من توی عمرم، یه بار! فقط یه بار به یکی گفتم چه قدر بامزه و نانازه و گوگولیه! اونم به یه...
شمرده تر ادامه داد:
_پیرمرد!
عصبی برگشت و چشم هایش را ریز کرد.
- از خودت داستان میبافی فقط! دیونم کردی به خدا!
میان پیاده رو دوست داشتم فقط دست بذارم روی دلم و تا خود شب بخندم..کمی بعد که به خانه نزدیک شدیم، غزاله نگاهی به در بستۀ مسجد انداخت و زمزمهوار گفت:
_خواستگار شما هم که بسته رفته...
بی تفاوت به حرفش نگاهم را از در مسجد گرفتم و به رو به رو دادم. اما این بار غزاله قصد داشت ادامه دهد:
_آها! راستی پرسیدی اسم مادر شوهرتون چی بود..
سرد پاسخ دادم:
_غزاله حوصلۀ بی نمک بازی هاتو ندارم!
- خب باشه بی اعصاب! میگم بهت... اسمش مریمه!
ادامه داد:
_مریم و احمد...
و بعد نیش هایش باز شد. مریم؟ اسم مادرشان مریم بود؟ ولی او به من گفته بود نامش چیز دیگری است... دوباره صدایش در گوشم پیچید: من مادری دارم، اسمش حانیه است...
به سمت غزاله برگشتم و گفتم:
_مطمئنی اسمش مریمه؟ دو اسمه نیست؟
غزاله نگاهم کرد و گفت:
_نه. همون اَولای که مش احمد به رحمت خدا رفته بود، از یکی شنیدم..
پس حانیه کیست؟ نکند به من دروغ گفته است؟ وجدانم میان کلامم پرید و گفت... آخه چرا باید سرِ یه اسم دروغ بگه؟ اصلا چه فرقی داره...!
♡ راوی ♡
زینب با سینی چای، به ایوان رفت و کنار عمه رو به منظرۀ دلنواز حیاط، نشست. به خرمالوهای نارنجیِ لا به لای شاخۀ درختان نگاه کرد و با لبخند زمزمه وار گفت:
_خرمالو ها هم کم کم دارن می رسن...
عمه نعلبکی و استکان مخصوصش را با آرامش از روی سینی برداشت و نگاهی به زینب انداخت.
- هوا سرده، لباس گرم بپوش.
زینب روسری کوچکی که روی سرش گره زده بود را باز کرد و استکان چای اش را برداشت.
- وسط ظهر سرما کجا بود عمه جون.
ثریا لبخند کمرنگی زد و کمی از چای در نعلبکی اش ریخت و آن را به لبش رساند، با یادآوری چیزی دوباره نعلبکی را پایین آورد و در دست گرفت.
- هادی هنوز خوابه؟
زینب یک قند در دهانش گذاشت.
- آره...
ثریا کمی چای اش را نوشید و سپس بعد از پایین و بالا کردن کلمات در ذهنش، گفت:
_یه روز دوستت رو دعوت کن اینجا، مشتاقم ببینمش...
زینب استکان چای اش را روی سینی گذاشت و دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد؛ با اینکه میدانست منظور عمه دقیقا خودِ سوگند است، اما باز پرسید:
_کدوم دوستم؟
پیرزن نگاهش را به چشمان مشکی زینب دوخت.
- همونی که دل این پسرمون رو برده...
زینب برای لحظه ای خنده اش گرفت.
- فعلا که نظرش برنگشته عمه جون...
نگاهش را از ثریا گرفت و به گنجشکِ روی شاخۀ درخت داد و گفت:
_بدجور زد تو پرش... عمه، دلم برای داداشم میسوزه!
عمه آرام خندید و تکیه اش را به پشتی داد. با صدای زنگ تلفن خانه، زینب از جا بلند شد و به سمت میز تلفن پا تند کرد. قبل از اینکه تلفن را بردارد، نیم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و با خود فکر کرد چه کسی میتواند باشد.. تلفن را برداشت و آرام و با تردید گفت: الو؟
- سلام.
با صدای سیدحسن، لحظه ای ماند.
- سلام..
- خوب هستین؟ ببخشید من با هادی کار داشتم، گوشیش خاموش بود.. مجبور شدم اینجا زنگ بزنم.
زینب نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و در دل گفت...چجوری نفس کم نمیاره این جوری تند حرف میزنه..لبهایش را داخل دهانش جمع کرد و بعد از مکث طولانی گفت:
_خوابه، بیدارش میکنم، میگم بهتون زنگ بزنه...
صدای سیدحسن ضعیف تر شد.
- ممنون. ببخشید مزاحم شدم...
زینب دستش را به لبه ی میز تلفن کشید و گفت:
👈 #ادامه_دارد....
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
_خواهش میکنم..
- پس خدانگهدار.
زینب لب زد:
_خداحافظ
و آرام گوشی را روی تلفن گذاشت. قلبش تند تند میزد و آرام نمیشد. به سمت اتاق رفت و درش را باز کرد. هادی میان رختخواب آرامتر از همیشه به نظر میرسید. زینب با خودش فکر کرد، حتما سید کار مهمی داشته که زنگ زده است؛ تردید را کنار گذاشت و بالای سر هادی نشست.
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ - میگم غزاله.. - هوم.
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
♡ هادی ♡
با صدای زینب لای پلکهایم را باز کردم.
- هادی، هادی جان.
دستم را روی صورتم کشیدم و چشمهایم را ریز کردم تا آفتابی که روی صورتم میتابید، اذیتم نکند.
- چیه؟
زینب گفت:
_بلندشو، چقدر میخوابی..
سرم را از بالش جدا کردم و بالا گرفتم. زینب از جایش بلند شد و به سمت طاقچه رفت. با صدای گرفته ام پرسیدم:
_ساعت چنده؟
زینب گلدان روی طاقچه را برداشت و گفت:
_دوازده و نیم!
و بعد از اتاق خارج شد. دوباره سرم را روی بالش گذاشتم و برای لحظه ای چشمانم را بستم. دقایقی بعد زینب دوباره بالای سرم آمد.
- هادی بلند شو دیگه! مگه دیشب نخوابیدی؟
ساعدم را روی پیشانی ام گذاشتم و زمزمه وار گفتم:
_گرگ و میش صبح خوابم برد... بعد هم دوباره فکر کسی که تمام مدت بخاطرش بیدار بودم، دوباره در سرم پیچید... زینب پتو را از رویم کنار زد و مشغول تا کردن آن شد. از جایم بلند شدم و تا خواستم از اتاق خارج شوم، گفت:
_راستی! آقای فاطمی زنگ زد گفت حتما بهش زنگ بزنی!
سری تکان دادم و اتاق را به مقصد حیاط ترک کردم. عمه در ایوان نشسته بودم، تا چشمش به من افتاد، گفت:
_خوب مثل همین آقازاده ها گرفتی خوابیدی ها!
خندیدم و پله های ایوان را پایین رفتم.
- عمه جان یه جمعه تُو هفته که بیشتر نداریم، اونم فقط باید بگیری بخوابی...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نهار را که خوردیم، به سید حسن زنگ زدم.
- به به! جناب سیدحسن نصرالله! چه خبر؟
صدای خنده اش از پشت گوشی بلند شد.
- سیدحسن نصرالله؟ بابا ما کجا و اوشون کجا؟
در اتاق مشغول راه رفتن شدم.
- آره، شباهت زیادی هم بهش داری!
لحظه ای مکث کرد و سپس با لحن جدی گفت:
_میگم... هادی جان!
ته ماندۀ خنده ام، با شنیدن صدای جدیاش محو شد.
- جانم؟ چیشده؟
- اون نامۀ ای که بهت دادم رو... خوندی؟
با یادآوری روزی که از من خداحافظی کرد و رفت، کف دستم را به پیشانی زدم و گفتم:
_آخ، آخ... اصلا یادم رفت. میدونی، من اومدم خونه، بعد این نامت گم شد. یعنی...
- طوری نیست داداش.
اما متوجه ناراحتی اش شدم...
- حالا برام چی نوشته بودی؟
تک خنده ای زد و گفت:
_هیچی، به قول خودت نامۀ فدایت شوم بود..
خجالت زده گفتم:
_ببخشید داداش، الان میگردم پیدا میکنم...
بعد هم زدم به فاز شوخی و خنده.
- آخه مگه الان زمان ناصرالدین قاجاره که نامه میدی؟! خب بچه، تو پیامک میگفتی یا همین جوری تلفنی! اصلا حضوری!
ولوم صدایش پایین آمد.
- راستش اصلا روم نمیشد.. باید مینوشتم
یک جوری از دلش درآوردم و بعد از اینکه تماسمان به پایان رسید، رو به زینب که داشت ناخن های عمه را کوتاه میکرد، گفتم:
_زینب!
برگشت به سمت من و با چهره ای رنگ پرید، سر تکان داد. قدمی جلو برداشتم و کنار تلویزیون ایستادم.
- نامۀ من رو پیدا نکردی؟!
با این حرفِ من، بیشتر هول شد و سریع از جا برخاست.
- نامه؟ کدوم نامه؟
به سمت اتاق اشاره زدم.
- چند وقته یه نامه گم کردم.. تو ندیدیش؟
سرش را پایین انداخت و آرام از کنارم رد شد و به اتاق رفت.
- چرا.. دیدمش...
به سمت کتابخانه رفت و یکی از کتاب ها را برداشت و باز کرد. یک کاغذ تا شده از آن بیرون آورد و با مکث به سمت من گرفت. موشکافانه نگاهش کردم و پرسیدم:
_چرا هیچی نگفتی؟ کِی پیداش کردی؟
نگاهش را دزدید و به من و من افتاد، تا اینکه صدای عمه بلند شد.
- زینب؟ مادر بیا این بخاری رو کم کن، خونه خیلی گرم شده...
زینب از خدا خواسته سریع از اتاق خارج شد و جواب عمه را داد. به نامه نگاه کردم و گوشه ی پنجره نشستم. کاغذ را باز کردم و مشغول خواندن نامه شدم...
آرام از اتاق خارج شدم و قدم هایم را به سمت آشپزخانه کج کردم. زینب در آشپزخانه نشسته بود و مشغول دانه کردن انارهای سرخ بود، با دیدن من رنگ از رخش پرید. لبم را با زبانم تر کردم و کنارش نشستم. مستقیم به چشم هایش خیره شدم و صورتم را جلوی صورتش بردم.
- تو... نامۀ منو خوندی؟
سرش که پایین بود را بالا گرفت و متحیر به من نگاه کرد.
- چـ... چی؟
چینی به پیشانی ام دادم و چانه اش را در دست گرفتم.
- گفتم تو نامۀ سیدحسن رو خوندی؟!
چانه اش لرزید و مردمک ها مشکی اش در تلاطم بودند. دستهای سرخِ اناری اش را بالا آورد و موهای روی صورتش را کنار زد. رد سرخ انار روی گونه اش جاری شد.
ناگهان زدم زیر خنده و از او جدا شدم، زینب با دیدن این حرکتم گیج نگاهم کرد که گفتم:
_خب مبارکه دیوونه!
نفسش را بیرون داد و اخم کرد.
- چی میگی تو هادی؟!
با انگشت اشاره به گونه ی سرخش کردم.
👈 #ادامه_دارد....
👇🍀👇🍀👇🍀👇🍀👇🍀
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ ♡ هادی ♡ با صدای زی
- نگاه گونه هات گل انداخته!
به سمتم خیز برداشت.
- چرا دروغ میگی؟ کجا لپم سرخ شده؟!
لحنم را ملایم کردم.
- آروم باش عزیزم! نمیخواد یه جوری وانمود کنی که انگار اصلا اصلا هیچ حسی نسبت به سیدحسن نداری! من از خدامه تو شوهر کنی بری از شرت خلاص شم!
و بعد خنده ام اوج گرفت....
زینب با چهره ای درهم نگاهم کرد، حرص خورد و با خشم یک تکه پوست انار برداشت و محکم به طرفم پرتاپ کرد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ ♡ هادی ♡ با صدای زی
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
♡ سوگند ♡
پرده را کنار کشیدم، مهتاب روی صورتم تابید و اتاق را کمی روشن کرد. کنار پنجره نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم. سرم را به دیوار تکیه دادم و نگاهم را به ماه که میان ابرها میدرخشید، دادم.
- حانیه...
این اسم مدام در سرم تکرار میشد، انگار نمیتوانستم به چیزی جزء حانیه فکر کنم. در ذهنم حانیه یک دختر جوان و زیبایی بود که اسمش واقعا به او می آمد.
حس عجیبی به اسمش داشتم، برای اولین بار اینقدر به یک اسم ساده فکر میکردم. شاید دیوانه شده بودم.. اما در ذهنم بعد از حانیه دوباره فکر برادر زینب جان میگرفت.
- راستش مادر من خیلی دوست داره که شما عروسش بشی...
چطور کسی که فوت کرده دوست دارد من عروسش بشوم؟ از جا پریدم، یعنی.. دوباره دروغ؟ اصلا با عقل جور درنمیآید... مشغول کندن پوست لبم شدم و سعی کردم از همان اول همه چیز را مرور کنم...
حدود دوسال پیش پایم به آن مسجد باز شد،
هفته ای چند روز فقط برای نماز مغرب می رفتم و زود برمیگشتم، چون مامان و بابا اجازه نمیدادند. مش احمد که فوت کرد، من و غزاله خادم شدیم و رفت و آمدمان در مسجد بیشتر شد.
قبل و بعد از مش احمد نه حرفی از مریم خانم بود و نه از حانیه... بعد از به رحمت خدا رفتن مش احمد تازه اهالی مسجد کمی از همسرش فهمیدند، آن هم نامش حانیه نبود! بلکه...
اصلا این قضیه ها به کنار چطور یک کسی که مُرده است، میتواند من را برای پسرش بپسندد و... دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم.
به من دروغ گفت...!
از هر کس انتظار داشتم به من دروغ بگوید، الا برادر زینب! بعد از فوت مش احمد کم کم تعریف پسرش سر زبان ها افتاد، همه میگفتند خیلی پسر خوبی است و اهل نماز شب و...
نفسم را بیرون فرستادم و زیرلب زمزمه وار گفتم...ارزش نداره بخاطر رسیدن به خواسته هات دروغ بگی آقا هادی!...
و سریع پایین پریدم، با عصبانیت پرده را کشیدم و به زیر رختخواب خزیدم... فردا صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم و مثل همۀ روزهای دیگر با غزاله به مدرسه رفتیم.
نه حال من خوب بود و نه غزاله حال مسخره بازی و پرحرفی داشت.. آن روز به شکل مزخرفی گذشت و عصر، موقع رفتن به مسجد بدن درد عجیبی گرفتم. اما با این حال آماده شدم و با غزاله به مسجد رفتیم. با خودم گفتم... احتمالا بخاطر روز و شب بی خوابیه...
حتی به غزاله هم نگفتم حالم خوش نیست. مجبور بودم به مسجد بروم، چون فردا اول ماه رمضان بود و برنامه در مسجد داشتیم. به مسجد که رسیدیم تلفن غزاله زنگ خورد، بعد از پایان تماس، به سمت من که داشتم شیرآب کنار حوض را میبستم، گفت:
_میگم سوگند! مهمون برامون اومد، من بعد از نماز زود باید برگردم...
لبخند بی حالی به رویش زدم و گفتم:
_باشه، من اینجا هستم به زینب کمک میکنم...
چند دقیقه ای قبل از اذان دیدم حالم مدام بدتر و وخیم تر میشود... جوری که نای راه رفتن نداشتم. به آبدارخانه رفتم، زینب داشت چیزی یادداشت میکرد؛ صدایش کردم و آرام به او گفتم:
_قرص سرماخوردگی داری؟
زینب متعجب به سمتم برگشت:
_چیشده؟ سرماخوردی؟
تا خواستم جواب بدهم، سرفه ام گرفت. رو به زینب سرم را به نشانۀ مثبت تکان دادم. زینب گفت:
_میخوای برات دمنوش دم کنم؟
- نه عزیزم، قرص بخورم خوب میشم...
زینب از کابینت یک بسته قرص آورد و با یک لیوان آب به دستم داد. قرص را که خوردم، با لبخند از زینب تشکر کردم و به او گفتم:
_من دیگه میرم، الان اذان میگن...
زینب دستم را میان دست های سردش گرفت و گفت:
_تب داری؟
دستش روی پیشانی ام نشست.
- سوگند حالت خوبه؟
لیوان در دستم را روی کابینت گذاشتم و سعی کردم بخندم.
- من خوبم، بعد از نماز میام کمکت.
و برگشتم و از آبدارخانه خارج شدم؛ پله های آبدارخانه را که بالا رفتم، نگاهم به آقا هادی که با حاج ایوب صحبت میکرد، افتاد.
چطور کسی که خادم مسجد است و با همه خوش برخورد، میتواند به این سادگی دروغ بگوید؟ ناخودآگاه پوزخندی روی لب هایم نشست و با خشم نگاه از او گرفتم.
جلوی در کفشهایم را درآوردم و در جا کفشی گذاشتم.
همان اول سالن مشغول مرتب کردن چادر نماز ها شدن و به جا مهری کنار بخاری بزرگ سامان دادم. اذان را دادند و صف های نماز تشکیل شد، کنار غزاله ایستادم و نماز را خواندیم.
نماز که به اتمام رسید غزاله سریع از من خداحافظی کرد و رفت. حالم کمی بهتر شده بود، از جا بلند شدم و کتابهای دعا و قرآن هایی که گوشه کنار بودند را جمع کردم و در کتابخانه مرتب چیدم.
به زینب در تمیز کردن حیاط کمک کردم. برادرش هم بود، راستش وقتی متوجه حضورش میشدم، یک جورهایی بیشتر از او بدم می آمد... زینب جارو را از دستم گرفت و پرسید:
👈 #ادامه_دارد....
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ ♡ سوگند ♡ پرده را ک
_حالت خوب شد؟
دسته ی جارو را دوباره گرفتم و گفتم:
_من خوبم.. از همون اولم هیچ طوریم نبود.
اما زینب گفت:
_بهتره برگردی خونه استراحت کنی.
و جارو را دوباره از دستانم گرفت.
- برو خونه عزیزم.
لب و لوچه ام را آویزان کردم.
- زینب بخدا خوبم، بذار کمکت کنم خب!
برگشت و با لبخند گفت:
_نیازی نیست، برو دیگه.
بعد خودش مشغول شد. نفسم را بیرون فرستادم و به داخل مسجد برگشتم. کنار کیف و وسایلم که گوشه ای افتاده بودند، نشستم و با خودم فکر کردم
مامان و بابا که نیستن، اگه برم خونه یا اینجا بیشتر بمونم متوجه نمیشن. مامان خودش گفت مهمونی دوست بابا تا دیر وقت طول میکشه
اما اگه همین جا بمونم چجوری نصفه شب برگردم خونه؟ از طرفی نمیخوام با داداش زینب چشم تو چشم بشم! زینب هم که نمیذاره کمک کنم...
خودم را به کتابخانه رساندم و به آن تکیه دادم، چادرم را روی پایم کشیدم و زانوهایم را در بغل گرفتم. سردم بود و از بیرون سوز می آمد، بیشتر در خودم جمع شدم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. گلویم می سوخت و سرم درد میکرد. انگار دوباره تبم بالا رفته بود...
پلک هایم روی هم افتادم. به خودم گفتم... الان دوباره بلند میشم میرم کمک زینب... بعدش هم... برمیگردم خونه...
اما انگار گیج تر از آن بودم که دستانم را به هیولای خواب نسپارم. پلکهایم سنگین و سنگین تر میشدند؛ دیگر سرما را حس نمیکردم و خس خس سینه ام را نمیشنیدم...
♡ راوی ♡
غزاله، درحالیکه سعی داشت صدای پریشان محبوبه خانم را در میان گریه و شلوغ بازی بچه های کوچک عمه و عمویش بشنود، مضطرب فریاد زد:
_برنگشته خونه؟!!!؟؟؟
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ ♡ سوگند ♡ پرده را ک
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
♡ راوی ♡
محبوبه، با گریه گفت:
_تو نمیدونی کجاست؟
غزاله که تازه داشت حرفهای مادر سوگند را تحلیل و تفسیر میکرد، با لکنت گفت:
_ما با هم... رفتیم... مسجد... بعد من... زود اومدم...
صدای هق هقش بلند شد.
- محبوبه خانم... چجوری نیومده خونه... یعنی... یعنی چی که برنگشته...؟!
از پشت تلفن فقط صدای ناواضح بغض آلودی شنید. با عصبانیت به سمت بچههای فامیل برگشت و داد زد:
_مگه نمیبینین دارم با تلفن حرف میزنم؟! برین بیرون! مامان بیا اینها رو ببر بیرون! دارم با تلفن حرف میزنم!
مادر سراسیمه به اتاق آمد.
- چیه؟ چرا داد میزنی؟
غزاله با گریه گفت:
_تو رو خدا اینها رو ببر بیرون! مامان سوگند زنگ زده... میگه برنگشته خونه...
مادر غزاله بچه ها را از اتاق بیرون برد، با خلوت شدن اتاق، غزاله دوباره گوشه را کنار گوشش گرفت.
- محبوبه خانم! من الان زنگ میزنم مسجد... از اونها میپرسم... شما نگران نباشین... مسجد جای امنیه. احتمالا اونجاست داره کمک میکنه...
اما مثل اینکه محبوبه نمیتوانست آرام باشد، سابقه نداشت دخترش تا ساعت دوازده شب بیرون از خانه تنها باشد...
- باشه.. خبرم کن..
بعد به اتمام رسیدن تماس، تلفن را رها کرد و به دنبال موبایلش گشت. نمیدانست چه کار کند، آنقدر در شوک فرو رفته بود که نفسش به سختی بالا میآمد. با دست های لرزان موبایل را در دست گرفت و روی صندلی گوشۀ اتاق سقوط کرد.
در فهرست مخاطبینش، از پشت پردۀ اشک دنبال اسم "زینب" میگشت... خدایا خواهش میکنم هیچ طوریش نشده باشه... خدایا خواهش میکنم سالم باشه... و بالاخره شمارۀ زینب را پیدا کرد و روی آیکون سبز فشرد.
موبایل را کنار گوشش چسباند و سعی کرد لرزش چانه اش را کنترل کند. صدای بوق هایی که در گوشش می پیچید دلشوره اش را بیشتر و بیشتر میکرد. و در آخرین لحظاتی که امیدش داشت ناامید میشد، صدای ضعیف زینب به گوشش رسید:
_سلام...
از جا بلند شد و با گریه گفت:
_سلام زینب! میگم تو الان کجایی؟ مسجدی؟
زینب که متوجه گریه غزاله شد، متحیر گفت:
_چیشده غزاله؟ چرا داری گریه میکنی؟
غزاله پلکهایش را روی هم فشرد و درمانده گفت:
_سوگند برنگشته خونه شون... تو آخرین بار توی مسجد دیدیش؟
زینب آرام گفت:
_چی؟ برنگشته؟
آب دهانش را قورت داد و دم عمیقی گرفت، سپس ادامه داد:
_حالش خوب نبود... من بهش گفتم برگرده خونه...
- یا امام حسین!
زینب سریع گفت:
_اما من ندیدم باهام خداحافظی کنه! صبر کن زنگ بزنم هادی، شاید اونجا باشه هنوز!
غزاله که چشمانش خیس شده بود، زمزمه وار گفت:
_یعنی میگی شاید اونجا باشه؟ مگه شما قبل از اینکه درها رو ببیندین کسی تو مسجد میمونه؟
زینب که سعی میکرد مثبت فکر کند، گفت:
_میگم شاید... دعا کن همونجا مونده باشه...
- حالش خوب نبود، نه؟
- غزاله آروم باش! من الان خونۀ عمم هستم، هادی مسجده، الان بهش زنگ میزنم. خداحافظ.
غزاله موبایل را محکم در دستش فشرد و بغضش ترکید، فقط دعا دعا میکرد که همان جا باشد، وگرنه...
♡ هادی ♡
با صدای زنگ موبایل، خواب به سرعت از چشمهایم پرید. پتو را از رویم کنار زدم و با فکر اینکه نکند حاج ایوب با صدای زنگ گوشی بدخواب شود، سریع موبایلم را از بالای سرم برداشتم و در دست گرفتم. با دیدن اسم زینب تماس را وصل کردم و گوشی را به گوشم رساندم.
- الو؟ چیه؟ همین الان خوابم برده بودها!
اما صدای مضطرب زینب همان اول بند دلم را پاره کرد.
- هادی! میگم... میشه یه نگاه توی مسجد بندازی...
نشستم و با صدای آرامی گفتم:
_چیشده مگه؟
- سوگند گم شده...
برای لحظه ای دهانم قفل شد. اما زینب پشت تلفن آرام و قرار نداشت.
- هادی تو رو خدا! اگه اونجا باشه تا الان یخ زده از سرما!
دندانهایم را محکم روی هم فشردم و از جایم بلند شدم. با صدای تحلیل رفته ام گفتم:
_باشه... باشه... مگه تو قبل از اینکه در ها رو ببندی توی مسجد نگاه ننداختی؟!
تقربیا صدایم کمی بالا رفته بود.
- هادی! خواهش میکنم! بلند شو برو یه نگاه ببداز!
عصبی لب زدم:
_باش!
و بعد گوشی را رها کردم و به کاپشن روی جالباسی چنگ انداختم. از کنار تن لاغر حاج ایوب که آرام خوابیده بود، گذر کردم و در تاریکی خودم را به در سرایداری رساندم.
در را باز کردم و قبل از اینکه سوز سرما به داخل نفوذ کند، سریع دمپایی هایم را به پا کردم و در را بستم. یقۀ کاپشنم را بالا دادم و فک منقبض شده ام را کج کردم. به سمت در سالن ها پا تند کردم و با چراغ های روشن قسمت خانم ها مواجه شدم.
- یا خدا!
کلیدها را از جیب کاپشنم بیرون آوردم و به سمت در دویدم. صدای زینب بدجور در سرم اکو میشد...اگه اونجا باشه تا الان یخ زده از سرما!..
👈 #ادامه_دارد....
🌹👇🍀👇🌹👇🍀👇🌹👇🍀🌹
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ ♡ راوی ♡ محبوبه، با
نوک انگشتانم یخ زده بود و سرخ شده بود و حس نداشت، کلید را به قفل رساندم و در آن چرخاندم. قفل کتابی را کنار جا کفشی پرت کردم و در را گشودم.
- خانم ملکی!
چشم هایم دور تا دور سالن چرخید.
- سوگند خانم!
چند قدم جلو رفتم. صدا در حنجره ام گم می شد. دست هایم را مشت کردم و دندان هایم را روی هم فشردم. نبود! پا تند کردم و بیشتر چشم چرخاندم. واقعا نبود؟!
- سوگند خانم!
و فقط این صدایم بود که انعکاسش عذابم می داد... پردۀ سبز را کنار زدم و به آن طرف سالن رفتم، اما... نبود واقعا! متوجه بغض در گلویم شدم. دوباره از پرده گذاشتم که نگاهم به کیفی که کنار کتابخانه افتاده بود، خورد.
به سمتش دویدم و آن را برداشتم. نور امید در دلم تابید و دوباره سر بلند کردم.
با دین جسم بی جانی که کنار قفسه های چادر نماز افتاده بود، از جا بلند شدم.
- خانم ملکی، حالتون خوبه؟
به سمتش دویدم و کنارش زانو زدم. چادرش را روی پاهایش انداخته و سرش روی شانه اش افتاده بود. رنگ به رخسار نداشت و لبهایش خشک و بی رنگ بودند. دوباره صدایش زدم. دوباره و دوباره...
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝