eitaa logo
نگاهی نو
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
✍️ کنکاشی نو در ایران باستان 👈 اینجا از ایران و اسلام می‌گوییم آن گونه که بود... آن گونه که هست... 🇮🇷 صادقانه و بدون تعصب 🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282 ارتباط با ما: @coment_negahynov
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان تعاملی 💐 سلام و عرض ادب خدمت همراهان خوب کانال «نگاهی نو» از امشب ان شاء الله بنا داریم داستان جدیدی رو در کانال شروع کنیم... 🔔 ولی این دفعه یک تفاوت جدی با داستان‌های قبلی داره: دو قسمت ابتدایی داستان رو می‌ذاریم و ادامه اون رو با نظر و مشارکت شما پیش می‌بریم! 👌 لطفاً بعد از قسمت دوم داستان، به ما پیام بدید و نظراتتون رو بیان کنید: 🆔 @Contact_Negahynov ✍ مشارکت شما می‌تونه به صورت بیان ایده باشه، یا نوشتنِ بخشی از داستان، یا پیشنهاد مطالب و شبهاتی که لازم می‌دونید در این داستان به اون‌ها بپردازیم، یا ترسیم عناصر داستانی مثل پیشنهاداتی برای فضایی که داستان در اون جریان پیدا می‌کنه و... خلاصه منتظر حضور فعال شما هستیم. 🙂 دوستانتون رو هم به مشارکت در نگارش این داستان دعوت کنید... 🌹 ان شاء الله در اجرای این طرح، افتخار همراهی مخاطبین کانال «قرارگاه پاسخ به شبهات و شایعات» رو هم خواهیم داشت. 🌸 @Negahynov 🌺 @GhararGahShayeat
مثال‌های دایی کیوان 😅 (قسمت اول) 👈 داستان تعاملی 👉 🌸 @Negahynov دکمه آیفون را زدم و با سحر دویدیم به سمت حیاط. 🏃🏻‍♂ دایی کیوان ساکش را همان دم در، روی زمین گذاشت. دستکش را از توی دست راستش درآورد؛ دستش را برد بالا و محکم کوبید کف دست من: «چِطّوری تو؟!» 😃 بعد هم تقریباً به همان محکمی، دستش را کوبید روی شانه سحر: «به به! سحر خانومِ دایی چه‌طوره؟» 😃 🌸 @Negahynov این شروع حضور موقت دایی کیوان در خانه ما بود که حالا سه روز از آمدنش می‌گذرد. در این سال‌ها کمتر فرصت شده بود که چند روز با دایی باشیم و از نزدیک ببینیمش. دایی کیوان از ۱۶ سالگی (یعنی یک سال کوچک‌تر از سن الآن من!) سر کار رفته و انواع کارها را تجربه کرده است. دست‌های زبرش با آجر و بلوک آشناست. گریس و روغن موتور را لمس کرده، اره و سنباده را می‌شناسد و با ماشین تراش و فرِز زندگی کرده است... 🖐 برای کار، به شهرهای مختلفی سفر کرده و خلاصه، دائم درگیر کار بوده است. 🔧 بعد از ماجرای کرونا، کارگاهی که در آن کار می‌کرد، تعطیل شد. کارهای روزمزد هم جوابگوی کرایه خانه‌ای که با چند نفر از دوستانش اجاره کرده بود، نشد. ❌ بعضی از دوستانش به شهرهایشان برگشتند و پرداخت کرایه‌ی آن خانه دیگر برای دایی کیوان و یک دوست دیگرش غیرممکن شد. 😕 این شد که او هم ساکش را جمع کرد و از تهران به همدان آمد و تا زمان نامعلومی مهمانِ خانه ما شد! 🌸 @Negahynov از این‌ها که بگذریم، تجربیات این روزهای ما با دایی کیوان خیلی گفتنی‌تر و شنیدنی‌تر است. 👌 اخلاق خاصش، شوخ‌طبعی‌های مخصوص به خودش، سرزندگی‌اش، در کنار پهلوانی و ورزش و چندین صفت دیگر، او را برایمان آدمی جذاب و دوست‌داشتنی کرده است. 🙂 ستاره احتمالاً بیشتر از همه ما ذوق می‌کند. چون می‌تواند چیزهایی را تجربه کند که سهم ما نشده است. صبح‌ها که دایی کیوان ورزش شنا می‌کند، ستاره را می‌گذارد پشت کمرش و ستاره این قدر در این بالا و پایین شدن‌ها می‌خندد که نزدیک است بیفتد پایین! 😁 سحر هم حسابی مجذوب دایی شده. با این‌که شوخی‌های مردانه دایی، گاهی او را فراری می‌دهد، ولی باز دوست دارد دور و بر دایی باشد و ساعت‌هایش را با او بگذراند. 👩🏻 من هم دست‌کمی از سحر ندارم. با این تفاوت که شوخی‌های مردانه دایی هم برایم جذابیت دارد و بیشتر با او احساس نزدیکی می‌کنم. 😉 🌸 @Negahynov اما خصوصیت دیگر دایی که برای همه ما، حتی مامان، جالب و غیرمنتظره بود... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
مثال‌های دایی کیوان 😅 (قسمت دوم) 👈 داستان تعاملی 👉 📎 لینک قسمت اول: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9615 اما خصوصیت دیگر دایی که برای همه ما، حتی مامان، جالب و غیرمنتظره بود، معلومات بالای او بود. 😳👏👏 معلوماتش را اصلاً به رخ نمی‌کشید. اما در وقت خودش، خیلی خوب و سنجیده از آنها استفاده می‌کرد. 👌 🌸 @Negahynov دایی کیوان وسایلش را در اتاق من گذاشته و شب‌ها همین‌جا می‌خوابد. 😴 قبول نکرد روی تحت من بخوابد: «نه دایی جون، من به تخت عادت ندارم! بدعادت میشم بعدش که خواستم برم، باید تخت تو رو هم بردارم ببرما!» 😉 خلاصه دایی که روی زمین خوابید، من هم رخت‌خوابم را روی زمین انداختم. پریشب قبل از خواب، همین طور که دراز کشیده بود، گفتم: دایی یه سؤال❗️ دایی که طاق‌باز خوابیده بود، به طرف من برگشت و منتظر ماند تاسؤالم را بپرسم... 🤔 گفتم: «این لباس قهوه‌ای که می‌پوشی، برای محرم و صفره یا همین جوری دوست داری بپوشی؟!» 🙄 🌸 @Negahynov دایی گفت: «چیه پسندت نیست؟ یه دونه گل‌گلی هم دارم؛ گذاشتم برای عروسی! می‌خوای اونو بپوشم؟!» 😜 خندیدم و گفتم: «نه قربونت! همین خوبه!» 😂 دایی کیوان هم خندید و گفت: «آره دایی جون. این لباس قهوه‌ای رو برای محرم و صفر پوشیدم... حالا ادامه‌شو بگو ببینم حرفت چیه!» کمی جابه‌جا شدم و با تردید جواب دادم: «هیچی، همین جوری می‌خواستم بدونم...». بعد با کمی مکث ادامه دادم: «منم معمولاً برای دهه محرم لباس مشکلی می‌پوشیدم. ولی امسال یه کم... یعنی... چه جوری بگم!...» 😶 دایی که انگار خوابش می‌آمد، گفت: «سهیل می‌ترسی بخورمت؟! 😒 خب قشنگ حرفتو بزن دایی، ببینم چی می‌خوای بگی!» 🌸 @Negahynov کمی به من برخورد! 😕 سینه‌ام را صاف کردم و گفتم: «دایی، توی این یکی دو سال در مورد امام حسین و دین و این جور چیزا یه حرفایی شنیدم که الان دیگه تکلیفم با خودم روشن نیست! 🤔 نه می‌تونم ارتباطم رو با امام حسین قطع کنم؛ نه می‌تونم مثل قبل، باهاش راحت ارتباط برقرار کنم...» دایی که با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد، پرسید: «مثلاً چی چی شنیدی⁉️» 📣 برای ادامه داستان، با ما مشارکت کنید: 🆔 @Contact_Negshynov ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282