eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.4هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
6.1هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇 برای عزیزانی که میخواند زودتر تلاوت کنند
4_872278501716131886.mp3
8.24M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131887.mp3
5.68M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_333285742727922201.mp3
4.15M
🔺 (تند خوانی) قرآن کریم مدت زمان: ۳۳ دقیقه حجم: ۴ مگابایت اللهم العجل لولیک الفرج الساعـه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Juz-012.pdf
1.38M
متن آیه به آیه همراه با معنی ♦️12♦️ (PDF) •-------------------•°•---------------------• @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨ @zohoreshgh ❣﷽❣ 2️⃣1️⃣ هشت رکعت ( چهار تا دو رکعتی) ، در هر رکعت بعد از حمد سی مرتبه سوره ی قدر. ثواب:حضرت علی (ع) فرمود: خدای تعالی به او ثواب شکر کنندگان را عطا کند و روز قیامت از رستگاران می باشد. 🌓 مستحب است در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت حمد و توحید سه مرتبه و چون سلام داد بگوید: سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَفِیظٌ لا یَغْفُلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ رَحِیمٌ لا یَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لا یَسْهُو سُبْحَانَ مَنْ هُوَ دَائِمٌ لا یَلْهُو پس بگوید تسبیحات اربع را هفت مرتبه پس بگوید سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ یَا عَظِیمُ اغْفِرْ لِیَ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ پس ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او علیهم السلام کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد بیامرزد حق تعالى از براى او هفتاد هزار گناه ✋😍 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۷۲ نگاهی به آدرس انداخت. _آره خودشه... سرش را بالا آورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۷۳ کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد.... با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند.قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست. قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش را به کاشی سرد، چسباند....صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. 🎙دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد.با صدای تلفنش به خودش آمد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. _مهیا جان کجایی؟! _بیرونم، دارم میام خونه... از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد.پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد.چای دارچین آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی میچسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد... _عزیزم! چادر را پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست میداد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد. دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند....چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت.دستش را برای تاکسی تکان داد.اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند.با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت. _مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت. _سلام... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۷۳ کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد ص
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۷۴ _سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. _خیلی ممنون! _تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟! _نه! تنها اومده بودم امام زاده. _قبول باشه! مهیا سرش را پایین انداخت. _خیلی ممنون! _دارید میرید خونه؟! _بله! الان تاکسی میگیرم میرم. _لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون. _نه... نه! ممنون، خودم میرم. شهاب دزدگیر ماشین را زد. _خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون. شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت. به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت. کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید.شهاب سوار ماشین شد. _شرمنده دیر شد. _نه، خواهش میکنم. شهاب ماشین را روشن کرد.قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد. بند کیفش را در دستانش فشرد. صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد. 🎙منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریت این... دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه... مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد. _منم باید برم... آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره... سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود.سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد.تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد. مهیا در را باز کرد. _خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم. اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد. _مهیا خانم... _بله؟! شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد. _من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم... دستی به صورتش کشید. ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید. اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع میکردم، این اتفاق نمی افتاد. _تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید. _کاری که نرجس خانم... مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد. _من، این موضوع رو فراموش کردم... بهتره در موردش حرف نزنیم. شهاب لبخندی زد. _قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید. مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت. _خیلی ممنون! سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت. مهیا به خودش آمد.از ماشین پیاده شد. _شرمنده مزاحمتون شدم... _نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید. _سلامت باشید؛ شب خوش... مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد.چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد... _پس چته؟! آروم بگیر...!! 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۷۴ _سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. _خی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۷۵ امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند. بلندترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد. اینطور کمی بهتر بود.کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. _مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟! احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد. _خانم داره با مریم میره، تنها نیست که... مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه میکرد. موبایل مهیا زنگ خورد. _جانم مریم؟! ــ دم درم بیا... _باشه اومدم. مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. _من رفتم... تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید... اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد. _سلام! بیا سوار شو... مهیا، چشم غره ای به او رفت.به طرف در رفت. _با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم... _بشین ببینم. در را باز کرد و در ماشین نشست. _سلام! _علیکم السلام! _شرمنده مزاحم شدیم. _نه، اختیار دارید. ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. با ایستادن ماشین به خودش آمد.با خود گفت: _یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد. از ماشین پیاده شدند.شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد.پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند.شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت.بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید.مهیا کمی استرس داشت. مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد.بعد از سلام و احوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد.مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت. _سلام عزیزم...... دلم برات تنگ شده بود. مریم خندید. _خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد. _عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن. مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود. _نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه! _حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر! مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند. _سلام مهیا! مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران،اول شوکه شد. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد! مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت.با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت. _تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد. _آروم باش مهیا جان! مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید. _بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟! _میخواستم ازت عذرخواهی کنم. _بابت چی؟! _بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن! _باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!....بریم مریم! مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند. مهران، جلویشان ایستاد. _یه لحظه صبر کن مهیا... _اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟! و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد. _واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم... مهران پوزخندی زد. _تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟! و با تمسخر خندید. مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس میزد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود. _چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی میخواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟ شهاب، به شانه اش زد.... مهران برگشت. شهاب با اخم گفت: _شاید، من بخوام این کار رو بکنم. مهران، نگاهی به شهاب انداخت. _شما؟! شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت. ـــ مهیا خانم مزاحمند؟! مهیا لبانش را تر کرد. _نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه میخواند برند. مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت....شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت. مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود... موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد. _سلام چی شد؟! مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت: _گند زد به همه چی... _کی؟! _شهاب! ـــ ڪیییییی؟! _چرا داد می زنی؟! _تو گفتی شهاب باهاش بود!!! _آره... _دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟! _بیمارستان. _خب من دارم میام خونت... زود بیا! _باشه اومدم! مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود.مطمئن بود او را یک جا دیده است... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟چند چیز را با چند چیز از خود دور کنید🌟 را با سوره 🌺 " حمد " بی حوصلگی ، و را با سوره 🌺" یس " را با سوره 🌺" دخان " و نداری را با سوره 🌺" واقعه " را با سوره 🌺" تبارک " در بودن از کفر در زمان مردن را با سوره 🌺" کافرون " ، و آشوب را با سوره 🌺" ناس" @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸✨ هر کس سوره نصر را به جهت دفع بلاها و گرفتاری هر روز ۷ بار خالصانه بخواند خداوند بلا و گرفتاری را از او دفع می‌کند✨ 📚 خواص آیات قرآن کریم ۲۳۰ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💚 با خواص بسیار فراوان 💚 ❇️کسی که می خواهد در چشم همسر خود بزرگ جلوه کند دعای زیر را بر دست خود بنویسد سپس به پیشانی خود بمالد بدین گونه هر کس از زن و مرد او را ببیند جرعت نزدیک شدن به او را نخواهد داشت . ❇️کسی از مخالفت خود می ترسد نام همسر خود و مادرش را بنویسد و در خانه بگذارد همراه این دعا . ❇️و اگر از کسی می ترسی آن را بنویسد و در آب بیندازد بدین ترتیب از او خلاصی می یابد . ❇️اگر برای بازرگانی و سود نوشته شود حاصله برکت زیادی خواهد داشت. ❇️هر کس آن را همراه اسم خود بنویسید و به صورت خود بمالد دیگر ترس از او زایل می شود تا دم مرگ خواهد شد ❇️و اگر کسی بخواهد به حضور سلاطین راه پیدا کند این نوشته نزد خود نگهداری کند اگر این حرز و دعا همراه او باشد او هر چقدر هم :ظالم و ستمگر باشد از او و دوستی خواهد دید . ❇️اگر کسی اموال خود را کرده باشد باید نام خود و نام اموال خود را بنویسد آن گاه اموال مفقوده بدست می اید . ❇️اگر کسی باشد و نتواند آن ارا ادا کند همراه آن نام خود را بنویسد حتی یک مثقال هم باشد می تواند پرداخت کند . ❇️اگر کسی بخواهد شود آن را هفت روز جمعه و در هر جمعه هفت بار بنویسد در جمعه هشتم خداوند او را مالدار و دارا می کند . ❇️اگر کسی خانواده اش با او مخالفت دارد روز جمعه و یا یک روز دیگر آن را بر روی سینی بنویسد . دعای مربوطه به شرح زیر است: 🍀« هو الله رب موسی و هارون و ابراهیم عالم الغیب و الشهادة فتری منه عجبا و هذا الاسم المخزن المکنون الذی هو بین الکاف و النون الذی محم الطاعة المکتوب علی خاتم سلیمان بن داود» 🍀 منابع: مخزن الاوفاق ص ۱۴۰- ۱۳۹ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🏵 برای رفع مریضی بعضی گفته اند با طهارت رو به قبله و در خلوت 73 مرتبه بگوید: 🌿✨نجاةً مِنکَ یا سَیِّدی الکَریم✨🌿 🌀 بعد از اتمام سه صلوات بفرستد . این عمل برای شفای مریض و رسیدن به مهمات ادعای تجربه شده است .... 📚 معراج العارفین ص 52 ┅┄🍃┄┄💕💕┄┄🍃┄┅ و برای رفع بدخوئی و تندخوئی کودک ، دعای شریف ذیل را در کاغذ بدون خط بنویسد✍ و آنرا همراه کودک نماید ( به لباس یا گردن کودک بیاویزد) . است. 🌷انک لعلی خلق عظیم🌷 ( سوره مبارکه قلم آیه ۴) 🏵 برای رفع مریضی بعضی گفته اند با طهارت رو به قبله و در خلوت 73 مرتبه بگوید: 🌿✨نجاةً مِنکَ یا سَیِّدی الکَریم✨🌿 🌀 بعد از اتمام سه صلوات بفرستد . این عمل برای شفای مریض و رسیدن به مهمات ادعای تجربه شده است .... 📚 معراج العارفین ص 52 ┅┄🍃┄┄💕💕┄┄🍃┄┅ و برای رفع بدخوئی و تندخوئی کودک ، دعای شریف ذیل را در کاغذ بدون خط بنویسد✍ و آنرا همراه کودک نماید ( به لباس یا گردن کودک بیاویزد) . است. 🌷انک لعلی خلق عظیم🌷 ( سوره مبارکه قلم آیه ۴) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔹ازشیخ بهایی نقل است: برای رفع ومشکلی که نداندچاره آن چیست شب جمعه بعدازنمازعشاءبدون صحبت باکسی۱۰۰۰ بار " "بگوید البته آن مشکل حل شود 📚حاشیه خلاصة الاذکارنسخه خطی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙حجت الاسلام کاشانی 🔸 اضطرار ۵۰۰ میلیونی!! 👌کوتاه و شنیدنی 👈ببینید و نشردهید. ┈•••✾•🥀•✾••┈ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ وقت افطار از خدا چه بخواهیم؟ 🔺 بیانات مرحوم آیت‌الله در مورد به هنگام 🌙 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
D1737389T14129765(Web)-mc.mp3
4.43M
🎧 اسرار مبارک 🎙️آیت الله (ره) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| قابل توجه شما که 👈 حوصله‌ی عیددیدنی و جمع اقوام و دوستان رو ندارید! @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
بهشت در خانه‌ی فامیل.mp3
5.78M
| اگر عامل قطع رابطه در یک رابطه فامیلی هستیم، ریشه‌های جهنم بزرگی را درون خود داریم و نمی‌دانیم! @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📣📣📣📣📣📣📣📣🤭🤭🤭 💌سلام عزیزان فرد آبرومند نیازمند 💌دستان پر سخاوت من و شما ایشان بعلت 💌مشکلی نتوانسته کار کند الان یک 💌مشکل پیدا کرده بنده با تحقیق 💌 جستجو صدق گفتارش را 💌 تاییدمیکنم. 💌اگر دوستان دوستداران که صدقه 💌بدهند عیدی به آیدی زیر مراجعه کنید. 💌شماره حساب رابط که این شماره 💌حساب برای امور خیر هست را بدم 💌خدمتون اجر همگی با مولا 👇👇👇👇👇👇 @Yahosin31 🌹🌹😔😔😔😔🌹🌹🌹😔😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین جمعه‌‌ سال است کجایی آقا؟ آسمان غرق خیال است کجایی آقا؟ یک نفس عاشق اگر بود زمین می‌فهمید عاشقی بی تو محال است کجایی آقا؟ 💔 🌙 🌷 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - فراق - ارضی.mp3
4M
با (عج) 🍃نیست دردی کشنده‌تر ز فراق 🍃استخوان آب می‌کند مرفاق 🎙حاج 👌 💔 🌙 🌷 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕