#سـلام_اربـابــ_خوبم✋🌸
اول صـــــبح به سمت حرمت رو کردم
دست برسینه سلامۍبه تو دادم ارباب
پسر صبحی شده و باز دلم دلتنگ شده
السلام ای سبب سینه تنگم اربابم
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم✋🌸
این روزها بیشتر از قبل، این حسرت ندبه را زمزمه میکنم: «لَيْتَ شِعْرِي أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوىٰ...»
کاش میدانستم نشانی خانهتان کجاست؟! کاش میدانستم
کجا عزاخانه به پا کردهاید؟! کاش یک روز مرا هم به محفل روضهتان راه دهید! کاش برسد
روزی که کنارتان باشم و پابهپای شما اشک بریزم! کاش روزیام شود
شال عزایتان را به چشمهایم بکشم ایکاش که آرزوي قلبم بشوے
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
طعنه و خنده به اشعار و شعارم بزنید
تیر غم بر دل دیوانه و زارم بزنید
در حفاظت ز امیر دلم علی خامنه ای
میثم تمار شوم تا که به دارم بزنید...
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
لطافتــ دختــرانہ ام را
زیر چادر مشڪے پنهان میڪنم😌
تا مبادا به دنیاے صورتــے ام
خدشہ وارد شود...😰
آخر میدانے
دنیاے صورتے
دخترانہ حساس استـ .😍🎀
#حجابــ_یعنے_امنیتــ 😌
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
پیاده محض تَسلای قلبِ خواهرتان
وظیفه بود بیایم... ببخش جاماندم
#ازهمیندورسلام✋
#6_روز تا #اربعین🏴
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
YEKNET.IR - shoor 3 - shabe 4 moharram1399 - hasan ataee.mp3
3.03M
🔳 #شور #جاماندگان #اربعین
🌴نعمت اشک و گریه هارو قدر ندونستیم
🌴محبت امام رضا رو قدر ندونستیم
🎤 #حسن_عطایی
👌بسیار دلنشین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#نماز_روز_دوشنبہ
✍هر کس نمــاز دوشنبه را
بخواند ثواب ۱۰ حج و ۱۰ عمره
برایش نوشته شود
دو رکعت ؛
در هر رکعت بعد از حمد
یک آیةالکرسی ، توحید ، فلق و ناس
بعد از سلام ۱۰ استغفار🌸🍃
#ذکر_درمانے
#توانگر_شدن
#ویژه
🌸✨هر کس در روز دوشنبه
دو رکعت نمازحاجت بگذارد
و پس از نماز در سجده هفتاد
مرتبه《 #الـوهاب》بگوید
تـوانگـر شـود✨
📚 صحیفه مهدیه ۱۴۰
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_سوم🎬: رابرت، محیا را به سمت اتاقی که به نظر می رسید اتاق کنفرانس هست راهنما
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_سوم🎬:
رضا همانطور که نگاهی به چهره مادرش رقیه که حالا حالت شکرگزاری به خودش گرفته بود می کرد، شماره مهدی را گرفت.
مهدی با اولین بوق گوشی را برداشت و با لحنی غم انگیز جواب داد: سلام عزیزم، اینجا خبری نیست فعلا یک جوری جو خونه را آروم کن به محض اینکه خبری شد بهت میگم..
رضا با لحنی سرشار از هیجان گفت: سلام جناب سرهنگ، صادق...صادق الان به من زنگ زد، انگار دکتر کیسان محرابی واقعا پسر شما و آبجی محیاست، نمی دونم چی شده اما صادق با یه شماره غریبه بهم زنگ زد، باید کیسان را رد یابی کنم، صادق گفت: به زودی خودش میاد اما سفارش کرد شما را در جریان بگذارم و با همکاری شما کیسان را...
لرزشی بر اندام مهدی افتاد و مهدی همانطور که بغض چندین ساله گلوش را فرو میداد گفت: مطمئنی کیسان.... آه خدای من! قضیه رد یابی چیه توضیح بده ببینم...
رضا اهسته نفسش را بیرون داد و گفت: من میرم پشت سیستم میشینم، قضیه اش مفصل هست برای چند هفته قبل است، شما زودتر خودتون را برسونید و اگر لازم بقیه هم در جریان بگذارید، انگار کیسان در حال فرار هست، باید ردیابیش کنیم و به موقع بریم سراغش...
مهدی نگاهی به بالا انداخت و زیر لب گفت: خدایا شکرت و بلندتر ادامه داد: باشه من و چند تا از همکارا میایم اونجا، به رقیه خانم بسپارید که چند تا مهمون ناخوانده هم دارن.
رضا چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و به طرف مادرش رفت، دست های سرد رقیه را در دست گرفت و بوسه ای به اون زد و گفت: مامان خدا داره حاجتت را میده، دخترت پیدا میشه، کاش بابا هم همینجا بود، الانم آقا مهدی با چند نفر دیگه میان اینجا و با زدن این حرف در بین بهت و حیرت رؤیا و اقدس و محمد هادی، به سمت اتاقش رفت.
رضا رایانه اش را روشن کرد و در دل دعا می کرد دستگاهی را که ترکیبی از چند دستگاه ریز اما کاربردی بود و خودش با صادق درست کرده بودند، جواب بده
وارد فایل مورد نظر شد، کلید واژه را وارد کرد، چشمانش را بست و زیر لب بسم اللهی گفت و ارام آرام چشماش را باز کرد و با دیدن نقشه و نقطه قرمز رنگی که روی آن مدام چشمک میزد نفسش را بیرون داد و گفت: خدایا شکر داره کار میکنه و بعد هدفن را روی گوشش گذاشت، اول سکوت بود و بعد صداهایی که اصلا واضح نبود به گوشش خورد، باید تنظیماتش را دستکاری می کرد و شروع به کار کردن نمود...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_سوم🎬: رضا همانطور که نگاهی به چهره مادرش رقیه که حالا حالت شکرگزاری به خود
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_چهارم🎬:
رضا خیره به صفحهٔ مانیتور بود که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدای آقا مهدی بلند شد.
رضا از جا برخاست و در را باز کرد و همانطور که سلام و علیک و خوش و بشی با آقامهدی و دوستاش می کرد، آنها داخل اتاقش دعوت کرد.
رضا، صندلی پشت مانیتور را به آقا مهدی تعارف کرد و خودش پشت صندلی ایستاد و دو مردی که آقا مهدی آنها را فرید و مجتبی معرفی کرده بود دو طرف رضا ایستادند.
رضا نقطه قرمز را روی مانیتور نشان داد و گفت: تقریبا یک ربع هست که اینجا ثابت مونده به نظرم یا به مقصد رسیده یا می خواد استراحت کنه.
مهدی سرش را جلوتر برد و همانطور که با دقت صفحه را نگاه می کرد گفت: کجاست؟! و بعد خودش ادامه داد: فکر می کنم یزد باشه درسته؟!
رضا سری تکان داد و گفت: دقیقا، یکی از خیابان های فرعی شهر یزد هست.
مهدی رو به مجتبی گفت: سریع مرکز یزد را بگیرین
مجتبی چشمی گفت و مشغول شماره گرفتن شد و بعد از چند دقیقه گوشی را به مهدی داد، مهدی بعد از معرفی خودش و توضیحاتی درباره عملیات و کیسان، گفت: ببین داداش، فرد مورد نظر که الان ظاهرا در شهر یزد متوقف شده برای ما خیلی مهم هست، هم از لحاظ اطلاعاتی مهم هست و هم اینکه وجودش اینجا لازم و ضروری ست، لطفا به این جی پی اس که براتون ارسال می کنم مراجعه کنید ایشون را با کمال احترام به مرکز بیارین و هر وقت کار انجام شد به ما اطلاع بدین و من با اولین پرواز خودم را به اونجا می رسونم، مهدی نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: تاکید می کنم، سلامت این آقای دکتر کیسان محرابی برای ما مهم هست، قرار نباشه کوچکترین گزندی بهش برسه حتی اگر دیدین بین فرار کردنش و کشتنش یکی را باید انتخاب کنید، بزارید فرار کنه..
از ان طرف خط گفتن: چشم جناب سرهنگ، فقط جسارتا برای بازداشتش حکم قاضی می خواد...
مهدی گفت: حکم را من گرفتم براتون میفرستم، فقط حواستون باشه با احترام، طوری نباشه طرف فکر کنه زندانی هست و سلامتش تضمین باشه...
از پشت خط صدای چشمی آمد و مهدی گفت: الان حرکت کنید، به محض اینکه رؤیتش کردین، ما را هم در جریان بگذارید و تماس قطع شد.
مجتبی و فرید روی تخت رضا نشستند و فرید رو به رضا گفت: آقا رضا، اینجور که آقا صادق می گفتم سیستم این رد یابه با اونکه ما استفاده می کنیم متفاوت هست، میشه برام توضیح بدین چه جوریاست و چه چیزی اضافه تر از بقیه ردیاب ها داره؟!
رضا به طرف مبل تک نفره کنار تخت رفت و شروع به توضیح دادن کرد، هر چه که رضا بیشتر توضیح میداد، فرید و مجتبی که عمری خودشان توی این کار بودن متعجب تر می شدند.
بعد از صحبت های رضا، مجتبی رو به سرهنگ کرد و گفت: چه هوشمندانه! آقای سرهنگ به نظرم رضا هم دعوت کنیم مرکز خودمون، این آقا مهندس اونجا به کار ما و مملکت بیشتر می خوره هااا
مهدی که اصلا توی حال و هوای دیگه ای سیر می کرد لبخندی به روی رضا زد و گفت: اگر آقا رضا خودش بخواد چرا که نه...
حرف مهدی نیمکاره مانده بود که تلفن مجتبی به صدا درآمد.
مجتبی نگاهی روی صفحه گوشی کرد و گفت: از مرکزمون توی یزد هست و سپس تلفن را وصل کرد و روی بلندگو زد.
از اون طرف خط صدای پخته ای بلند شد: سلام مجدد جناب سرهنگ!
مهدی با حالتی دستپاچه همانطور که چشم به گوشی دوخته بود گفت: دکتر...دکتر را موفق شدین که...
از ان طرف خط گفتن: قربان! ما دیر رسیدیم، انگار ماشینی که دکتر محرابی سوار بودن از یه آژانس کرایه کرده بودن و قبل از اینکه ما برسیم، ماشین را تحویل دادن و رفتن،در ضمن ماشینی که مشخصاتش را شما دادین به نام دکتر محرابی کرایه نشده بود، یه اسم دیگه بود...
انگار دنیا دور سر مهدی به چرخش افتاده بود، دیگه چیزی از حرفهای همکارش نمی فهمید، آخه در یک قدمی پسرش کیسان بود و الان.....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_چهارم🎬: رضا خیره به صفحهٔ مانیتور بود که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدای آ
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_پنجم🎬:
کیسان ماشینی را که برایش کرایه کرده بودند، تحویل داد، بعد از کلی کار کردن توی ایران و آموزش هایی که قبل از آن از طرف سرویس موساد دیده بود، می دانست در شرایطی که بیم ان بود مورد تعقیب قرار گیرد، نه به قطار و نه اتوبوس و نه هواپیما اعتمادی نیست.
او باید به مشهد میرفت، قول داده بود و گذشته از قولش او دل داده بود، بدون اینکه بداند چه طور شده! بدون آنکه بفهمد چه اتفاقی افتاد که کارش به عشق و عاشقی کشیده! اسیر دو چشم درشت و مشکی، دقیقا مانند چشمان مادرش محیا شده بود.
کیسان تا قبل از دیدن ژاله نمی دانست که می شود چنین حس خارق العاده ای در این دنیا تجربه کرد.
او از دار دنیا یک مادر داشت و فقط عشق مادرانه را در سینه داشت و چون همیشه دست ظلم روزگار او را از مادر جدا کرده بود، این لذت دوست داشتن را در رؤیاهای خود می جست.
حالا بعد از سالها زندگی، حسی شبیه همان مهر و محبت اما از نوعی دیگر در خود احساس می کرد، حسی که در یک لحظه و با یک نگاه در بدنش پیچید.
او هر وقت لحظه دیدن ژاله را در ذهنش یاد آوری میکرد، عجیب قلبش به تپش می افتاد، اصلا برایش عجیب بود، کیسانی که الان می بایست با تمام وسایل و نتایج تحقیقاتش در خدمت بیژن که مهرهٔ موساد در ایران بود، باشد، الان دنبال کرایه ماشین شخصی بود که مستقیم او را به مشهد برساند.
کیسان روی نیمکت نزدیک ترمینال نشسته بود، دقایقی قبل دسته ای اسکناس به پسرکی سیه چرده داده بود تا برایش ماشینی به مقصد مشهد کرایه کند و حالا همانطور که چمدان مسافرتی جلوی پایش بود و کیف لپ تاپ را روی زانو گذاشته بود خیره به نقطه ای نامعلوم به ژاله فکر می کرد.
کیسان صحنه ای را به یاد آورد که بعد از کلی من من کردن به ژاله ابراز علاقه کرده بود و ژاله این دختر زیبا با شنیدن این حرف لپ هایش گل انداخته بود و با گفتن این جمله که: من باید بروم، قلب کیسان هم با خود برد.
کیسان اینقدر دنبال قضیه را گرفت تا اسم و رسم و شماره ژاله را به دست آورد و نمی دانست این سماجت در کجای وجودش نهفته بود که حالا اینچنین بروز کرده بود.
کیسان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و می خواست شمارهٔ دخترک زیبا را لمس کند، دخترک زیبا اسمی بود که کیسان روی ژاله گذاشته بود و همین اسم نشان دهندهٔ اوج سادگی و محبت کیسان بود.
انگشتش را روی اسم کشید و ناگهان بدون اینکه تماس وصل شود، آن را قطع کرد.
کیسان واقعا نمی دانست الان زنگ میزند چه باید بگوید، باید حرفهایش را ردیف می کرد و بعد زنگ می زد، اما برای کیسان که تا به حال به هیچ دختری نزدیک نشده بود خیلی سخت بود که الان بخواهد از خواستگاری حرف بزند، اصلا او نمی دانست چگونه باید شروع کند؟ چه بگوید؟!
کیسان اوفی کرد و نگاهی به آسمان که تازه ستاره های شب یکی یکی در آن پدیدار میشد کرد و آرام زمزمه کرد: مادر! این وظیفه توست...
من که نمی دونم...
من چه جوری؟!
در همین حین صدای پسرک به گوشش خورد: آقا...آقا بیاین ماشین گرفتم براتون و همانطور که لبخند میزد انگار سخت ترین خوان رستم را فتح کرده گفت: دربستش کردم براتون، قبول نمی کرد اما آق مسلم بلده چطور ردیف کنه آقا، همچی مغزش را با حرفام تیلیت کردم که قبول کرد و بعد اشاره به پشت سرش کرد و گفت: اون سمند نقره ای هست بیاین آقا و بعد جلوتر آمد و دسته چمدان کیسان را گرفت و کشان کشان به سمت ماشین برد...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
#ازدواج
🍃🍂 باز شدن بخت🍃🍂
✍ هرڪس آیہ ۴۹ «سوره ذاریات» را
بنویسد و برگردن دخترے ببندد ڪہ
شوهر نڪرده بہ لطف خدا بہ
زودے ازدواج میڪند
Ⓜ️ قرآن درمانی روحی وجسمی۲۲۶
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#آیه_درمانی
🍃🍂 فراموشی عشق 🍃🍂
🖊 آیه ۲۷ از سوره مبارکه ابراهیم
را ۷ مرتبه قرائت کند و بر کف
دستهایش بدمد و سپس دستهایش
را به صورت و بدن بکشد
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#قلبی_مطمئن
🖊 پیامبـر اڪـرم ( ص ) ؛
هر آنڪس که بعد از نماز واجب
سوره توحید را بخواند آرامش یابد
گناهانش آمرزیده شده و حاجاتش
برآورده مے گردد
📚 ثواب الاعمال ۲۴۷
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#اجابت_حاجات
✍ بعد از نمـــــاز صبح
۱۰۰ مرتبه آهستہ و ۱۰۰ مرتبه بلند
و با حضور قلب و خضوع
آیہ ۷۶ ‴سوره صافات‴ را بخواند
📕 گوهر شب چراغ ۴۰/۲
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
31_Goriz_Az_Rajim_1401_06_16_Moharram_1444_aminikhaah.ir.mp3
34.54M
⭕️سلسله مباحث
«#گریز_از_رجیم»
✅جلسه سی و یکم
🛑دستورات دفع شیاطین
🛑منشا اسم ماههای شمسی چیست؟
🛑نسخه ای برای از یاد نرفتن قرآن
و برکات تلاوت قرآن
🛑 نا آگاهی مردم شام از اهل بیت
🛑 حدیث کساء چه اثراتی دارد؟
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
43.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••『⏰🎞』••
✨🌱👈 رَه توشهی زوّار ( #قسمت_پنجم)
💔گلایه ی سنگین امام حسین علیه السلام به زائر تهرانی
✅به هیچ وجه این فایل ها رو از دست ندین
•「اللّهمَّعَجـَّلْلِوَلِیِڪْالْـفَرَج」•
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
785_48548561513540.mp3
10.61M
••|🎓💬|••
#شنیدنی
#استادشجاعی ‹ ✨🪴 ›
📊 نمرهی عزاداریِ خودت رو
با همین یک فرمول از امام مهدی علیهالسلام مشخص کن !
•「اللّهمَّعَجـَّلْلِوَلِیِڪْالْـفَرَج」•
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - در پناه مولا.mp3
4.38M
در پناه مولا
🎙 #پادکست ویژه #امام_زمان_عجل_الله
حداقل برای یک نفر ارسال کنید.
بهترین #سخنرانی های روز
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
09 Be Vaghte Shaam (1403-05-23) Mashhad Moghadas.mp3
32.03M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 جلسه نهم
* اورشلیم؛ مهمترین شهر دنیا در زمان حاضر و محل درگیری بین ادیان [5:41]
* اهمیت قبةالصخرة نزد یهود؛ محل قربانی هابیل و قابیل و ذبح حضرت اسحاق (علیهالسلام) [8:01]
* فتح اورشلیم توسط مسلمانان در سال 15 قمری و ساخت قبةالصخرة [11:43]
* تخریب مسجدالاقصی و ساخت مجدد معبد سلیمان؛ مسئله اصلی اسرائیل در زمان حاضر [18:55]
* نژادپرستی و برتر دانستن خود در بین یهودیان؛ عامل رویگردانی مردم دنیا از ایشان [24:16]
* تصرف منطقه شام توسط کوروشکبیر در دوره هخامنشیان؛ تطابق ذوالقرنین با ایشان [27:52]
* غزه؛ کهنترین شهر در تاریخ و نقطه درگیری هخامنشیان با اسکندر [31:55]
* خراب شدن فرهنگ فلسطینی در زمان حکومت یونانیان [34:52]
* ترک امربهمعروف و نهیازمنکر؛ عامل لعن شدن قوم بنیاسرئیل [37:22]
* تخریب مجدد معبد سلیمان در سال 70 میلادی توسط لشکر روم [39:25]
* حمله روم به اورشلیم و کشتار یهودیان؛ پایان حکومت یهود بر شام تا به امروز [43:57]
* ایلیا، نام مسیحی و تاریخی شهر اورشلیم [45:00]
* نهم آو (ماه پنجم عبری)؛ نکبتترین روز یهودیان و روز عزاداری ایشان [48:08]
* بن زکّای؛ موسس حوزه علمیه یهودیان و احیاگر ایشان [52:15]
* حمله ساسانیان به حکومت روم و پادشاهی مجدد ایرانیان بر اورشلیم [59:07]
* شهادت فرستادهای مسیحی در شام در حالی که سر امام حسین (علیهالسلام) را به آغوش داشت [1:04:05]
⏰ مدت زمان: ۱:۱۷:۲۲
📆 ۱۴۰۳/۰۵/۲۳
#آخرالزمان
#شام
#ظهور
#بنیاسرائیل
#اورشلیم
#ایران
#مشهد
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
🌻جانم امام رضا جان دریاب دلم را
ای که قلبم شده با عشق تو آرام،سلام
به شما میدهد این سائل گمنام،سلام
🌻 أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا
یک لحظه چشمت را ببند و دل هوایی کن
با یک سلامِ ساده خود را امام رضایی کن
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
#زيارت_مختصر_امام_رضا ع👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/132
💌💌💌💌💌💌💌
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دعای_فرج🌼
ای چشــــمه دین ناب ما را دریاب
فرزنــــد ابوتـراب مـا را دریــاب
خورشید قشنگ فاطمه؛مهدی جان
بر عالم ما بتـاب و ما را دریاب
به رسم وفای هر شب بخوانیم
#دعای_فرج_و
#الهی_عظم_البلاء_رو😍
متن دعا و طریقه خواندن نماز #امام_زمان عج 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/102
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸#مهدی_جانم🌸
ڪاروان عمر،مےتازد بہ تندے اے دریغ!
حسرت دیدار بر دل،مہربان من،بیــا
غمسراے بخت من در اشتیاق پاے توست
چشم بر راہ تو دارم،میہمان من بیــا
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_من_دعای_عهد_میخوانم_بیا_راغب.mp3
4.26M
⏯ #نوآهنگ ویژه #امام_زمان(عج)
🍃من دعای عهد میخوانم بیا
🍃بر سَر این وعده میمانم بیا
🎙 #مصطفی_راغب
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌙 #شبتون_امام_زمانی
🌷 #التماس_دعای_فرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕