eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.3هزار دنبال‌کننده
32.3هزار عکس
7هزار ویدیو
479 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️ ‹ رَفیقی حُسَ‍ـﷺ‍ـين ونِعـْمَ الّْرَفیق :) 🔘میان ِ این‌ همه ، تَشویش و بیقراری ، حُسَ‍ـﷺ‍ـين امن‌ترین تکیه‌گاه و گرم‌ترین پنـٰاه است. . ♥️ 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ ◇دَر "قیـــــآمت" هَـــــم ؛ بِهشـــــت مَن تـُــــویے⇩⇩⇩ ⇦﴿یـــــأبـــــنَ الْحَســـــنﷺ۔۔﴾ ❍↲خـــــوب مےدٰانے کِہ، ◈"رضـــــوٰانے" نَـــــدارم جُـــــز خـــُᰔــودت! ↶«روزَت بِخیـــــرْ مـُــــولٰا؎مَن ۔۔𑁍»↑↷ عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
در كشور عشق مقتدا خامنه ايست فرماندهي كل قوا خامنه ايست ديروز اگر عزيز مصر يوسف بود امروز عزيز دل ما خامنه ايست رهبرم فقط @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سرباززینبی: گـاهـےڪہ‌چـادࢪم‌خـاڪےمیشـود … ازطعنــہ‌هــاۍمــࢪدم‌شـهــࢪ … یـاد"چفیـہ‌هـایے"مےافتـم … ڪہ‌بـــــࢪاۍ‌چادرۍ ماندنم … خــونـے شدند …! @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👆 ⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نمازرابخواندخدااورا دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد [۴رڪعت ودرهررڪعت حمد،توحید،آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙 @zohoreshgh ❣﷽❣ یادتون نره، آسونه حتما بخونین👇🏻 🌓در طول ماه رجب شصت رکعت نماز بجا آورد به این نحو که: در هر شب از این ماه، دو رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک مرتبه «حمد» و سه مرتبه «قل یا ایّها الکافرون» و یک مرتبه «قل هو اللّه احد» بخواند و پس از سلام نماز، دستها را بلند کند و بگوید: لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، یُحْیى وَیُمیتُ، وَهُوَ حَىٌّ لایَمُوتُ، بِیَدِهِ الْخَیْرُ، وَهُوَ عَلى کُلِّ شَىْء قَدیرٌ، وَاِلَیْهِ الْمَصیرُ، وَلا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ، اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد النَّبِىِّ الاْمِّىِّ وَ آلِهِ. 👋و آنگاه دست ها را به صورت خود بکشد. ☀️رسول خدا صلى الله علیه وآله فر مود: هر کس این عمل را به جا آورد، خداوند دعایش را مستجاب گرداند و پاداش 70 حج و عُمره را به او عطا می کند. 🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙 ❗️شبهای ماه رجب هر كدام نماز به خصوصی دارند که بسیاری از آنها در مفاتیح الجنان نیستند. هر شب نمار ش را با ذکر پاداشها شان در کانال قرار میدهیم.❗️ 👇 هر کس در این شب بیست رکعت نماز در بین نماز مغرب و عشا بجا بیاورد و در هر رکعت یکبار آیه ی آمن الرسول و یکبار توحید را بخواند ، خداوند جان و مال و دین و دنیا و آخرت او را حفظ کند و از جای خود برنخیزد تا خدا او را بیامرزد. روز بیست و پنجم رجب اعمال و وقایع : حضرت امیر فرموده است روزه ی این روز دویست سال کفاره ی گناه است. 📚منبع: مهمترین دانستنیهای یک مسلمان بارویکرد روزشماررویدادهای مهم تاریخ اسلام، تألیف زهراپاشنگ، جلد2، ص 663. اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم و العن اعدائهم 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🌙💕❤️🌙💕💛🌙
ندای قـرآن و دعا📕
اما من بازم نمیتونم قبول کنم کسی دیگه ای بیاد جای اقامحسن.. .توی این فکر بودم که یه کاری بکنم که این
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۹ و ۱۰ شب ساعت نه بابا از سرکار اومد اما مامان چیزی بهش نگفت. چون میدونست که اگه بابا بفهمه باید فاطمه فاتحه خودشو بخونه...! اما من بیشتر از همه نگران خودش بودم که داره با خودش چیکار میکنه کاش میتونستم رابطمو باهاش بهتر کنم شاید باهام خوب شد و بتونم حرفمو بزنم. همین حالا وقتشه که برم و باهاش صحبت کنم رفتم کنارش نشستم و گفتم: _چطوری آبجی قشنگم +اوهوع آفتاب از کدوم طرف در اومده من شدم آبجی قشنگت؟؟ هیچوقت نمیتونه مثل ادم حرف بزنه همیشه باید آدمو ضایع کنه! _مگه قراره آفتاب از جایی در بیاد حوصلم سر رفته اومدم باهم حرف بزنیم +من حوصله حرف زدن ندارم الانم کار دارم سرشو توی گوشیش کرد و انگشتاشو تند تند روی صفحه گوشیش زد و شروع به تایپ کرد. الان باید خودم یه موضوعیو مطرح کنم که اونم بیاد و حرف بزنیم. بهترین موضوع همین ماجرا خواستگاریه... _اوم..فاطمه یه سوال! +هان؟! _اگه برات خواستگار بیاد و نخوایش چه جوری به مامان اینا میگی که ردش کنن؟! +هیچی میگم نمیخوامش زور که نیست! حالا چیشده مگه... _هعی هیچی دیروز یکی امد خونمون خواستگاری منم نمیخوامش هرچی هم به مامان میگم قبول نمیکنه گفت بهشون میگم آخر هفته بیان اما من... فاطمه با صدای بلند زد زیر خنده و گفت: _حالا مگه پسره چیکارس لابد علاف و کچله بازم زد زیر خنده _درد انقد میخندی! نخیرم نه کچله نه علاف. سید هست و توی نیروی انتظامی کار میکنه.. فاطمه آب دهنشو قورت داد و گفت: _تو چقد کم داری آخه با این شرایط میگی نمیخوام!! من گفتم لابد کچلی کوری چیزیشه برای چی میگی نه؟ +خب نمیخوام دلیلی هم ندارم _خب مامان اینا حق دارن بهت بگن باید بیان چون الکی داری بهانه میاری بیا برو یکم فضا اتاق بازتر بشه من راحت بشم +تقصیر منه که با تو حرف میزنم اصلا... از تختش اومدم پایین که برم بیرون دستمو گرفت و گفت: _باشه بابا قهر نکن میتونم کمکت کنم از حرفش چشمام برق زد و خوشحال گفتم: _چیکار کنیم؟؟؟ +هیچی آخر هفته که اومدن مثل عقب افتاده ها رفتار کن و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اشک از چشماش میومد....فکر نمیکنه نمیکنه، وقتی هم فکر میکنه فکر چرت و پرت میکنه، فکر کرده منم مثل اونم که برام مهم نباشه! فکر خودم از فکر فاطمه بهتره حتما از خودمو اجرا میکنم هرجور که باشه... بالاخره اخر هفته هم اومد صبح چشمامو که باز کردم استرسی کل وجودمو گرفت که تا به حال تجربش نکرده بودم اما خب استرس چی منکه تصمیم خودمو گرفته بودم جوابمم همونه که گفتم...صدای مامان اومد که گفت: _حسنا جان مامان بیا پایین کمک من +چشم مامان اومدم رفتم پایین و کمک مامان خونه رو مرتب کردیم همه چیز اماده بود و دیگه تقریبا ساعت هشت شب شد قرار ما ساعت هشت و نیم بود. نیمساعت دیگه میرسیدن سریع رفتم سمت اتاقم و روسریمو مرتب کردم و چادرمو انداختم روی سرم همه چیزو فراهم کرده بودم که بگم نه‌... توی اتاقم بودم که صدای زنگ اومد. بابا در خونه رو باز کرد و مهمونا اومدن تو. از بالای پله ها به مهمونا نگاه کردم چشمم خورد به یه پسر جوون که خیلی خوشتیپ بود و کت و شلوار پوشیده بود و سر به زیر بود و یه تسبیح کوچیک هم دستش بود. وای نکنه این همون سید علی هست که میگن.؟تو یه نگاه دهنم بسته شد و از فکرم پشیمون شدم که به زبون بیارمش تصمیم گرفتم حرفامو بزنم اگه به دلم ننشست اونوقت بگم نه... _حسنا جان دخترم بیا پایین با صدای بابا به خودم اومدم وای خدایا خودت کمکم کن... توکل کردم به خدا و از پله ها رفتم پایین که همه نگاه ها برگشت سمتم و همه به احترامم بلند شدن. بعد از سلام و احوالپرسی با همه نشستم کنار مادر سیدعلی و بزرگا مشغول حرف زدن شدن خود سیدعلی از اول تا آخر سرش پایین بود و دونه های تسبیحشو تکون میداد و زیر لب ذکر میگفت... نمیدونم چیشد که به یک باره محسن رو فراموش کردم و تمام ذهنم پر شد از رفتار و حرکات سیدعلی! سرمو انداخته بودم پایین و توی دلم ذکر میگفتم. که مادر سیدعلی گفت: _اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفاشونو بزنن... مامان گفت: _اجازه حسنا خانم دست پدرشه..حسین آقا اجازه هست برن صحبت کنن؟ ×بله بفرمایید اول علی اقا بلند شدن و پشت سرشون من و به سمت اتاقم رفتیم. از قبل فاطمه و علی توی اتاق علی بودن و اتاقمونو اماده کرده بودیم تا ما اونجا صحبت کنیم. وارد اتاق شدیم و روی صندلی نشستیم. بعد از کلی حرف زدن صدای بزرگترا اومد که گفتن: _نمیخواید بیاید پایین؟ دیگه با صدای بابا بلند شدیم و رفتیم پایین. خیلی حرفاش به دلم نشسته بود و لبخند رضایت بخشی زدم.... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۹ و ۱۰ شب ساعت نه بابا از سرکار اومد اما
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۱ و ۱۲ همون شب بعد از رفتنشون بابا بهم گفت که الان عجله‌ای نیست و قشنگ فکراتو بکن بعدا یه جواب بهمون بده... بعد از رفتنشون بازم دو دل شدم که این یا اقامحسن؟ فکرش رهام نمیکرد فقط از خدا خواستم که اگه محسن به صلاح من نیست هرچه زودتر مشخص بشه و من بتونم راحت انتخابمو بکنم رفتم پایین و کمک مامان ظرفای کثیفو شستم و رفتم سمت اتاقمون فاطمه لبخندی زد و گفت: _عروس خانم چطوره؟ و زد زیر خنده و بلند بلند میخندید. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: _عروس خانم؟؟ تا دو دقیقه پیش حسنا جونشون بودم که +خب از الان به بعد عروس خانمی بیا بگو ببینم چیکار کردی نقشتو عملی کردی؟ _نه بابا نتونستم +چرااااا؟؟؟ _اصلا وقتی دیدمش و باهاش حرف زدم دیدم نسبت بهش عوض شد میخوام فکرامو بکنم. +عه پس مبارکه عروس خانم _مسخره بازی در نیار فاطمه که اصلا حوصله ندارم بلند زد زیر خنده و رفت سمت گوشیش. منم بلند شدم و رفتم سمت کشو کمدم و درشو باز کردم و سجاده صورتیمو در اوردم و چادر گل دارمو سرم کردم و ایستادم دو رکعت نماز خوندم تا خدا راهو نشونم بده و تصمیم درست بگیرم.... دو روز از شب خواستگاری میگذره و من هنوز نمیدونم با خودم چند چندم. صدای مامان که با تلفن صحبت میکرد توجهمو جلب کرد و رفتم پایین: _کی بود مامان؟ +خانوم جون بود گفت شب جمعه بریم خونشون _اها +برو دوتا چایی بیار بخوریم عزیزم _چشم رفتم آشپزخونه و دوتا چایی ریختم اومدم سمت پذیرایی و کنار مامان نشستم و چایی رو خوردیم. رفتم اماده بشم که امروز کلاس زبان دارم یکم کار کنم که بلد باشم....بعد از کلاس بابا اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه توی راه گفت: _ امروز مهمون داریم برو خونه کمک مامان کن لبخندی زدم و گفتم: _اخ جون مهمونمون کیه؟ +خاله مریمت _چه عجب خاله مریم خونه ما؟! +اره خودش زنگ زد به مامان گفت امروز میام خونتون _اها بقیه راه با سکوت گذشت پیاده شدم و رفتم سمت خونه _سلااااام کسی خونه نیست؟ +سلام عزیزم توی اشپزخونم. بیا ناهارتو بخور _چشم الان میام رفتم بالا فاطمه خواب بود چقدر هم میخوابه بلند گفتم: _سلاااام یکم بیشتر بخواب +سلام و.... حرف نزن میخوام بخوابم _باشه بخواب هیچوقتم اعصاب نداری چادرمو در اوردم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین _به به مامان چی پختی؟ +قرمه سبزی پختم عزیزم _به به دست شما درد نکنه... نشستم و مشغول خوردن شدم _راستی مامان بابا گفت خاله میاد خونمون؟ +اره عزیزم یه ساعت دیگه میاد غذاتو بخور بیا کمکم میوه ها رو بشور _چشم غذامو خوردم و رفتم کمک مامان تموم لباسام خیس شده بود رفتم که عوض کنم الان خاله میاد از اشپزخونه بیرون اومدم که فاطمه داشت میومد پایین _چقدر کم خوابیدی؟ +دوست داشتم برو حوصله بحث ندارم زدم زیر خنده و گفتم: _خب مگه چی گفتم دیشب تاحالا کم خوابیدی یه دو ساعت دیگه وقت داشتی +برو بابا رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و نشستم کمی کتاب بخونم تا خاله بیاد. خیلی عجیبه که خاله خودش زنگ زده و گفته میاد یعنی چیکار داره؟؟... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱ و ۱۲ همون شب بعد از رفتنشون بابا بهم
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۳ و ۱۴ بالاخره صدای زنگ اومد. حتما خاله اومده سریع رفتم پایین و با دیدن خاله لبخند روی لبهام نشست. _سلام خاله جونم +سلام عزیز دلم خوبی قشنگم؟ _ممنون خداروشکر خوبم خاله رفت و نشست روی زمین هرچی مامان اصرار کرد که بالا بشینه قبول نکرد و گفت: _راحتم خاله اینا با وجود اینکه وضع مالی خوبی دارن اما همیشه ساده میگردن و ساده زندگی میکنن. مامان کنار خاله نشست و گفت: _خودت خوبی حسن آقا خوبن؟ محسن چطوره؟ ازش خبر داری؟ +الحمدلله همه خوبن محسن هم خوبه خداروشکر اره دیشب زنگم زد حرف زدیم اونجا چون منطقه محرومه آنتن ندارن هر جا که خودش آنتن داشته باشن زنگم میزنه حرف میزنیم. _خب خداروشکر که سالمه انشاالله خدا خیرش بده +ان‌شاالله چایی ریختم و رفتم سمت خاله و سینیو گرفتم جلوش و گفتم: _بفرمایید +ممنون عزیز دلم _خواهش می‌کنم سینیو جلو مامان گرفتم که اشاره کرد نمیخوره. سینیو گذاشتم روی میز و نشستم کنار خاله. خاله رو به مامان کرد و گفت: +فاطمه و علی کجان؟ _فاطمه حمامه علی هم توی کوچه بازی میکرد ندیدیش؟؟ +نه والا چشمام انقد ضعیف شده درست حسابی نمیبینم ندیدمش لبخندی زد و رو به من گفت: _خب خاله جون کم حرف شدی، قبلا مثل بلبل حرف میزدی برامون چیشده انقد ساکتی؟ خاله راست میگه از اون روز که یه حسی نسبت به اقامحسن گرفتم خیلی کمتر با خاله حرف میزنم. خجالت میکشم خیلی هم کلام بشم و مثل قبل شوخی کنم.. _نه خاله من کی کم حرف شدم؟ یکم فکرم مشغوله درسامه برا همین ساکتم... خاله نگاهی به مامان کرد و گفت: _مطمئنی فکرش فقط مشغوله درسه؟! مامان متعجب نگاه خاله کرد و گفت: _اره بچم امسال کنکور داره چطوره مگه؟ خاله لبخندی زد و گفت: _هیچی یه خبرایی رسیده.. مامان با تعجب گفت: _خیره. چه خبری رسیده؟ خاله خندید و گفت: _خیره..خانوم جون گفتن که برای حسنا جون خواستگار اومده مامان لبخند خشکی زد و گفت: _اها اونو میگی، فعلا که چیزی نشده حسنا داره فکراشو میکنه تا ببینیم چی میشه خاله نگاهی بهم انداخت و گفت: _خاله برو انگار فاطمه داره صدات میکنه گوشامو تیز کردم اما فاطمه که صدا نکرد با تعجب گفتم: _خاله فاطمه که صدام نکرد! مامان نگاه تیزی کرد و گفت: _چرا یکم دقت کنی میفهمی که صدات کرد!! با ابروهاش بالا رو نشون. داد یعنی جای من نیست... گفتم چشم و رفتم بالا اما توی اتاق نرفتم و از پشت نرده ها ایستادم تا گوش کنم ببینم خاله چی میخواد بگه که من نباید باشم.. خاله گفت: _خب خواهر حالا دیگه ما نامحرم شدیم که نمیگی بهمون و باید از خانوم جون بشنویم +وای اجی این چه حرفیه بخدا هنوز خبری نیست معلوم نیست بشه نشه فعلا که حسنا گفته میخواد فکراشو بکنه _اجی راسیتش من این خبرو که شنیدم دیشب که محسن بهم زنگ زد بهش گفتم یهو صداش گرفت و ریخت بهم و گوشیو قطع کرد یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت که حسنا رو میخواد و خیلی وقته میخواسته بهم بگه تا بیام بهتون بگم اما شرایطش نبوده حالا که بچم اینو شنید خیلی ریخته بهم و گفت که امروز بیام‌ و ببینم نظرتون چیه؟ با شنیدن این حرفی که خاله زد خشکم زد باورم نمیشه یعنی اقامحسن هم حسش به من مثل حسیه که من به اون دارم... مامان صداشو صاف کرد و گفت: _چی بگم اجی اخه اینا اومدن اگه حسنا نخواست حتما بهش میگم ببینم چی میگه کی بهتر از آقامحسن خاله لبخندی زد و گفت: _پس من منتظرتون میمونم دیگه برم خیلی موندم سلام برسون +نه عزیزم این چه حرفیه چشم حتما خبرشو میدیم شما هم سلام برسون خاله رفت و من از طرفی توی شوک حرفایی که زد بودم از طرفی از ته دلم داشتم ذوق میکردم که اقامحسنم منو..... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
🔹 شده 💠این آیه راهرکس باایمان بسیاربا نیت خالص و توجه به خدا و معنی آن بخواندکاربسته اوگشاده گردد ✨《 وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيب ُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُون َ》✨ 📚 خواص آیات قرآن کریم ص۲۶ عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍃🍂 دعای قبل از شروع 🍃🍂 🌾 قبل از باز کردن محل ڪسب خود جهت برکت یافتن بخوان✨ 📚 خزینة الاسرار ۱۷۲ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ✴️ و آن دو رڪعت است . در هر رڪعت حمد و پانزدہ مرتبـہ سورہ قریش و بعد از سلام دہ مرتبـہ صلوات بفرستد و بعد بـہ سجدہ رفتـہ و دہ بار بگوید : 🌿🌼اللَّهُمَ‏ أَغْنِنِي‏ بِفَضْلِكَ‏ عَنْ‏ خَلْقِكَ‏🌼🌿 ❇️خداوندا از فضل خود مرا از خلق بے نیاز ڪن . 📚مڪارم الاخلاق ص ۳۲۵ عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕