eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.3هزار دنبال‌کننده
31.6هزار عکس
6.6هزار ویدیو
477 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
276-nahl-fa-ansarian.mp3
4.94M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
276-nahl-ta-1.mp3
5.14M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
276-nahl-ta-2.mp3
5.15M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺° @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️ (ع) 😊 ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 °✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین با زبانِ اشک‌های بی‌صدا گفتم حسین یاد تو شرط قبولی نمازم بوده است در قنوت خویش قبل از ربنا گفتم حسین... 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💚   😍✋ 🌷 ای کاش کسی برای آقا تب داشت 🌺 یادی ز انام منتظر بر لب داشت 🌷 قربان غریبی‌ات شوم مهدی جان 🌺 ای کاش که صاحب‌الزمان، زینب داشت عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
کور باد آنکه ندارد این ولایت را قبول مرگ بر آنکه کند بر تو اهانت رهبرم تو همان سردار عشقی ما همه سرباز تو از تو میگیریم ما اذن شهادت رهبرم ❤️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
با خــدا،دنیایَتحتی بی آفتاببرمدار چشمهآی تو میچرخد و همه انسانها،هرچند درسکوکِ بادِ غــرور... دچارِ لِطآفَتِ پُر از پَروانه تو می مانَند ..!. . "با بی حِجابی چه بِه دَست می آوَری بِجُز نِگــاه هایِ هَوَس آلود..؟" +مَـــن یِک دُختـــرم! دستانم بالینـ کودکِ فردایَم خواهد شُد..بــی حُرمَتَش نــمی کنــم! @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👆 ✨﷽✨ ❣ذكر روز شنبه يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نمازرابخواندخدااورا دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد [۴رڪعت ودرهررڪعت حمد،توحید،آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
آقا سلام روضه مادر شروع شد باران اشک های مکرر شروع شد آقا اجازه هست بخوانم برایتان این اتفاق از دم یک در شروع شد عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
علیک یا فاطمه الزهراء...!! فاطمیه ماه خون ماه غم است فاطمیه یک محرم ماتم است فاطمیه چشم گل پر شبنم است فاطمیه عمر گل ها هم کم است فاطمیه دیده مهدی تر است اشک ریزان در عزای مادر است  عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
enc_16722190058195200163193.mp3
4.01M
🕯🥀🍂 🥀 📣نوآهنگ| زهرا سادات 🌴 چشماتو به روی حیدر نبند 🥀 زخماتو خودم می‌بندم، بخند روح الله رحیمیان عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۸ دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار هم
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۹ از ضریح دور که میشد زیر لب زمزمه میکرد.... «یا امام رضا دیگه بقیه‌اش با خودت...» از صحن بیرون رفت... و بعد از خواندن نماز ظهر به صورت جماعت از حرم بیرون رفت. جلوی در خروجی حرم، پیرمردی را دید که با وسایل هایی که دستش بود عصا زنان از حرم خارج می شد. کنارش ایستاد خواست چیزی بگوید که دید پیرمرد هم اشک از چشمانش جاری است. صورت پینه بسته اش بسیار مهربان به نظر می رسید. دستان چروکیده اش را روی چشمانش کشید و گفت: _یا امام رضا خودت یک نگاهی به ما بکن. پسرومو شِفا بده. دلش تنگه حرمه آقا. اشک هایش بیشتر شد و دل حورا را سوزاند.. _یا ضامن آهو ضامن ما هم باش آقا. آقا ما رو پیش مادرت ضمانت کن. شبای فاطمیه است مادرت بین دیوار و دره. قسمت مدوم به پهلوی شیکسته مادرت پسرومه شفا بده. روی زمین نشست و به سجده افتاد. حورا هم همزمان برای درد این پیرمرد دعا می کرد و اشک میریخت... خم شد و پلاستیک وسایلش را برداشت. _پدر جان بلند شین. پیرمرد به سختی بلند شد و به عصایش تکیه داد. _دختروم تو هم برا پسروم دعا کن. _دعا کردم پدر جان. خونتون کجاست؟ _بلوار طبرسیه نزدیکه بابا جان. _بیاین من میبرمتون وسایلتون سنگینه. _نه نِِمِخِه باباجان خودوم مِروم. از لهجه شیرین این پیرمرد کلی ذوق کرد و بیشتر خواست با او باشد. _نه پدرجان همراه من بیاین. وسایلش را گرفت و با پیرمرد قدم زنان از حرم بیرون آمدند. جلوی حرم حورا تاکسی گرفت و پیر مرد را جلو نشاند...خودش هم عقب نشست و به راننده گفت اول به محل زندگی پیرمرد برود. با رسیدن به خانه اش با اصرار پیرمرد به داخل خانه رفت...خانه کوچک و قدیمی داشت که همه جایش خراب شده بود. حال کوچک و ساده با پشتی های قرمز پر شده بود و وسط حال میز کرسی خوشگلی گذاشته شده بود.اتاق کوچکی هم کنار خانه بود که درش بسته بود. پیرمرد به حورا گفت بنشیند و خودش رفت داخل اتاق و برگشت. _پسروم رو تخت افتاده. پنج سالی مِشِه که فلج شده و افتاده گوشه خِنِه. در چشمان دریایی اش اشک حلقه زد. _پدر جان خودتون رو ناراحت نکنین خوب میشن ان شالله. دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: _ان شالله به امید خودش. چای جوشیده ای به اصرار پیرمرد خورد و عزم رفتن کرد. _کجا بابا جان بمون خب پیش ما. _نه ممنونم باید برگردم نگرانم میشن. لحظه آخر به پیرمرد گفت: _شما دلتون پاکه برای منم دعا کنین. سپس با خداحافظی از خانه خارج شد. برگشت سمت پنجره ای که اتاقش انجا بود و با دیدن پسر جوانی روی تخت که زل زده بود به سقف قلبش تیر کشید و از ته دل خواست خدا او را شفا دهد.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۹ از ضریح دور که میشد زیر لب زمزمه میک
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۴۰ آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بود. می دانست به خاطر دیر کردنش عصبی است اما نفهمید چرا به او چیزی نگفت یا تهدیدی نکرد. شاید آقا رضا به او گفته بود که کاری به کارش نداشته باشد. ظهر ناهار نخورد تا شب بتواند شام هیئت را بخورد. شام دیشبش هم گذاشته بود داخل آشپزخانه و دیگر به سراغش نرفته بود. قصد داشت آن شب با مارال به حسینیه برود اما می دانست مادرش اجازه نمی دهد. چند روز دیگر نتایجش می آمد و نزدیک عید جشن فارق التحصیلیشان بود. آن شب هم تنها به حسینیه رفت اما فهمید که مهرزاد به دنبالش آمده و مراقبش است. بعد تمام شدن هیئت و بیرون رفتن از قسمت خواهران، مهرزاد را دید که با همان پسری که دیشب غذا پخش میکرد گرم گرفته بود.. و انگار سال ها بود هم دیگر را می‌شناختند. جلو رفت تا غذا را بگیرد... اما با شنیدن اسمش از زبان مهرزاد ایستاد و سمت آن ها قدم برداشت. به جفتشان سلام کرد و مهرزاد رو به پسر گفت: _«امیرمهدی» جان ایشونم حورا خانم هستن دخترعمه من که با ما زندگی می کنند. حورا لبخند کمرنگی زد و نگاه گذرایی به امیرمهدی انداخت...فقط چفیه اش را دید که دور گردنش پیچانده بود و ریش های روی صورتش که او را هیئتی نشان میداد. سپس به حورا گفت: _حورا جان ایشونم امیرمهدی داداش دوستم هستن. امیرمهدی و حورا با هم گفتند: _خوشبختم. _خب حورا جان بریم. امیرجان خوشحال شدم دیدمت داداش. امیرمهدی دستش را روی شانه مهرزاد کوبید و گفت: _قربانت منم خوشحال شدم. برو خدا به همراهت. _سلام به داداش برسون. فعلا خداحافظ. _یا علی مدد. سپس به حورا نگاه کوچکی انداخت و گفت: _خدانگهدار. _خداحافظ. با مهرزاد هم قدم شد در صورتی که اصلا دوست نداشت. خوشش نیامده بود که جلوی امیرمهدی، مهرزاد به او حورا جان گفته بود....از صمیمیت او خوشش نمیامد. کاش این را بفهمد!!!! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۴۰ آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۴۱ وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت: _چرا با من صمیمی حرف میزنین؟ مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت: _چ..چی؟ _من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد، منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟! _مگه..کار بدی کردم؟ _بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین. _امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست.هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه. _خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین.!.من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم...من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاهر کنین که منو دوست دارین. _تظاهر؟؟؟ _حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمیخوام. نمیخوام کسی دوستم داشته باشه. باز بغض بر گلویش چنگ زد‌. _می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه. تا مهرزاد خواست حرفی بزند،.. حورا گفت: _آقا مهرزاد خواهش میکنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین. سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد...برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت.. آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد، و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد. صبح باز دلش میخواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت. غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد.مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید. _سلام حورا جونی خوبی؟ _سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟ _خوبم ممنون. امروز خسته شدم. _ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم. مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود..دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند.!‌ حتما مریم خانم کلاس بود. شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ. چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد. مونا تقریبا ساعت۴ رسید، و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۴۰ آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۴۱ وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت: _چرا با من صمیمی حرف میزنین؟ مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت: _چ..چی؟ _من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد، منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟! _مگه..کار بدی کردم؟ _بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین. _امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست.هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه. _خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین.!.من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم...من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاهر کنین که منو دوست دارین. _تظاهر؟؟؟ _حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمیخوام. نمیخوام کسی دوستم داشته باشه. باز بغض بر گلویش چنگ زد‌. _می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه. تا مهرزاد خواست حرفی بزند،.. حورا گفت: _آقا مهرزاد خواهش میکنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین. سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد...برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت.. آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد، و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد. صبح باز دلش میخواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت. غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد.مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید. _سلام حورا جونی خوبی؟ _سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟ _خوبم ممنون. امروز خسته شدم. _ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم. مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود..دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند.!‌ حتما مریم خانم کلاس بود. شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ. چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد. مونا تقریبا ساعت۴ رسید، و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
Part00_خون دلی که لعل شد_مقدمه.mp3
7.18M
🇮🇷سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات🇮🇷 🍀مقدمه ناشر کتاب صوتی 🍀 💠این کتاب «خون دلی که لعل شد» حاوی خاطرات خودگفتۀ رهبر معظم انقلاب حضرت آقا سیدعلی خامنه‌ای (مدظله‌العالی) از تولد ایشان تا پیروزی انقلاب اسلامی است. 💠این اثر که در پانزده فصل {۲۰ صوت} گردآوری شده است خاطراتی بدیع و ناگفته از مبارزات ایشان با سلطنت پهلوی‌ از زندانها تا تبعید را دربردارد. 💠این کتاب ترجمه‌ی فارسی کتاب «إنّ مع الصّبر نصراً» است که پیش از این به زبان عربی در بیروت منتشر و توسط سیّد حسن نصرالله معرّفی شد.‌ او در معرفی این اثر می گوید: 🕊«وقتی کتاب به من رسید همان شب آن را خواندم، هنگام مغرب به دستم رسید و از روی شوق، در همان شب تمام آن را خواندم». 💠آنچه کتاب حاضر را از کتاب‌های مشابه متمایز میکند، بیان حکمت‌ها، درس‌ها و عبرت‌هایی است که به فراخور بحثها بیان شده و هرکدام از آنها میتواند چراغ راهی برای آشنایی مخاطب کتاب بویژه جوانان عزیز با فجایع رژیم پهلوی، و همچنین سختی‌ها، مرارت‌ها و رنج‌های مبارزان و در مقابل پایمردی‌ها، مقاومت‌ها، خلوص و ایمان انقلابیون باشد. 💠زندگینامه خودنوشتِ معظّمٌ‌له، تصاویر مرتبط، و نمایه‌های مختلف از دیگر بخشهای این کتاب است. 🇮🇷 .... 🍀لینک دانلود کتاب صوتی خون دلی که لعل شد از گوگل درایو 👇 https://drive.google.com/folderview?id=1U7MgbsCJSkE38jRcWT_bYxE7vWPhS7Ry @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕