eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.3هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
477 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
10556552643969.mp3
19.5M
🔈 📣 جلسه دوم | قسمت اول * نامه امام صادق علیه السلام خطاب به اصحابشان که در فضای چند قطبی جامعه، همانند ستاره قطبی راهنماست. * نامه امام صادق علیه السلام که همانند ستاره قطبی در چند دستگی فکری و اعتقادی راه را نشان میدهد. * با اهل باطل مجامله کنید. * چرا امام صادق علیه السلام فرمودند با اهل باطل خوب برخورد کنید؟ * سفارش امام علی علیه السلام به محمد بن ابوبکر؛ نماز جماعت را طولانی نخوان تا مردم نفرت پیدا نکنند. * دایره وسعت اهل باطل * مصیبت همنشینی با اهل باطل * کدام خانه‌ها فحشا به آن‌ها راه ندارد؟ * تاثیر توسل به امام جواد علیه السلام برای جوان نااهل * ظلم اهل باطل به خودت را تحمل کن. * پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: اسلام غریبانه شروع کرد و به غربت بازخواهد گشت، پس خوش به حال غریبان. * از غربت نباید نترسید؛ خدا غربت را پُر می‌کند. ⏰مدت زمان:۳۷:۲٢ 📆 1402/02/27 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 زندانی در آمریکا ☆ــــــــــــــــــــ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
. . فاطمه گوشهٔ اتاق و روی سجاده نمازش چمپاتمه زده بود،زانوهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانوها گ
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۲۱ و ۲۲ شراره برای چندمین بار شماره ترانه را گرفت و بالاخره بعد از کلی بوق خوردن صدای خسته اش در گوشی پیچید: 🔥_ا..الو جانم شراره؟! شراره با عصبانیتی در صدایش گفت: 🔥+سلام ترانه، چکار میکنی دختر؟!ببین چه مدت گذشته و هر هفته من تماس رو تماس که زودتر تمومش کن، آخه یه کار کوچولو و اینهمه مدت؟! ترانه گارد گرفت و گفت: 🔥_عه یعنی کشتن یه کسی از نظرتو واقعا کار کوچکی هست؟! شراره اوفی کرد و گفت: 🔥+اگر پیگیر باشی چرا که نه؟ مگه خودکشی محمد شوهر منو ندیدی؟ روی یک هفته کلیدش زدم... ترانه قهقه ای زد و گفت: 🔥_تو‌ موکل پر قدرت خودت را با موکل ریزه میزه من مقایسه کنی؟! بعدم مگه چیشده؟ موکل من که کار خودش را داره میکنه، مطمئن باش توی این مدت هزاران مشکل برای روح الله و زنش و خانواده اش پیش اومده که آخرش هم به نابودی فاطمه میرسه، چرا اینقدر عجله داری؟ شراره صدایش را بالا برد و گفت: 🔥+چه ربطی داره؟! مهم پیگیری مطلب هست، احتمالا کوتاهی کردی، ترسوندن بچه‌های روح الله و مریضی‌های مختلف که به درد نمیخوره، باید کار ریشه ای باشه... وشوشه برام خبر آورده روح الله و فاطمه قراره فردا بیان طرف قم و دادخواست طلاق برای من تنظیم کنن.. ترانه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: 🔥_پس من دیگه کاری نمیتونم بکنم، بهتره از موکل خودت کمک بگیری.. شراره آه کوتاهی کشید و گفت: 🔥+خیلی خوب کاری نداری...خداحافظ شراره گوشی را قطع کرد،یعنی باید چکار میکرد؟! یعنی از موکل خودش کمک میگرفت؟! نه...نه امکان نداره، اگر روح الله میفهمید که سحر هست و بعد به نوعی دست به دامن کسی میشد و ردگیری میکرد، اونموقع به من میرسه... من تا امیدم ناامید نشه از موکل خودم کمک نخواهم گرفت. شراره روی صندلی پشت میز نشست و دستهایش روی میز قرار داد و در هم قفل کرد و ذهنش سخت درگیر شده بود، یکدفعه بشکنی زد و گفت: درسته خودشه روژینا میتونه کمکش کنه، روژینا دختری که توی سالن زیبایی همکارش بود، شراره مسؤل کراتین مو و روژینا هست و ترانه به روژینا یاد داده بود که چگونه موکل شیطانی بگیره و اتفاقا این دختر زبر و زرنگ موفق شده بود، شراره سری تکان داد و گفت: _کار کار روژینا هست و لاغیر و سپس گوشی را جلوی صورتش گرفت و اسم روژینا را لمس کرد..با دومین بوق صدای شاد روژینا در گوشی پیچید: 🔥_سلام عشقم خوبی؟! شیدا چطوره؟! چه خبرا.... و شراره پرده از نقشه ای که کشیده بود برداشت و روژینا قول کمک داد...کمکی همه جانبه تا رسیدن به هدف نهایی.... اذان صبح را گفتند، فاطمه که شب گذشته حتی پلک روی هم نگذاشته بود، اما وانمود میکرد که خواب است،از جا بلند شد و زیر لب گفت: _یاالله...امشب هم مثل دیشب، مثل پریشب و مثل شب های قبل با درد و غصه و هزار فکر گذشت،خدایا امروز را به حال من رحم کن و تقدیر بفرما که ما به راحتی به قم بریم و کار شراره را یکسره کنیم. فاطمه احساس کرد با زدن این حرف کسی نیشخندش میکند، البته این اواخر گاهی صداهایی میشنید، صداهایی واقعی و ترسناک که اغلب کسی هم کنارش نبود و حتی چند بار سایه هایی شاخدار روی سرامیک های آشپزخانه انگار به او خیره شده بود میدید و همزمان صندلی آشپزخانه کشیده میشد و صدای ترق تروق و بسته شدن در یخچال بلند میشد، فاطمه از ترس اینکه به او برچسپ دیوانگی هم بزنند از این حالات به کسی چیزی نمی گفت، حتی به روح الله...البته روح الله روزها بود که در عالم خود غرق بود و هیچکس، حتی بچه ها جرأت حرف زدن با او را نداشتند. فاطمه داخل دسشویی شد، دوباره برق دسشویی شروع به پت پت کردن،نمود، واقعا اعصابش ضعیف شده بود، ترجیح داد با برق خاموش وضو بگیرد، شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب برد و ناله اش به هوا رفت، انگار اشتباهی شیر داغ را باز کرده بود، اما فاطمه با خود گفت من شیر سرد را باز کردم چرا آب داغ بود؟!...به هر زحمتی بود وضو گرفت و وارد هال شد. در فضای نیمه تاریک هال، روح الله را میدید که به نماز ایستاده، دلش خواست به او کند، سریع چادر سفید را از روی دسته مبل برداشت و مهر و‌جانماز هم از روی میز عسلی کنار مبل و می خواست با شتاب خود را به برساند که انگار پایش به لبه قالی گرفت و فاطمه تلوتلو خوران جلو رفت و با سر به کمر روح الله خورد و روح الله هم دو قدم به جلو پرت شد اما توانست تعادلش را حفظ کند و مانع شکسته شدن نمازش شد. انگار نیروی نمی خواست که فاطمه فیض نماز جماعت را ببرد، رکوع دوم بود که باز صدای نالهٔ حسین در گوشش پیچید، فاطمه نفهمید چه طور نمازش را تمام کند،اصلا متوجه نشد چی خوانده، نماز را خوانده نخوانده تمام کرد و به سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند.