ندای قـرآن و دعا📕
تعجب کرده بود، آخر سابقه نداشت سعید صبح به این زودی از خواب بیدار شود. خود را به در هال رساند و با د
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۳۹ و ۴۰
همانطور که روح الله محو صحنهٔ پیش رو بود، در خانه را زدند. روح الله نگاهی به در کرد، یعنی کی میتوانست باشه؟! وقت آمدن پدرش بود اما پدر کلید داشت..
فتانه هنوز متوجه روح الله نشده بود، روح الله خود را داخل خانه انداخت و پشت در هال پناه گرفت و از لای درز در که در حیاط مشخص بود، خیره به در حیاط شد.
فتانه دسته ای کاغذ داخل حلب ریخت، یعنی آخرین برگ های دفتر را داخل آتش سوزاند و خنده کنان به سمت در رفت، در را باز کرد و از پشت در قد کوتاه عاطفه نمایان شد.
روح الله خوب نگاه کرد، درست میدید عاطفه درحالیکه کیف کوله ای آبی رنگ نویی در دست داشت پشت در بود، چقدر کیف آشنا بود،
درسته خودشه، همون کیفی هست که از پشت شیشه مغازه آقا رحمت، هر روز به روح الله چشمک میزد و او خیلی دوست داشت که این کیف را داشته باشد... ناگهان فکری به ذهنش رسید، درسته، حتما اینم کادوی مادرش هست، وای نباید میگذاشت به دست فتانه برسد،پس روح الله با سرعت بیرون دوید، خودش را به درخانه رساند،
انگار مادربزرگ با عاطفه آمده بود او را رسانده بود و سرکوچه منتظر برگشت عاطفه بود، روح الله کاملا میفهمید که مادربزرگ هم از فتانه میترسد، چون این زن #بد_دهن و #بدجنس، #ادب_نداشت و احترام هیچکس را نگه نمیداشت. عاطفه تا چشمش به روح الله افتاد گفت:
_سلام داداشی، اینو..اینو..
روح الله کیف را به طرف عاطفه هل داد و گفت:
_نه من اینو نمیخوام، ببرش خونه مادربزرگ، مال تو باشه..
فتانه با مهربانی که از او بعید بود به عاطفه گفت:
🔥_بیا تو عزیزم، بیا با سعید بازی کن..
عاطفه که انگار از برخورد فتانه تعجب کرده بود با چشمهایی گشاد گفت:
_من واقعا بیام با سعید بازی کنم؟! اجازه میدی؟!
فتانه لبخندی که اصلا به او نمی آمد زد و گفت:
🔥_آره عزیزم چرا که نه..
عاطفه خنده بلندی کرد و گفت:
_پس صبر کنید من برم عروسکم را از مامانبزرگ که سر کوچه هست بگیرم و بیارم..
روح الله با نگاهش به عاطفه اخطار میداد که داخل خانه نیاید، چون حس خوبی از این مهربانی فتانه نداشت، اما عاطفه بچه بود و معنای نگاه روح الله را نمیفهمید
عاطفه کیف را به سمت روح الله داد و گفت:
_اینو مامان برات گرفته، بگیرش تا من برگردم
روح الله بار دیگه کیف را توی بغل عاطفه چپاند و گفت:
_الان میری پیش مادربزرگ، اینم بهش بده نگه داره فهمیدی!!
عاطفه که از لحن روح الله کمی ترسیده بود گفت:
_باشه
و شلنگ زنان از خانه دور شد.با دور شدن عاطفه، فتانه سیلی محکمی به گوش روح الله زد و گفت:
🔥_چرا کیف را نگرفتی هااا؟! برا من دم درآوردی؟!
روح الله که صورتش از ضرب سیلی میسوخت دستی به گونه اش کشید و گفت:
_چرا دفترایی که مامان مطهره اورده بود سوزوندی؟ اصلا کفش های نو که برام گرفته بود کجاست؟!
فتانه خم شد و همانطور که ترکه ای از بغل انار میکند فحش رکیکی به مادر او داد و گفت:
🔥_چند بار بگم اسم این زنیکه... را جلو من نیار، حالا مامان مامان میکنه برا من...
و روح الله متوجه شد که قراره چی بشه، سریع از زیر دست فتانه فرار کرد و خودش را به انباری گوشه حیاط رساند.فتانه چفت پشت در را انداخت و گفت:
🔥_یه کم تو تاریکی و بین موش و مارمولکها بپلکی بد نیست، ادب میشی
و در همین حین در حیاط را زدند و روح الله میدانست که هیچکس غیر از عاطفه نمیتوانست باشد.. روح الله از گوشهٔ شیشهٔ شکسته انباری روی حیاط را زیر نظر گرفته بود،
منتها در حیاط در زاویه دیدش نبود، اما صدای شاد عاطفه که در حیاط پیچید، روح الله متوجه آمدن او شد و زیر لب زمزمه کرد:
_کاش نمی آمدی..
عاطفه در را بست و درحالیکه به طرف سعید که کنار حلب پر از آتش بود میرفت گفت:
_سعید بیا بریم بازی کنیم، ببین مامانم چه عروسک قشنگی برام آورده؟!
سعید دستش را دراز کرد تا عروسک چشم آبی که آهنگ قشنگی پخش میکرد را بگیرد و عاطفه هم با اینکه عروسک به جانش بسته بود به طرف سعید داد، دست عاطفه هنوز در هوا معلق بود که فتانه با ترکهٔ تازه انار به جان عاطفه افتاد، خشم تمام وجود فتانه را گرفته بود و همانطور که فحش های رکیکی نثار مطهرهٔ بی نوا میکرد گفت:
🔥_حالا برای من مامان دار شده، تو که اصلا توی عمرت مادر ندیده بودی حالا چیشده مدام حرف این زنیکه را میزنی؟!
عاطفه همانطور که از درد و سوزش کتکها به خودش می پیچید گفت:
_من که کاری نکردم...من سعید را اذیت نکردم، چرا منو میزنی؟!
فتانه ترکه را محکمتر به پشت عاطفه فرود آورد و گفت:
🔥_زود باش بگو مادرت و داییت به مامانبزرگت چی میگفتن؟! زود بگو درباره من چی میگفتن؟! درباره بابات چی میگفتن؟ زود بگو چه نقشه هایی توی سرشون هست؟