ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر ۷۲ #قسمت_هفتاد_دوم 🎬: مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرام در اورد و
#دست_تقدیر ۷۳
#قسمت_هفتاد_سوم 🎬:
ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ایستاد.
آن مرد خانه ای را اوایل کوچه نشان داد و گفت: آنجا را می بینید؟! خانه ای با در کوچک آبی رنگ! خانه اون خانم هست، اسمش منیژه هست و با عمه اش زندگی می کند...
مرد داشت توضیح می داد که در خانه باز شد و منیژه با کودکی در آغوش بیرون آمد، عمه خانم هم به دنبالش هراسان داخل کوچه شد و گفت: منیژه! بچه ام را به تو سپردم، برو نشون دکتر بدش، جان خودت و جان صادق...
منیژه سری تکان داد و گفت: عمه خانم برای همین از حجره اومدم،مراقب هدیه باش و با زدن این حرف به سمت خیابان حرکت کرد.
مرد که دستپاچه شده بود گفت: تو رو خدا بزارین برم این خانم....این ...منیژه است...
مهدی در را باز کرد و پیاده شد و می خواست به سمت همان خانمی که او ادعا می کرد منیژه است برود که ناگهان آن مرد مثل قرقی از ماشین پیاده شد و در رفت.
مهدی بی توجه به آن مرد به سمت منیژه رفت و می خواست چیزی بگوید که منیژه جلو آمد و همانطور که نگاهی به قد و قامت و لباس سپاهی مهدی میکرد گفت: برادر خدا خیرت بده ماشین داری؟! بچه ام تو تب میسوزه، میخوام برسونمش به یه درمونگاهی چیزی...
مهدی نفسش را آروم بیرون داد و با اشاره به ماشین، گفت: آره، بیا سوار ماشین شو و با زدن این حرف به سمت ماشین آمد، در سمت راننده را باز کرد و به حمید گفت: برو اون بسته بالا ماشین را بردار و ببر خونه ضیاء، اینطور معلومه تا اونجا راهی نیست و چشمکی زد و گفت: منم این خانم را میرسونم به درمونگاه...
حمید چشمی گفت و از ماشین پیاده شد، مهدی باند را کلا از گردنش درآورد و پشت فرمان نشست و همانطور که سعی می کرد دردی که در دستش پیچیده را نادیده بگیره به منیژه اشاره کرد سوار بشود.
منیژه سوار شد و همانطور که روسری اش را جلومی کشید گفت: خدا خیرتون بده، خدا زن و بچه تون را براتون نگه داره بچه ام ...
مهدی بی توجه به حرفهای منیژه نگاهی به بچه انداخت و چشمانش خیره بر چیزی شد که برایش آشنا می آمد.
پلاک زنجیری شبیه همانکه خودش برای محیا گرفته بود و بعد چیز اشنای دیگری دید.
مهدی ماشین را روشن کرد و گفت: بچه تون چند وقتشه؟! منیژه نگاهی به صادق کرد وگفت: شش ماه..یعنی چند روز دیگه ازشش ماه...
مهدی وسط حرف منیژه پرید و گفت: همسرتون کجان که مجبور شدین تنهایی توی کوچه وخیابون بیافتین ؟...
ماشین از پیچ خیابان گذشت ، منیژه اوفی کرد و گفت: همسرم!! اون دو ساله عمرش را داده به شما.... و اصلا حواسش نبود که سوتی بزرگی داده...
مهدی زهر خندی زد و گفت: راست میگن دروغ گو ها حافظه ضعیفی دارن، بچه مال کیه؟! چون شوهرتون دوسال پیش ....
منیژه که تازه فهمیده بود چه گلی کاشته با لکنت گفت:نه...را...راستش...
مهدی محکم روی فرمان کوبید وگفت: راستش تو یک زن کلاش هستی منیژه خانم، همون که محیای من را ربود و با این کارش می خواست به دشمن خوش خدمتی کنه..
منیژه که با شنیدن اسم محیا، انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته باشن گفت:چ..چ..چی میگین؟! محیا کیه؟!
مهدی صدایش را بالا برد و فریاد زد: کمتر دروغ بگو خانم، محیا همونی هست که گردنبندش گردن این بچه و حلقه اش هم دست تو هست و با زدن این حرف، بیسیم جلو داشتبرد را برداشت ...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر ۷۳ #قسمت_هفتاد_سوم 🎬: ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ایستاد. آن مر
#دست_تقدیر ۷۴
#قسمت_هفتاد_چهارم🎬:
منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت: تورو خدا، بچه مریض هست، بزارید اول این بیچاره را ببریم دکتر بعدش ...اصلا همه چی را میگم، این بچه...این بچه، بچه محیاست، قرار بود به دستتون برسونم که ادرستون را گم کردم..
مهدی همانطور که بیسیم را سرجایش می گذاشت و رانندگی می کرد گفت: اولا، اول بچه را میبرم دکتر و بعد تکلیف تو رو مشخص میکنم، دوما محیا مگه اصلا باردار بود که بچه شش ماهه بخواد داشته باشه؟! بازم داری دروغ میگی خانم نامحترم...
منیژه آب دهنش را قورت داد و گفت: بچه محیا که نه! اون بیچاره شاید تازه دوماهش بود هنوز ویار داشت، این بچه را محیا به دنیا آورد وچون پدر ومادرش تو جنگ کشته شدن، خواست خودش بزرگ کنه.... و بعد با حالت تعجب سوال کرد: یعنی هنوز محیا نیومده؟!
مهدی که با هر حرف منیژه تعجبش بیشتر می شد گفت: چی می گی تو؟! جنگ؟! محیا؟! برگرده!!!
منیژه که الان مطمئن شده بود محیای بیچاره برنگشته بغض گلوش را فرو داد و گفت: آره، قرار بود محیا را از مرز خارج کنیم و بفرستیمش عراق و ما نزدیک مرز بودیم که اونجا را بمباران کردند، نجات ما از مرگ، مثل یک معجزه بود، معجزه ای که ویار محیا باعثش شد...
مهدی که انگار آتش گرفته بود گفت: ویار محیا؟! محیا باردار بود؟!
منیژه دستی به گونه داغ صادق کشید و گفت: آره، اما به کسی نگفته بود، تو بیابون از ماشین پیاده شد، دل و روده اش داشت بالا میومد، منم همراش پیاده شدم تا مراقبش باشم، اما انگار خدا میخواست، بچه محیا، جون من و مادرش را نجات بده، تا ما پیاده شدیم، یه خمپاره خورد درست وسط ماشین
اون دوتا مردی که همراهمون بودن همراه ماشین دود شدن و بر هوا رفتن، من و محیا برگشتیم عقب، اولین آبادی که رسیدیم، قیامت کبری را به چشم خودمون دیدیم، همونجا محیا، صادق را به دنیا آورد، مادر صادق مرده بود، شکمش را بریدیم و...
منیژه به اینجای حرفش که رسید، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد، حال مهدی هم دست کمی از منیژه نداشت.
مهدی ترمز کرد، ماشین متوقف شد، مهدی بچه را از دست منیژه گرفت و همانطور که پیاده میشد گفت: بریم درمانگاه، بقیه اش را اونجا تعریف کن.
توی نوبت دکتر نشسته بودند که منیژه همه چی را برای مهدی تعریف کرد و بعد، آرام حلقه محیا را از انگشتش بیرون آورد و به مهدی داد.
مهدی حلقه را توی مشتش گرفت و داخل مطب شد، صادق را روی تخت گذاشت و دکتر مشغول معاینه شد.
مهدی نفهمید که دکتر چی گفت و وقتی به خود آمد که پاکتی دارو به دست داشت و جلوی ماشین ایستاده بود و خبری از منیژه نبود.
مهدی، بوسه ای از گونه صادق که حال گریه کردن هم نداشت گرفت و او را به خودش چسپانید و زیر لب گفت: تو آخرین یادگار محیا هستی...باید برم...باید بفهمم چه بلایی سر محیای من اومده و با زدن این حرف سوار ماشین شد و به سمت خانه مامان رقیه حرکت کرد.
جلوی خانه توقف کرد، نگاهی به در خانه خودشان کرد، خانه ای که بعد از رفتن محیا، از یاد مهدی هم رفت و دیگر قدم به انجا نگذاشته بود.
کلید خانه مامان رقیه را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد.
آقا رحمان که خودش را با درختان مشغول کرده بود جلو دوید و با تعجب نگاهی به کودک در آغوش مهدی کرد و گفت: سلام آقا...رقیه خانم هم الان اومدن.
مهدی سری تکان داد و به طرف ساختمان رفت...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
#ذڪر_مجرب_جهت_آورده_ڪردن_دشمن
💯✍🏻هر کس را #دشمن قوی تهدید کند یا لشکر مهاجمی به محلی حمله ور شوند و یا در محاصره خصم افتد و از دفع عاجز و ناتوان باشد و قدرت مقاومت در خود نبیند در 31 روز در هرشبانه روزی به نیت اواره شدن آن دشمن 10000 مرتبه اسم شریف المذل را بخواندآن دشمن با خواری و مذلت رانده می شود . و اگر قصد هلاکت دشمن را داشته باشدباید به یک اربعین برساند البته آن کس هلاک می گردد
📚بحرالغرائب ص 53
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#غنی_شدن
🍃🍂 هرگاه فردے روزانه ۳۰ مرتبه
⇦ 《 لاحَول و لاقوة الا بالله 》بگوید
خداوند او را غنی گرداند
📚 گوهر شب چراغ ۱۸۷/۱
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#رفع_اضطراب_و_استرس
✍🏼 امام علی ع ؛
هر گاه رسول خدا در شدت
اضطراب بود وقتی که میفرمود
《یا حیُّ یا قیّوم》 آثار انبساط
در سیمای مبارک ظاهر میشد
📚 بحرالغرائب ۱۰۷
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#حاجت_روایی_امام_علی
🖊 آیت الله ڪشمیری ره ؛
هر گاه حاجتے داشتم دستانم را
بطرف حرم امام علی دراز مے کردم
و ۷ بار نادعلے مےخواندم حاجتم
روا مے گردید ➣●•.
📓 میناگر دل ۶۳
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ختم_مجرب_سوره_شمس_ولیل_براےبیمارے
💯✍🏻ختمی که گفته می شود دارای انواع مختلفی هست . اما آنچه که بیان می شودصحیح ترین آن هاست #مریض شب را با طهارت به رختخواب رود . زن نیز در کنار او نباشد . سپس سوره شمس را 7 مرتبه و سوره لیل را نیز7 مرتبه بخواند بعد از آن بگوید
✨اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِی مِنْ أَمْرِی هذا فَرَجاً وَ مَخْرَجاً
پزشکی از غیب در شب اول یا سوم یا پنجم یا هفتم می آید و خواهد گفت که راه خلاصی از مرض چگونه است این ذکر کرارا به تجربه رسیده است
📚تحفة الرضویة ص 243 و 244
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
خواص #اسماء_ادریسیه
🍃🍂کشـ🔍ـف عجایب🍃🍂
☄ هر کس این اسم را تا ۱۲ روز
روزی ۱۰۰۰ بار بخواند عجایب بسیار
بر وے کشف شده و پیش مقامات و
بزرگان مقبولالقول شود و عزت یابد
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#عشق
🍃🍂 بی شک مجذوبت شوند 🍃🍂
🖊 " آیه الکرسے" را بخوان و بین
دو《 یَشْفَعُ عِنْدهُ》محبت شخص مورد
نظر را قصد ڪن ، شکی نیست ک
محبت ایجاد خواهد شد
📚 تحفة الرضویه ۱۳۷
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«خداحافظ محرم ماه ارباب»
حالا تمام دغدغهام این شده حسین
این اربعین کرب و بلا میبری مرا ؟
#استوری
#محرم #امام_حسین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
12.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨سناریوهای روز رستاخیز جنگ جهانی سوم آرماژدون - یأجوج و ماجوج:
🚫فیلمی که با بودجه هنگفتی برای اکران در سال ۲۰۲۵ فیلمبرداری شد......
🪧#اجنه ......
🪧#قرن_آخر
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «انتظار امام زمان از ما»
👤آیت الله #ناصری
🔺 از امام زمان که چیزی کم نمیشه ما یک نظر نگاهش کنیم...
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕