-هول نکردهام فاطمه. به خدا سوگند من مشتاقم به رفتن!
قطره اشکی از چشمانش به دستم میچکد، گرم است. چه روزهای خوبی داشتیم در کنار هم؛ به اندازه گرم و به اندازه شیرین. میگوید:
- میدانم عزیزم! من خود هول کردهام از دنیای بدون تو.
دستم را بیرون میکشم و در دست میگیرم دستش را. تمام وجودم را در دستانم میریزم و همگی را ارزانیاش میدارم.امروز میخواهم آخرین گرمای وجودم از آن او باشد. میخواهم بداند با رفتنم مرا از دست نخواهد داد. بیرمق میگویم:
-دنیا بدون محمد نباید باشد.
سر تکان میدهد به تصدیق و من خیره میشوم به رخسارش. پوستش چروکیده شده و گیسوانش سفید، ابروانش متمایل شده به سمت پایین و دور لبانش خطهایی است که سابق نبود، اما برق نگاهش همان است که همیشه.
لبخند میزنم:
-یادت میآید آن روز را که به خانه من آمدی و شدی نور چشمم؟ دخترکی بودی و اکنون نازنین بانویی شدهای، صاحب دختران و پسران که هر کدام فرزندانی دارند.
فاطمه دستش را میان دستم تکان میدهد:
-میخواهی بگویی اگر تو یک تن بودی، اکنون ده تن از خود به جا گذاشتهای؟
سر تکان میدهم و آری میگویمش. سپس انگشتانش را یکایک میان انگشتانم میفشارم :
هول نکن فاطمه! من میروم و دنیا همان خواهد بود که با من؛ با همان طلوع و غروب همواره، با همان روزها ماهها و سالها. من میروم، تو نیز زود به من ملحق خواهی شد...، یادت است که محمد به دنیا آمد گفتمت ۳۰ سال دیگر خدا به تو نیز فرزندی خواهد داد که وصی محمد است؟
فاطمه اشک میریزد مگر میشود یادش نباشد؟ انگشتانش را میفشارم، نحیف شدهاند،؛ مانند روزگار جوانیمان نیستند. میگویم:
-هول نکن...امروز نیز میگویمت که خیلی زود به من ملحق خواهی شد. میخندد فاطمه، لبش خندان است و چشمانش اشکبار. میگویم:
-هر وقت دلتنگ شدی به روز آفرینش بیندیش، به یاد بیاور آن صف از ملائک را... هول نکن فاطمه! علی با توست.
#بهامینبگودوستشدارم
#امیرالمومنینعلیعلیهالسلام
#پیامبر_رحمت
#ابوطالب