eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.8هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
6.8هزار ویدیو
478 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۵۹ گیج و درمانده ایستاده بود که صدای مو
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۶۰ بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد... و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود. لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر میکرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشتاق دین و ایمان شده...و‌ چقدر قشنگ دختری ۱۰-۱۱ ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر میکند... به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد.خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت. _سلام. _سلام دوستم خوبی؟ امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد: _سلام حورا خانم خوب هستین؟ _ ممنونم. شما اینجا چیکار می کنین؟ _راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم. حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت: _آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم. _بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟ هدی گفت: _نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی. _ منم همینطور بااجازتون. _سلام برسونین. نمیدانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد... اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد...او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا(علیه‌السلام) داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت: _سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم. امیر مهدی گفت: _چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا میکنی؟ زشته. _زشت تویی که از دل مردم بی‌خبری. _مردم؟ کدوم مردم؟ _اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟ امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت: _خب چی؟ _ شده تا حالا یه اتفاق در روز دو بار برات بیفته؟ _وای رضا جون بکن بگو دیگه. _هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد. _ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟ _ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد. سپس چشمک زد و خندید. _بسه بسه بی نمک. حرف در نیار واسه مردم. _‌چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی‌هوا نگفتی سلام برسون؟ _خب.. من منظورم..با مهرزاد بود. _عزیزم برادر خوشگل من.. رو پیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟ امیرمهدی سکوت کرد و چیزی نگفت. _خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی.. "دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر با همین چادر که سر کردی معما میشوی آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من، دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!" 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۶۰ بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوا
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۶۱ صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه وسایلش را جمع کرد و راهی دانشگاه شد چون تا ساعت ۶ بعدازظهر کلاس داشت و نمیتوانست به خانه بیاید. آن روز با هدی همش مشغول حرف زدن درباره خاستگاری بودند..حورا سعی داشت او را از استرسش دور کند اما هدی باز هم سردرگم بود و اضطراب داشت.... بین کلاس ها به تریا میرفتند تا چیزی بخورند تا اینکه در کمال تعجب امیرمهدی را دیدند که پشت در تریا انگار منتظر کسی ایستاده است. حورا با دیدنش هول شد و به هدی گقفت: _تو.. تو برو من نمیام. _ عه براچی نیای؟ مگه امیر مهدی لولو خرخره است؟ بیا بریم. _ نه نمیام. اصلا اون برای چی اومده اینجا؟ _ نمیدونم حتما کار داره به ما چه ربطی داره بیا بریم. بالاخره با زور و اصرار هدی با او همقدم شد تا بالاخره به امیر مهدی رسیدند. _سلام. هدی و حورا جوابش را دادند. _ خوب هستین؟ خیلی خوشحال شدم دیدمتون. رو کرد به هدی و گفت: _خانواده خوبن؟ چطورین با زحمتای ما؟ _ اختیار دارین شما رحمتین. _ راستش من با..حورا خانم یک عرضی داشتم اگه بشه میخوام چند کلمه‌ای باهاشون حرف بزنم. هدی به شوخی گفت: _من که وکیل وصی اش نیستم برو حورا جان من تو منتظرتم. سپس چشمکی زد و داخل تریا شد...حورا با تمام استرسش سرش را بالا گرفت و گفت: _بفرمایین امرتون. _ اینجوری که نمیشه اگه ممکنه قدم بزنیم تا من براتون توضیح بدم. حورا سرش را تکانی داد و با او به راه افتاد. مسیری را طی کردند و امیرمهدی هنوز هم ساکت بود. کاش حرفش را می زد و حورا را از کلافگی در می آورد. _ خب.. نمیگین حرفتونو؟ _ چرا چرا میگم. راستشو بخواین حورا خانم میدونم خیلی پرروام که اومدم جلو و میخوام ازتون چنین درخواستی بکنم اما.. اما خواستم خجالت و اینا رو بزارم کنار و حرفمو بزنم تا هم خودمو راحت کنم هم اعصابمو. قلب حورا به تپش افتاده بود. کاش زودتر حرفش را بزند و او را هم راحت کند از این استرس. _ من چند مدتی هست که شما رو میبینم. میدونم زمانش کمه و خلاصه.. اونقدری نمی‌شناسمتون که بخوام چنین جسارتی بکنم اما خواستم.. تا دیر بشه حرفمو بزنم. "بگو دیگر.. بگو و راحتم کن.. باور کن این دوستت دارم های نگفته کسی را به جایی نرسانده... عمر ادم مگر چقدر است که بتوانی تحمل کنی این همه سخن نهفته در یک جمله کوتاه را؟! بگو و هم من و هم خودت را از این سردرگمی و دو دلی خلاص کن. مرد باش و بگو دوستم داری تا من.. تمام زنانگی هایم را به پایت بریزم." امیر مهدی چند نفس عمیق کشید و گفت: _حورا خانم من.. من شما رو... ناگهان نفهمید چه شد که دنیا پیش چشمانش تیره شد. لبش می‌سوخت و کسی جیغ میزد..چشمانش از فرط درد روی هم فشرده شده بود. صدای نفس نفس های فردی عصبانی به صورتش می خورد. گوشه لبش چنان تیر می کشید که انگار تیری درون آن فرو رفته بود...با تمام قدرتش چشمانش را باز کرد و کسی را ندید جز مهرزاد. _‌مرتیکه عوضی ناموس دزد. کثافت به دختر عمه من چشم داری؟ بزنم چشای بی حیاتو از کاسه دربیارم تا بار اخرت باشه که حتی حورا رو نگاه کنی؟ دوباره به سمت او حمله کرد و مشتانش را روی صورت امیر مهدی فرود می آورد. حورا جیغ میزد و کمک می خواست. چند نفری جمع شدند و انها را از هم جدا کردند. اما هنوز باد خشم مهرزاد اتشی و روشن بود... _ نامرد عوضی اسم خودتم گذاشتی بچه مومن؟ آخه بی همه چیز اگه من حورا رو نشونت نمیدادم که غلط میکردی بهش بگی عاشقشی و از این چرت و پرتا. من مهرزاد نیستم اگه تویه نامردو به روزگار سیاه نکشونم حالا ببین چه بلایی سرت میارم بی وجدان.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت‌الاسلام فرحزاد 💢ذکری که ملائکه از نوشتن آن عاجز می‌شوند! 🔸کوتاه و شنیدنی👌 عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸✨هر ڪس《سوره نحل》را بنویسد و در دیوار باغ گذارد میوه آن باغ زیاد مے شود✨ 📚 ثواب الاعمال ۲۴۰ عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🖊 اسم اعظم【الحَق】را وقت سحر بر دو ڪف دست نوشته و دستها را به سوے آسمان بلند ڪرده بدرگاه خداوند دعا و استدعا کنے رفع گردد✺      📚 خزینه الاسرار۲۲ عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌹رفع و 🌹 حمد✨ توحید✨ فلق✨ ناس✨ فیل✨ آیه الکرسی✨ زلزله✨ الرحمن(آیه ۳۳)💥 جن(۵ آیه اول)💥 صافات(۱۰ آیه اول)💥 هر کدام ده مرتبه بخوانید و به ظرف آب فوت کنید. و باهمان آب ۳ یا ۷ شب مداوم غسل کنید ب نیت رفع این آب اگر به اطراف منزل،دربها،لباسها،داخل غذا ریخته شود اجنه های مزاحم را دور کرده و هنگام خواب آرامش بیشتری خواهید داشت. رفع 👀 زمانی که از مجالس مهمانی،عروسی،جشن،عزا یا هر مجلس شلوغ به منزل برگشتید با این آب صورت و دست و پا شسته شود یا بهتره وضو گرفته شود. اثر هر نوع چشم زخمی را از بین خواهد برد بهتر است هرشب قبل از خواب بر این سوره ها مداومت شود این عمل باعث میشود انرژیهای منفی که در طول روز دریافت کردید از شما دفع بشه آیه الکرسی✨حمد✨توحید✨فلق✨ناس هر کدام هفت مرتبه عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀 🎀 🌸با نیت صادقانه و با اخلاص در روز دوشنبه وضو بگیرد و به تعداد ۱۰۰۰ بار☀️ یا مُسَبّبَ الاَسباب ☀️ بگوید. سپس ۱۰۰ صلوات بفرستد و هدیه کند به امام باقر ع به هر حاجتی که دارد خواهد رسید ان شاءالله❣ 📚گلهای ارغوان عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
⭐️ ارزش ⭐️ ❤️قال أمیرالمؤمنین علیه‌السلام: 💠 العَافِيَةُ إِذَا دَامَت جُهِلَت وَ إِذَا فُقِدَت عُرِفَت 💠 🌱 هنگامی که تندرستی پایدار شد، ارزش آن ناشناخته می‌ماند؛ و هنگامی که از دست رفت شناخته می‌شود. 🍃 📒 تصنیف غررالحکم ۱۱۱۵۲ عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
‏ از حضرت رضا (ع) روایت شده که فرمودند: برای رفع هر مرضی بخوانید: 🍁يَا مُنْزِلَ الشِّفَاءِ وَ مُذْهِبَ الدَّاءِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْزِلْ عَلَى وَجَعِيَ الشِّفَاء🍁 (ای فرستنده و عطاکننده ، و ای کسی که به لطف خویش دردها را از جان‏ها و جسم‏ها می‏بری، بر محمد و آل محمد رحمت فرست و بر دردهای من شفا عنایت فرما). 📚مصباح کفعمی ص 152 عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
❤️ 💞هر ڪس خواهد كسى را خود كند اين آيہ را كہ بہ آيہ مَوَدَّت مشهور است 💞 بہ شيرينے و ميوہ يا چيزيكہ مطلوب او باشد مرتبہ در بخواند و و بہ خوردش دهد بے شك بر او شود و آيہ اين است: 💠يُحِبُّونَهُم كَحُبِّ اللہ وَ الذينَ امنوا اَشَدَّ حُبّاً لِلّہ💠 🔴🔴💰 💰 این ذڪر را از روز ⇦دوشنبه یا چهارشنبه شروع کند روزی ✨⇦۱۵۳ بارتا۴۰روز و ✨روزچهلم که ⇦۱۷۸بار بخواند یافَتّاحُ یارَزّاقُ یاواسِعُ 📚هزار ویک ختم۱۱۴ عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Part06_خون دلی که لعل شد.mp3
8.11M
🇮🇷سلامتی و طول عمر حضرت آقا صلوات🇮🇷 🍀 🍀 💠صوت شماره 6⃣ 🍀 .... 🍀لینک دانلود کتاب صوتی خون دلی که لعل شد از گوگل درایو 👇 https://drive.google.com/folderview?id=1U7MgbsCJSkE38jRcWT_bYxE7vWPhS7Ry عج 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕