✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت ششم)
#داستان
📎 لینک قسمت پنجم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6875
باید از همان سرنخهایی که هیربد داده بود، شروع میکردم. اول از همه، یشتها... 📚
جالب است که ما اصلاً اوستای کامل را در خانه نداشتیم!
نفری یک «خُرده اوستا» (۱۶) داشتیم که شامل نمازها و دعاها میشد؛ و البته معمولاً هم خاک گرفته بودند؛ غیر از خرده اوستای مادرم که تقریباً هر روز استفاده میشد. 😇
گاتها را هم در یک کتابچه جداگانه داشتیم. همان که من چند روز پیش از صحبت با هیربد، دو بار، از اول تا آخرش را خواندم...
🌸 @Negahynov
یادش بخیر، همان روزها که در تکاپوی پیدا کردن و مطالعه یشتها بودم، در مدرسه اعلام کردند که برای سفر مشهد در تعطیلات عید، ثبت نام میکنند. 😇
فائزه که از علاقه من به امام رضا خبر داشت، پیشنهاد کرد که دوتایی با هم ثبت نام کنیم.
من هم با کمال میل استقبال کردم. 👌
بارِ قبل که به مشهد رفته بودم، دو سال پیش از آن بود. هنوز در یزد بودیم. اواخر مردادماه بود. با مادر و زنعمو رفتیم؛ خیلی هم خوش گذشت. 😇
اصلاً مگر میشد مشهد برویم و خوش نگذرد؟!...
سفر نوروزیمان با فائزه هم خیلی خاطرهانگیز بود. 👌
در مسیر حرم، از یکی از مغازهها یک چادر خریدم. پر از گل و پروانه و رنگ... 🌸🦋🌈
فائزه هم خوشش آمد و سلیقهام را تحسین کرد. با این که خودش چادر مشکی پوشیده بود، یکی از همان چادرهای زیبا هم خرید.
هر بار که با هم حرم میرفتیم، توی قسمت بازرسی، چادرش را عوض میکرد. میشدیم مثل دو تا خواهر دوقلو... شاید هم دو پروانه دوقلو...
و در هوای حرم، پر میگرفتیم... 😌
🌸 @Negahynov
«خانم... دخترم... خوابت برده باباجون؟! رسیدیم فرودگاه امام!»
صدای راننده، من را از خاطراتی که در آنها غرق شده بودم، بیرون کشید.
با دستپاچگی گفتم: «ببخشید... اصلاً حواسم نبود!» 😓
با عجله از توی کیفم پول درآوردم و دادم به راننده؛ و زود پیاده شدم.
وااااای خدای من! داشتم چه کار میکردم! خوب شد که رسیدیم. خوب شد که صدایم زد! 😰
من الآن دو سال و چند ماه است که از همهی آنچه به دین و دینداری مربوط میشود، فراریام! ❌
حالا در آستانهی کنده شدن از این فضا و زمان و مکان، نباید بگذارم که این رشته، دوباره گره بخورد! ✋
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۱۶- فصلی از اوستا که گزیدهای از نیایشهای موجود در سایر فصلها را (احیاناً با اضافاتی) در بر گرفته است.
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت هفتم)
#داستان
📎 لینک قسمت ششم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6884
راننده پیاده شد و چمدان را از صندوق عقب درآورد. دوباره تشکر کردم و به طرف در ورودی فرودگاه راه افتادم.
بعد از عبور از بازرسی، رفتم سراغ مراحل خستهکننده چک کردن پاسپورت و ویزا و تحویل کارت پرواز. 😕
در صف که ایستاده بودم، یک بار توی کیفم را چک کردم...
جای مامان خالی است که بگوید: «یسنا جان، یه بار دیگه چک کن که چیزی رو جا نذاشته باشی...» 😊
🌸 @Negahynov
آقایی که جلوی من در صف ایستاده، کمی سخت راه میرود. اگر هیربد اینجا بود، حداقل بیست جلسه فیزیوتراپی برایش تجویز میکرد؛ پول سه جلسه اول را هم یکجا میگرفت! 😁
همان طور که در صف ایستاده بودم، دوباره خاطرات گذشته به ذهنم هجوم آوردند:
ده روز بعد از سفر مشهدی که آن سال با فائزه داشتیم، در روز سیزده بدر، پای من پیچ خورد. 😫
آن موقع هیربد دانشجوی سال دوم فیزیوتراپی بود. آمد؛ نگاهی انداخت و گفت: سه جلسه فیزیوتراپی میخواد!!!
گفتم: «به شرط این که همون جلسه اول، برام بندهش بیاری!» 😉
وقتی که آن روز هم طفره رفت و سعی کرد بهانه بیاورد، حسابی مشکوک و کنجکاو شدم. 🤔
اوستا را هم که قبل از عید برایم آورد، با صد بار اصرار و یادآوری و خواهش، بالاخره راضی شده بود بیاورد!
🌸 @Negahynov
از سیزده بدر که برگشتیم، مستقیم رفتم توی اتاقم و با همه خستگیای که داشتم، اوستا را از توی قفسه کتابها درآوردم. 📚
نگاهی به جلد کتاب انداختم:
«اوستا
کهنترین سرودها و متنهای ایرانی
گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه»
فهرست جلد اول را به سرعت نگاه کردم تا رسیدم به یشتها. 📖
با دیدن عناوین یشتها، لبخند رضایتی زدم. 😊
با یک نگاه، نام چندین ستاره و سیاره در بین اسامی بیست و یک یشت اوستا به چشمم آمد: خورشید یَشت، ماه یشت، تیر یشت، مهر یشت، بهرام یشت... 😍
🌸 @Negahynov
دستم را گذاشتم روی مهریشت و روی نقطهچینها حرکت دادم تا رسیدم به شماره صفحه: ۳۵۳. 👆
همانجا کنار قفسه کتابها نشستم روی زمین و کتاب را ورق زدم تا رسیدم به صفحه مورد نظر. بعد هم ورق زدم تا برسم به بند ۹۵؛ همانجا که از کروی بودن زمین گفته. 👏👏
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت هشتم)
#داستان
📎 لینک قسمت هفتم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6893
بند ۹۵، ابتدای کَردهی بیست و چهارم بود و سطر اولش فقط نقطه چین گذاشته شده بود! 😳
از خط دوم شروع کردم به خواندن:
«آن که پس از فرو رفتن خورشید، به فراخنای زمین پای نهد. هر دو پایانهی این زمینِ پهناورِ گویسانِ دورکرانه را بسپاود و آنچه را در میان زمین و آسمان است، بنگرد.» (۱۷)
هاج و واج به این جملات نگاه کردم! 😳
چند بار دیگر هم بند ۹۵ را خواندم؛ ولی احساس کردم چیزی از آن متوجه نمیشوم!
🌸 @Negahtnov
تکه کاغذی لای آن صفحه گذاشتم و دوباره فهرست را نگاه کردم. گفتم شاید کلمات اَرت یشت را بهتر بفهمم.
اَرت یشت (یا اَشی یشت) را پیدا کردم ورق زدم تا به بند ۱۹ برسم. در بین بندهای قبل، باز هم سطر کاملی پر از نقطه چین به چشمم آمد!
بند نوزدهم ارت یشت اینطور آغاز میشد:
«آن که به هنگام زادن و بالیدنش، اهریمن از این زمینِ پهناورِ گویسانِ دورکرانه بگریخت.» (۱۸)
بند ۱۹ را که تا پایان خواندم، فهمیدم که دارد درباره «سِپیتمان زرتشت» یا همان اشو زرتشت خودمان حرف میزند. ❤️
از اینکه عبارت بند ۱۹ ارت یشت را فهمیده بودم، روحیه گرفتم. 😎
تکه کاغذی هم لای آن صفحه گذاشتم و دوباره برگشتم به مهر یشت.
🌸 @Negahynov
نگاهی به قبل و بعد بند ۹۵ انداختم.
بند ۹۴ گفته بود: «اینچنین بشود که تو ای مهر فراخچراگاه! اسبان ما را نیرو و ما را تندرستی بخشی تا ما دشمنان را از دور بازشناسیم و بتوانیم در برابر هَمِستاران از خود پَدافَند کنیم و همستارِ بداندیشِ کینهورز را از پای درآوریم و شکست دهیم.» (۱۹)
آخرین خط این بند هم یک ردیف نقطه چین بود! 🤔
رفتم به ابتدای مهر یشت:
خشنودی «مهرِ» فراخ چراگاه و «رام» بخشندهی چراگاه خوب را.
«یَثَه اَهو وَیرْیو...» (۲۰) که زَوت مرا بگوید.
«اَثارَتوش اَشاتْ چیتْ هَچا...» که پارسا مردِ دانا بگوید... (۲۱)
🌸 @Negahynov
مادرم وارد اتاق شد و با تعجب گفت: «یسنا! داری چی کار میکنی؟! 😳
چرا هنوز لباساتو عوض نکردی؟! زود باش، شام حاضره. 😠»
جلد کتاب را نشانش دادم و گفتم: «دارم اوستا میخونم». 😉
لبخند رضایتی زد و با لحنی که همچنان کمی شاکی بود، گفت: «زود بیا تا غذا یخ نکرده!»
🌸 @Negahynov
سر میز شام، همه حواسم به مهر یشت بود. غذایم را زود تمام کردم و در مقابل چشمهای متعجب بابا و مامان به اتاقم برگشتم. 🚶🏻♀️
جمشید که آن موقع ۱۲-۱۳ ساله بود، خندید و گفت: «ای تنبل! مشقای مدرسهتو گذاشتی برای شب آخر؟!» 😜
برگشتم و با درآوردن شکلکی، حرصم را خالی کردم! 😬
و زود داخل اتاق رفتم و در را بستم.
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۱۷- اوستا، جلیل دوستخواه، ص ۳۷۶
۱۸- همان، ص ۴۷۱
۱۹- همان، ص ۳۷۶
۲۰- یکی از معروفترین دعاهای زرتشتیان که به زبان اوستایی خوانده میشود.
۲۱- اوستا، جلیل دوستخواه، ج ۱، ص ۳۵۳
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت نهم)
#داستان
📎 لینک قسمت هشتم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6901
سر میز شام، همه حواسم به مهر یشت بود. غذایم را زود تمام کردم و در مقابل چشمهای متعجب بابا و مامان به اتاقم برگشتم. 🚶🏻♀️
جمشید که آن موقع ۱۲-۱۳ ساله بود، خندید و گفت: «ای تنبل! مشقای مدرسهتو گذاشتی برای شب آخر؟!» 😜
برگشتم و با درآوردن شکلکی، حرصم را خالی کردم! 😬
و زود داخل اتاق رفتم و در را بستم.
🌸 @Negahynov
دو سه روزی با یشتها کُشتی گرفتم و سعی کردم از معنیشان سردربیاورم.
فهمیدم که هر یشت، از چند قسمت کوچکتر به نام «کَرده» تشکیل شده.
و فهمیدم که آن نقطه چینها به معنی تکرار بعضی از بندهای قبل است. ✅
اما به یک عالمه چیز عجیب و غریب هم برخورد کردم که اصلاً انتظارشان را نداشتم! 😐
بالاخره تصمیم گرفتم دوباره از هیربد کمک بگیرم. تلفنم را برداشتم؛ شماره هیربد را گرفتم و زدم روی ضبط مکالمه. 📲
بعد از سلام و احوال پرسی، گفتم: «هیربد چند تا سؤال داشتم. حالا بعضیاشو میگم؛ بعضیاشم بمونه برای وقتی که همدیگه رو دیدیم.»
هیربد با لحن شیطنتآمیزی گفت: «همین دیگه، مگر این که شما سؤال داشته باشی که سراغی از ما بگیری!» 😏
گفتم: «حالا این حرفا رو بذار برای بعد... ذهنم خیلی درگیر سؤالا شده. بپرسم؟»
گفت: «بگو ببینم مشکل چیه!» 🤔
🌸 @Negahynov
گفتم:
«یعنی چی که تخمهی آب، توی ستاره «تِشتَر»ه؟! (۲۲) 😳
نطفه گاو، توی ماه چی کار میکنه؟! (۲۰)
ستاره وَنَند کدومه؟ چه جوری با حشرهها میجنگه؟! (۲۴)
راستی یه سؤال دیگه: توی دین ما ایزدی، فرشتهای، ستارهای، چیزی هست که به اندازهی اهورامزدا شایستهی ستایش و پرستش و درود و بزرگداشت باشه؟!... 🙄»
هیربد پرید وسط حرفم و گفت: «این چرت و پرتا چیه داری میگی؟!» 😠
گفتم: «پس به نظر تو چرت و پرته؟ خب حالا جوابش چیه؟»
هیربد گفت: «ببین یسنا، من نمیدونم کی بهت گفته که ما، کس دیگهای رو همردیف اهورامزدا میدونیم؛ ولی مطمئن باش که همهش الکیه.» ❌
🌸 @Negahynov
گفتم: «جوش نیار آقا هیربد. خود اهورامزدا گفته! 🤦🏻♀️
گوش کن: «ای سِپیتمان زرتشت! من آن ستاره تِشتَر را در شایستگیِ ستایش، در برازندگیِ نیایش، در سزاواریِ بزرگداشت و خشنود کردن و درود و آفرین، برابر با خود - که اهورَهمَزدایم - بیافریدم!» (۲۵) 😵
تیر یشت، بند ۵۰
تازه بازم هست. اینو گوش کن:...»
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۲۲- اوستا، جلیل دوستخواه، ص ۳۳۰
۲۳- همان، ص ۳۲۶
۲۴- همان، ص ۵۰۷
۲۵- همان، ص ۳۴۱
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت دهم)
#داستان
📎 لینک قسمت نهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6907
تازه بازم هست. اینو گوش کن: «اهورهمزدا به سپیتمان زرتشت گفت: ای سپیتمان! بدان هنگام که من مِهرِ فراخچراگاه را هستی بخشیدم، او را در شایستگیِ ستایش و برازندگیِ نیایش، برابر با خود - که اهورَهمزدایم - بیافریدم.» (۲۶)
اینم بند اول مهر یشت بود. بازم فکر میکنی گویندهش چرت و پرت گفته؟!» 😶
🌸 @Negahynov
صبر کردم تا عکسالعمل و جواب هیربد را بشنوم. چند ثانیهای به سکوت گذشت. معلوم بود حسابی جا خورده.
بعد از چند ثانیه، یکی دو تا سرفه مصنوعی کرد و گفت: «ببین بحثش مفصله. بذار هفته دیگه حضوری برات توضیح ❗️»
پوزخندی زدم و گفتم: «پس دیگه مفصلتر نمیکنمش. چون ممکنه کار بیفته به دو هفته دیگه! 😏»
هیربد سعی کرد اعتماد به نفس همیشگیاش را حفظ کند و گفت: «امروز دوشنبه هست. دوشنبه هفته دیگه، بعد از مدرسهت بلندشو بیا کتابخونه تا برات توضیح بدم.» 😎
🌸 @Negahynov
کنار رفتنِ آقایی که در صفِ «چک این» (۲۷) جلوی من ایستاده بود، باعث فاصله گرفتن من از خاطراتم شد.
پاسپورت و سایر مدارک رو تحویل مسؤول باجه دادم و منتظر ماندم. 🙄
🌸 @Negahtnov
بعد از اتمام چک کردن مدارک و دریافت کارت پرواز، چمدانم را تحویل دادم و روی یکی از صندلیهای سالن فرودگاه نشستم.
ساعتی که روبهروی من بود، میگفت دو ساعت تا پرواز باقی مانده است. 🕚
نمیدانم چرا در این روز آخر، ذهنم مدام به گذشته برمیگردد...
حالا دوباره برگشتهام به همان دوشنبهای که با هیربد، در کتابخانه قرار داشتم...
آن روز، از مدرسه یکراست رفتم کتابخانه. 📚
این کتابخانه، متعلق به آتشکده بود و تعدادی از کتابهای مهم زرتشتی در آن نگهداری میشد.
هیربد با کمی تأخیر آمد و بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: «همچین گفتی سؤال دارم؛ اشکال دارم؛... که فکر کردم چی میخوای بگی❗️
اینایی که گفتی، جوابشون خیلی ساده هست!» 😉
پوزخندی زدم و گفتم: «خب حالا بگو ببینم این جوابای ساده، چیه؟» 😏
همانطور که داشت کاغذهای یادداشتش را درمیآورد، شروع کرد به صحبت کردن: 🗣
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۲۶- همان، ص ۳۵۳
۲۷- Check in
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت یازدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت دهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6926
پوزخندی زدم و گفتم: «خب حالا بگو ببینم این جوابای ساده، چیه؟» 😏
همانطور که داشت کاغذهای یادداشتش را درمیآورد، شروع کرد به صحبت کردن: 🗣
«من تعجب میکنم که تو هنوز، نمیدونی ماه و خورشید و تیشتر و مواردی مثل اینا، هم اسم ستاره و سیاره هستند و هم اسم ایزد یا فرشته.
خب چه اشکالی داره که اون ایزد، مسؤول ریزش بارون باشه، یا حامی حیوانات باشه؟
این، از جواب سه تا سؤال اولِت❗️
🌸 @Negahynov
حالا یه چیز کلی بگم که حتی اگر اشکالای جدیتر هم برات پیش اومد، خودت بتونی جوابشون رو بِدی:
همه ما میدونیم که از تمام اوستایی که الان داریم، فقط گاتها، سرودههای زرتشت هست. بقیه رو موبدان و بزرگان دینی در زمانهای مختلف نوشتند. ✍️
البته چیزای خوب زیادی نوشتن؛ ولی اشتباه هم داشتن.
بنابراین، هر جایی که دیدی یه مطلبی توی اوستا اشکال داره و غلطه، اصلاً نگران نشو. اشتباهِ یه موبد، آسیبی به اصل دین نمیزنه. 👌
ضمناً خیلی از مطالبش هم اسطورهای و نمادینه. یعنی معنی واقعیش اونی نیست که از ظاهرش به نظر میرسه...» 🗣
🌸 @Negahynov
گفتم: «سخنرانیتون تموم شد آقا هیربد؟!
حالا گوش کن.»
دفترچهام را بازکردم؛ ورق زدم و ادامه دادم: «بعله، منم اینا رو قبلاً بارها شنیدم که خورشید و ماه و تیشتر و اینجور چیزا، هم اسم اجرام آسمانی هست؛ هم اسم ایزد.
ولی حالا که دارم با دقت، یشتها رو میخونم، می بینم مثلاً توی تیر یشت،
ده، بار، بیست بار، صد بار میگه: تِشتر، ستارهی رایومَندِ فَرِهمند رو میستاییم... ⭐️
یا تِشتر، ستاره فلان، که «تخمهی آب در اوست»؛ یا «خانه آرام و خوش بخشد»، و «توانای بزرگ نیرومند تیزبین» هست‼️ (۲۸)
خود اوستا بارها گفته ستاره این قدرت رو داره؛ بعد تو داری میگی ایزد بوده؟
آره، منم میدونم ایزد بوده. ولی اینجاها داره درباره ستاره حرف میزنه!» 😐
🌸 @Negahynov
آمد چیزی بگوید؛ گفتم: «صبر کن؛ بذار حرفم تموم بشه:
حالا بریم سراغ اون جواب طلاییتون!
ببخشیدا، اگر اینا فقط حرفای موبدان هست، چرا وقتی من گفتم معجزات علمی اَشو زرتشت رو میخوام، از یشتها برام نمونه آوردی؟! 😏
حالا که توش اشکال پیدا شده، یادت افتاده که اینا حرفای اَشو زرتشت نیست⁉️
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۲۸- اوستا، جلیل دوستخواه، ص ۳۲۹-۳۴۳
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا #موبدان
#علم #قرآن
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت دوازدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت یازدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6932
حالا که توش اشکال پیدا شده، یادت افتاده که اینا حرفای اَشو زرتشت نیست⁉️
تازه یه چیز دیگه:
وقتی داری میگی خیلی از این مطالب، نمادین هست و واقعی نیست، خب ما از کجا بفهمیم که اون «زمینِ گویسان» نمادین نبوده؟!
هرجا خوشمون اومد، میگیم واقعیه؛ هرجا بدِمون اومد، میگیم نمادینه؟!» 😑
🌸 @Negahynov
گفت: «خب درسته که یشتها حرف خود اَشو زرتشت نیست؛ ولی موبدها هرجا حرف درست زدند، لابد از اَشو زرتشت بهشون رسیده دیگه!
به اون مسألهی نمادین بودن هم توجه داشته باش!» ☝️
اعصابم از جوابهای سَرسَری و تکراری هیربد خُرد شده بود. 😤
کمی فکر کردم و گفتم: «تو یه دخترِ زشتِ قدبلندِ اروپایی هستی❗️»
با حالت کلافه و متعجب نگاهم کرد و گفت: این چی بود؟ فحش بود؟! تو توی فحش دادن هم باید خلاقیت به خرج بدی؟!» 😵
جلوی خندهام را گرفتم و گفتم: «نهخیر! جنابعالی رو توصیف کردم!
«قدبلند»ش حقیقی بود؛ بقیهش نمادین و اسطورهای!» 😉
🌸 @Negahynov
هیربد هم خندهاش گرفت و هم کلافگیاش بیشتر شد... او هم سعی کرد خندهاش را نشان ندهد. 😶
کمی مکث کرد و گفت: «من فکر میکنم جواب سؤالهات روشن بود و همه رو گفتم. حالا دیگه اگر میخوای لج کُنی و مسخرهبازی دربیاری، خودت میدونی!» 😒
شروع کرد به جمع کردن وسایلش.
با خودم گفتم: «حالا که فکر میکنه من لج کردم، بذار حداقل حرفم رو تموم کنم.»
گفتم این آخری رو هم گوش کن که خوشحالیت تکمیل بشه! 👇
یادته که اهورامزدا گفته: تیشتر و مهر، به اندازه خود اهورامزدا شایستهی پرستش هستن؟
حالا بذار یه چیز عجیبتر بگم:
میدونستی خود اهورامزدا هم یه چیزی رو توی نمازهاش ستایش میکنه؟!» 😵
🌸 @Negahynov
هیربد اول عصبانی شد. بعد، فکر کرد که دوباره میخواهم مثالی مطرح کنم یا او را دست بیندازم.
از کشف خودش خوشحال شد و لبخند زد. سعی کرد اعتماد به نفس همیشگی را داشته باشد. خندید و گفت: «مثلاً میخوای یه مثال نمادین دیگه برام بزنی؟ یه مسخره بازی دیگه؟!» 😏
به دفترم نگاهی انداختم؛ بعد به هیربد خیره شدم و گفتم: «من خودم تِشتَرِ رایومَندِ فرِهمند رو در نماز، به نام میستایم!» 😉
هیربد لبخند رضایتی زد و گفت: «چیه؟ میخوای از دلم دربیاری؟» 😎
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا #موبدان
#علم #قرآن
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت سیزدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت دوازدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6937
هیربد لبخند رضایتی زد و گفت: «چیه؟ میخوای از دلم دربیاری؟» 😎
بلند زدم زیر خنده. 😂
انگشتش را به نشانه سکوت گرفت جلوی بینیاش و گفت: «هیسسسس! مثلاً اینجا کتابخونه هستا!» 🤐
با همان خنده، ولی صدای آرامتر، شمرده شمرده از روی دفترم خواندم: «من - اهورامزدا - خود، تِشتَرِ رایومَندِ فرِهمند را در نماز، به نام میستایم❗️ (۲۹)
تیریَشت، بند بیست و پنج.» 📒
بگذریم از واکنش هیربد...
بگذریم از همه خاطرات تلخ...
زیر لب به خودم گفتم: «لِز تومبه» (۳۰) ولش کن یسنا!
🌸 @Negahynov
زل زدم به ساعتی که روبهرویم بود و انگار باید عقربههایش را هل میدادی تا از جایشان تکان بخورند!
حالا هنوز یک ساعت و پنجاه دقیقه تا پرواز فاصله دارم.
دیگر نباید بگذارم ذهنم آشفتهتر از این شود. دوباره با خودم تکرار کردم: «یسنا، هرچی بوده، تموم شده... لِز تومبه» 🚮
یک دفعه خندهام گرفت. چند ماه پیش، سر کلاس زبان فرانسه، از نسترن معنی اصطلاح «لِز تومبه» را پرسیدم. او هم خیلی جدی، با لهجه مازندرانی جواب داد: لِز تومبه؟ «نَدومبه»! (۳۱) 😂
آدمهای شوخطبع همیشه حال آدم را خوب میکنند؛ حتی بعد از گذشت ماهها و سالها.
در خانواده ما، زنعمو این طور است. شوخطبع و سرحال و سرزنده. 👌
همیشه معاشرت با او خوش میگذرد. سفر با او، همیشه برایم پر از خاطرههای شاد بوده است. 🙂
🌸 @Negahynov
آن وقتها که یزد بودیم، چند بار با خانواده عمو به شمال رفتیم. یک بار هم اصفهان. دو بار هم من و مامان و زنعمو با هم رفتیم مشهد.
زنعمو اصلاً نمیگذاشت خسته شَویم. مرتب میگفت و میخندید؛ اصلاً هم نمیگذاشت در هتل بمانیم! یک پایمان در بازار بود؛ یک پایمان در جاهای دیدنی و تفریحی... و البته حرم. 😇
توی حرم امام رضا هم دوست داشت همه صحنها و رواقها را بگردیم؛ حتماً سری هم به موزه حرم میزدیم.
هر طوری هم شده بود، نبات یا نمک تبرکی حرم را گیر میآورد... 😇
به یزد که برمیگشتیم، نمک حرم را میریخت توی قوطی نمکِ خانهشان و با بقیه نمکها مخلوط میکرد تا مایه برکت در غذا و سلامت خانواده شود. 🤔
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۳۰- Laisse tomber:
اصطلاحی فرانسوی، تقریباً به معنای «ولش کن»
۳۱- نمیدانم (در گویش مازندرانی)
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت چهاردهم)
#داستان
📎 لینک قسمت سیزدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6940
مادرم اخلاقش مثل زنعمو نیست. خیلی آرام است. همه کارهایش را با آرامش خاصی انجام میدهد. آرامشش همیشه در خانه ما جاریست و حال همه را خوب میکند. ❤️
حرم هم که میرفتیم، دوست داشت یک گوشه رواق یا صحن بنشیند و حرم را، گنبد و ضریح را، مردم را نگاه کند.
«خُرده اوستا»یش را آنجا هم میآورد. و هر وقت که جنب و جوشهای زنعمو اجازه میداد، در گوشه یکی از صحن نیایشی را زمزمه میکرد.
اگر روز بود، خورشیدنیایش و مهرنیایش؛ و اگر شب بود، ماهنیایش. (۳۲) ✨
🌸 @Negahynov
ولی من دوست داشتم با زبان خودم حرف بزنم؛ با امام رضا، با اهورامزدا... 😇
گاهی هم فقط چشم میدوختم به گنبد که مثل یک خورشید بیغروب، همیشه میدرخشید. ☀️
دوست داشتم چند جرعه از آب سقاخانه را بنوشم. با آب حرم انگار زندگی در همه سلولهایم جاری میشد. 😌
گاهی هم چشمهایم دنبال کبوترها پرواز میکرد... کاش میشد آسمان را، حتی زمین را از زاویه نگاه آنها تماشا کرد. 🕊
من که همیشه عاشق رصد بودم، عاشق ستارهها و خورشید و ماه، گاهی در شبهای صحن انقلاب، دقایق طولانی را چشم میدوختم به گنبد و عشق میکردم. 🌙
🌸 @Negahynov
رصد... آسمان... آخ که چهقدر اینها برایم ماجرا داشته است!
روزگاری به آسمان که چشم میدوختم، غرق لذت میشدم و غرق معنویت. 😌
آسمان مرا به جهان مینوی (۳۳) پیوند میداد. انگار هرچه رمز و راز بود، هرچه زیبایی بود، همه را به آن ستارهها و سیارههای دور و نزدیک سنجاق کرده بودند. 💫
نگاه کردن به آسمان، خودش برای من نیایش بود. حتی اگر هیچ دعایی را زمزمه نمیکردم. 😇
ستارهها همگی... همگی زمزمه بودند و من مسحورِ آن همه زیبایی و شگفتی میشدم.
آسمان، بی آنکه دلیلش را بدانم، همیشه من را دیندارتر میکرد... همیشه، تا وقتی که به اشتباهات نجومیِ کتابهای دینیمان برخورد کردم! 😕
🌸 @Negahynov
از یشتهای اوستا شروع شد؛ پای بُندَهِش هم به میان آمد و هرچه جلوتر رفتم، اوضاع بدتر شد❗️
بعد از یکی دو سال، دیگر آسمان، با دین من بیگانه بود. اگر میخواستم دیندار بمانم، باید قیدِ آسمان را میزدم...
ولی نتوانستم...
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۳۲- خورشیدنیایش، مهرنیایش و ماه نیایش، سه دعا از دعاهای موجود در خرده اوستا هستند.
۳۳- غیر مادی
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت پانزدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت چهاردهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6948
بعد از یکی دو سال، دیگر آسمان، با دین من بیگانه بود. اگر میخواستم دیندار بمانم، باید قیدِ آسمان را میزدم...
ولی نتوانستم...
بعد از آن، باز هم وقتی به آسمان چشم میدوختم، غرق لذت میشدم. ولی غرق معنویت نه. ❌
این طور که حالا دارم شاعرانه با خودم مرور می کنم، شاید اگر کسی بشنود، بگوید کودکانه و از روی احساس تصمیم گرفتهام... ولی نه. مطمئن هستم که تصمیمم درست بود. ✅
🌸 @Negahynov
آخر باید چه کار میکردم با سیارههایی که اَباختَر (۳۴) بودند و اهریمنی؟! 😳
سیارههایی که با ستارههای هرمُزدی (۳۵) در جنگ بودند! جنگی بین اَباختَران و اختران! (۳۶) 🌝🌚
با ستارههایی که کوچکترینشان به اندازه سر گاو بود و بزرگترینشان به اندازه یک خانه سنگی❗️ در حالی که ماه به اندازه دو فرسنگ و خورشید، هماندازه سرزمین ایرانویج بود❗️(۳۸)(۳۷)
چه طور باید کنار میآمدم با آسمانی که شبیه تخم مرغ است؟! (۳۹) 🥚
این را در بندهش، دقیقاً چند خط قبل از آدرسی که هیربد داده بود، دیدم! همان آدرسی که از گِرد بودن زمین گفته بود. (۴۰) 🌏
و البته همانجا از مساوی بودنِ پهنا و درازا و ژرفای آسمان هم گفته است (۴۱). اگر این طور باشد، که دیگر تخم مرغی نیست! کروی است. اما باز هم مشکلی حل نمیشود! 😕
🌸 @Negahynov
من دانشجوی فیزیک شده بودم و یک ستارهشناس نیمه آماتور. دیگر چه طور باید میپذیرفتم که ماه، بالاتر از ستارهها قرار دارد و خورشید، بالاتر از آن؟! (۴۲) 😵
راستی، ماه و خورشید و ستارگان را باید چه کار میکردم که بندهش میگوید همگی تا قبل از آمدن اهریمن، بی هیچ حرکتی، وسط آسمان ایستاده بودند⁉️ (۴۳)
از اینها که بگذریم، مِهر و ماه تاریک هم برای خودشان ماجرایی دارند! اینها گویا با خورشید و ماه در جنگ هستند! (۴۴) و وقتی که جلوی خورشید و ماه روشن را میگیرند، کسوف و خسوف اتفاق میافتد! (۴۵) 🌝🌚
🌸 @Negahynov
خلاصه، روبهرو شدن با یک عالمه از این حرفهای عجیب و غریب در کتابهای دینیمان، هر روز من را دلسردتر میکرد و بین من و آیینم فاصله میانداخت. 🔀
بزرگترهای خانواده و موبدان هم جوابهای قانعکنندهای نداشتند. ❌
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۳۴- نااَختر
۳۵- هُرمُزد: اهورامزدا
۳۶- بنگرید به: بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۵۶-۶۱
۳۷- بندهش، ص ۴۴، بند ۲۹
۳۸- ایرانویج: سکونتگاه اولیه آریاییها (بنگرید به: دانشنامه مزدیسنا، موبد جهانگیر اوشیدری، ص ۴۶، واژه «اَئیریَنَه وَئِجَه»)
۳۹- بندهش، ص ۳۹، بند ۱۸
۴۰- همان، ص ۴۰، بند ۱۹
۴۱- همان، بند ۱۸
۴۲- همان، ص ۴۴، بند ۲۸
۴۳- همان، ص ۴۴، بند ۲۹
۴۴- همان، ص ۵۶، بند ۴۹
۴۵- پژوهشی در اساطیر ایران، مهرداد بهار، تهران: انتشارات آگه، چاپ چهارم، ۱۳۸۱، ص ۹۷، یادداشت ۲۴
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت شانزدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت پانزدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6965
بزرگترهای خانواده و موبدان هم جوابهای قانعکنندهای نداشتند. ❌
اوایل ورودم به دانشگاه، خودم سعی کردم دنبال جواب بگردم. علاقهای که همچنان به دینِ بِهی (۴۶) داشتم، من را به سمت تحقیق بیشتر میکشاند تا بلکه جوابی برای انبوه سؤالهایم پیدا شود... 🔍
مطالعه من فقط در «اوستا» و «بُندَهِش» هم خلاصه نشد. «مینوی خِرَد» (۴۷)، «گزیدههای زادسپَرَم» (۴۸)، توضیحات ابراهیم پورداوود در «یَشتها»ی اوستایی که خودش ترجمه کرده بود (۴۹) و چندین کتاب و مقاله دیگر، جستجو در اینترنت و خلاصه، هر کاری که میشد انجام داد، انجام دادم... 📚🔍🤓
🌸 @Negahynov
سرم را به شدت تکان دادم تا از این افکار و خاطرات فاصله بگیرم. 😐
بلند شدم و کمی در سالن فرودگاه قدم زدم. 🚶🏻♀️
اطراف فروشگاه و کافی شاپ فرودگاه هم سرک کشیدم. قیمتها خیلی غیر واقعی و گران بودند! پشیمان شدم و چند قدمی برگشتم.
بعد، به خودم گفتم: «داری میری پاریس. قیمتای اونجا هم نجومیه! دیگه باید عادت کنی!» 💸💸💸
دوباره رفتم به طرف کافی شاپ. روی یکی از صندلیها نشستم و یک قهوه فرانسه سفارش دادم. ☕️
در فاصلهای که منتظر خنک شدن قهوه بودم، برای اینکه دوباره اسیر خاطرات نشوم، با دقت به صدای اعلانات فرودگاه گوش میدادم. 📣
کمتر از یک ساعت به پرواز پاریس باقی مانده و هنوز چیزی از این پرواز اعلام نمیکنند❗️
کمی به نظرم عجیب آمد. ولی زیاد توجه نکردم.
🌸 @Negahynov
قهوه را با آرامش و جرعه جرعه مینوشیدم و خودم را در یکی از کافهتراسهای خیابان شانزهلیزه (۵۰) تصور میکردم. 😌
جرعه آخر که تمام شد، زیر لب به خودم گفتم: «بُن اَپِتی» (۵۱) (نوش جان) 😎
ولی صورتحساب را که پرداخت کردم، توی دلم به فروشندهها گفتم: «حرومتون باشه! چه خبره؟!!» 😁
و با خنده آمدم بیرون.
باید «حرومتون باشه» را به فرانسوی هم یاد بگیرم. در پاریس زیاد لازم میشود! 😂
از کافی شاپ که بیرون آمدم، رفتم سراغ اطلاعات پرواز و از وضعیت پرواز ساعت ۱۳:۲۰ پاریس پرسیدم و جواب شنیدم: «مقداری تأخیر داره. تا چند دقیقه دیگه اعلام میکنیم!» 🤔
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۴۶- اصطلاحی که زرتشتیان در مورد آیین زرتشت به کار میبرند.
۴۷- «مینوی خِرد» یکی از مهمترین کتابهای زرتشتیان به زبان پهلوی (پارسی میانه) است که به اندرزهای دینی، آفرینش، وقایع اساطیری، معاد و... پرداخته است (بنگرید به: مینوی خرد، ترجمه احمد تفضلی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، ۱۳۵۴، ص سیزده، پیشگفتار)
۴۸- «گُزیدههای زادسپَرَم» از کتابهای زرتشتیان به زبان پارسی میانه است که در قرن سوم هجری تألیف شده و به موضوعات مختلفی همچون اورمزد و اهریمن، آفرینش، تاریخ زرتشت و آیین او، تعالیم زرتشتی، بدن انسان، معاد و... میپردازد.
۴۹- ادبیات مزدیسنا - یشتها (قسمتی از کتاب مقدس اوستا)، تفسیر و تألیف پورداود، انتشارات انجمن زرتشتیان ایرانی بمبئی و ایران لیگ
۵۰- از مشهورترین خیابانهای اعیاننشین و توریستی پاریس
۵۱- Bon appétit
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت هفدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت شانزدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6972
برای چندمین بار به ساعتم نگاه کردم و رفتم تا روی یکی از صندلیها بنشینم.
وقتی نشستم، گوشی تلفنم را از توی کیف درآوردم... وای! مامان ۹ بار زنگ زده بود! 😱
دو تماس هم از ژاسمین داشتم.
ژاسمین همکلاسی دوره لیسانسم بود و حالا دو سه سالی هست که در پاریس زندگی میکند.
یک دختر ارمنی دوستداشتنی که گاهی هم با شیطنتهایش حرص آدم را درمیآورد❗️
امشب که برسم پاریس، قرار است به خانه آنها بروم و یکی دو هفته مهمانشان باشم تا محل مناسبی را برای اسکان پیدا کنم.
اسم ژاسمین را توی تلفنم لمس کردم؛ ولی قبل از برقراری تماس، قطع کردم.
بهتر است صبر کنم تا وضعیت پرواز مشخص شود و خودم از بلاتکلیفی دربیایم. بعد، هم به ژاسمین خبر میدهم و هم به مامان. ✅
🌸 @Negahynov
به صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم. ولی ترسیدم که خوابم ببرد و از پرواز جا بمانم!
چشمهایم را بازکردم و خودم را با تلفن همراهم مشغول کردم. 📱
سَری به صفحه اینستاگرام ژاسمین زدم.
هر از گاهی عکسهای خاطرهانگیزش را آنجا میگذارد.
عکسها را یکی یکی نگاه کردم تا رسیدم به عکسی که به چشمم خیلی آشنا بود. 👀
این را قبل از رفتن از ایران، خودش نشانم داده بود.
کجا بود؟... اصفهان که نبود؛ تهران هم که... آهان، یکی از پارکهای مشهد است!
🌸 @Negahynov
یکدفعه آه از نهادم بلند شد!
اصلاً مشهد رفتنِ ژاسمین را به یاد نداشتم. اصلاً از بین چند نفر از دوستانم که در فرانسه بودند، او را انتخاب کرده بودم که وقتی پیشش هستم، من را به یاد دین نیندازد! ✋
او البته همچنان مسیحی است. اما هیچ وقت عادت نداشت که از دینش بگوید یا در مورد دین من کنجکاوی کند.
ولی یادم نبود که امام رضا در هیچ قاعدهای جا نمیشود!
نظر ژاسمین هم مثل آن روزهای خودم، این بود که امام رضا فقط مال مسلمانها نیست. 😇
این را با همان لهجه بانمکش که مخلوطی از ارمنی و اصفهانی بود، چند بار از او شنیده بودم.
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت هیجدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت هفدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6979
دنیا چهقدر کوچک است... چهقدر تنگ است! از هر چیز که فرار میکنی، درست جلوی چشمت سبز میشود❗️
راستش هنوز هم گاه گاهی این فکر ذهنم را قلقلک میدهد که: «امام رضا که فقط مال مسلمانها نیست... اصلاً فقط مال دیندارها هم نیست!...» 🌷
در این هفتههای آخر که در تدارک سفر همیشگیام از ایران بودم، چند بار دلم بلند شد که سری به مشهد بزنم.
از بینِ آن همه نمادهای دینداری، ذهنم را نتوانستهام از این یکی رها کنم. ❤️
سادهلوحانه است اگر بگویم ارتباطی میان امام رضا و دین نیست!
و سختگیرانه است اگر بگویم همهی آنچه از دین و دیندارها دیدهام، به امام رضا مربوط است❗️
🌸 @Negahynov
به مامان گفته بودم به فرودگاه نیاید که دلبستگیام به او، پای رفتنم را نلرزانَد. 😢
جمشید و بابا را هم برای همین، دست به سر کرده بودم...
به امام رضا یادم رفته بود بگویم!
حالا اگر می گفتم هم معلوم نبود گوش بدهد! 😶
اصلاً مدتی هست که من با امام رضا حرفی ندارم! میدانم او گناهی ندارد؛ هیچ عیبی، هیچ نقصی، هیچ نقطه تاریکی دلیلِ این قطع ارتباط نیست. ❌
امام رضا را با همهی زشت و زیباهای دین و دیندارها کنار گذاشته بودم تا بتوانم زودتر، از این فضا جدا شوَم...
بگذریم... بگذریم تا همه چیز خراب نشده!... این یکی عکس ژاسمین را ببین! غروب خورشید در ساحل مارسِی. 🌅
حتماً یک بار با خود ژاسمین به اینجا میروم و توی یکی از همین قایقها با هم، عکس میگیریم. 📸
🌸 @Negahynov
الآن اعلانات فرودگاه از تأخیر چهار ساعته پرواز پاریس خبر داد! 😕
خانمی که بغل دستم نشسته بود، گفت: «ای بابا! پرواز خارجی هم باید تأخیر داشته باشه؟! فکر کردن اتوبوس تهران - مشهده که هر وقت خواستن، حرکت کنن!» 😤
یک دفعه دلم ریخت! مشهد؟! حالا چرا بین این همه شهر، مشهد را مثال زدی⁉️
چشمهایم را بستم و به صندلی تکیه دادم... چند ثانیه بعد، دوباره پشتم را از صندلی جدا کردم و به سمت جلو خَم شدم... دستم را گذاشتم روی صورتم... نفس عمیقی کشیدم و در حالی که عمیقتر، هوا را به بیرون فوت می کردم، دستهایم را روی صورتم به سمت بالا حرکت دادم و بردم بین موهایم...
شالَم افتاد. با بیحوصلگی، نصفه و نیمه پوشیدمش... 😕
داشتم همه تلاشم را میکردم که بغضم را قورت بدهم!
نباید اشک میشد... نباید بیرون میآمد... الآن اصلاً وقتش نبود! 🚫
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت نوزدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت هیجدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6989
احساس میکردم رفتنم به مویی بند شده. احساس میکردم الآن است که این رشته پاره شود...
بطری کوچک آب را از توی کیفم درآوردم.
دلم به اندازه یک دنیا تنگ شده و شبیه یک کودک، بهانهگیر! همه چیز انگار من را میبَرد به آن نقطهای که نمیخواهم❗️
بطری را باز کردم و کمی آب نوشیدم. بعد، با کلافگی بلند شدم و بیهدف، شروع کردم به راه رفتن میان سالن. 🚶🏻♀️
انگار همه چیز دارد از کنترلم خارج میشود! نمیخواهم ضعیف باشم؛ نمیخواهم کم بیاورم... ✋
شروع کردم به غُرغُر کردن. با لحنی که نه بلند بود و نه بیصدا، با مخاطبی که نمیخواستم نامش را به زبان بیاورم، پرخاشگرانه حرف میزدم... 🗣
هندزفری را از توی کیفم درآوردم؛ به موبایلم وصل کردم و در گوش گذاشتم تا اگر کسی متوجه حرف زدنم شد، فکر کند دارم با تلفن حرف میزنم...
🌸 @Negahynov
«آخه چرا دست از سرم برنمیداری؟!
همه مَنو وِل کردن. تو برای چی باز میای سراغم؟
هیربد با اون همه ادعاش، با اون همه ابراز علاقهای که یه روزایی میکرد، آخرش کم و آورد و رفت! 💔
دوست و آشنا و کوچیک و بزرگ، هرکی حرفامو شنید، یا سعی کرد حواسَمو پرت کنه؛ یا خودشو به حواسپرتی زد!
مامانم با اون همه مهربونیش، بالاخره راضی شد که از پیشش بِرم.
تو این وسط چی میگی؟! 😑
خبر نداری من دین خودمو ول کردم؟!
دین خودمو گذاشتم کنار؛ حالا بیام به امامِ یه دین دیگه بچسبم که چی بشه؟» 😒
🌸 @Negahynov
اصلاً فایده نداشت! انگار گوشش بدهکار نبود!
قلبم را رها نمیکرد...
نمیدانم؛ شاید داشت به من میخندید!
در همین فکرها بودم که انگار صدای مبهمی شماره پرواز ما را اعلام کرد.
گوشم را تیز کردم... وااااای باورم نمیشود! پروازمان به دلیل نقص فنی کنسل شده! 🤦🏻♀️
حالا باید با یکی دیگر از پروازهای امروز یا فردا برویم؛ یا خسارت بگیریم و برگردیم خانه❗️
به دفترِ شرکتی که پرواز متعلق به آنها بود، رفتم؛ داد و فریاد و چانه زدن ها را بقیه مسافرها انجام داده بودند. من حوصله و رمقی برای این کارها نداشتم.
خلاصه، مسافرها را در چند پرواز امروز و فردا به مقصد پاریس، پخش کردند. پرواز من شد فردا همین ساعت!
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیستم)
#داستان
📎 لینک قسمت نوزدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6999
چمدانم را تحویل گرفتم و روی یکی از صندلیهای فرودگاه نشستم.
نمیدانم چه قدر گذشت... نمیدانم دعواهای توی دلم چه قدر طول کشید...
آخر، حریفش نشدم! نمیدانم حریف او یا حریف دل خودم... 💔
توی دلم با لحن عصبی و لجبازانه گفتم: «باشه، میرم مشهد؛ میرم حرم؛ ولی یه کلمه حرف نمیزنم؛ یه قطره هم اشک نمیریزم... دو دقیقه میشینم؛ یه خداحافظی میکنم و میام بیرون.» ✋
بعد، با تردید ادامه دادم: «یسنا، نَری پابند بشیا! شانزهلیزه منتظره ها!
اصلاً فرض میکنیم گودبای پارتیه!
گود... بای... پار... تی
فِ... دِد... یو (۵۲)
یعنی تمام. یعنی خدافظ. یعنی بعدش دیگه میرم...» 🛫
🌸 @Negahynov
با گوشیام پروازهای تهران - مشهد را چک کردم...
دو ساعت و نیم بعد، من در پروازی که از فرودگاه مهرآباد به مقصد مشهد حرکت کرد، روی صندلی 23F نشسته بودم و زل زده بودم به زمینِ نیمه ابری❗️
تکههای ابر، گاهی بین من و زمین قرار میگرفتند و زمین، انگار نیمه ابری میشد.
اگر آن پایین بودم، الآن آسمان نیمه ابری بود! 🌤
انگار خیلی چیزها به زاویه نگاه آدم بستگی دارد...
یعنی ممکن است همه اشکالهای من نسبت به دین، مربوط به نوع نگاهم باشد؟ 🤔
🌸 @Negahynov
چند سال پیش، یکی از موبدها تقریباً همین حرف را میزد. بعد از یک عالمه توضیح و نصیحت، آخرش گفت:
«چشمها را باید شست؛ جور دیگر باید دید» 👌
من هم بلافاصله، با صدای آهستهای که فقط هیربد میشنید، گفتم: «بله باید شست؛ لابد اونم با گُمیز! چه شَود!» 😖
(«گُمیز» ادرار گاو است و در وندیدادِ اوستا (۵۳) بارها از لزوم شستشو با آن و حتی خوردن آن سخن گفتهاند!) (۵۴)
نمیدانم؛ شاید دارم زیادی همه چیز را سیاه میبینم... ⚫️
نفَسم را با فوت کشداری بیرون دادم و نگاهم را از پنجره هواپیما برگرداندم؛ تا بلکه ذهنم هم از ماجراهای چند سال پیش جدا شود و به زمان حال بیاید.
🌸 @Negahynov
هوای داخل هواپیما به نظرم گرم است.
کمی با دریچه کوچک سیستم تهویه که در بالای سرَم بود، ور رفتم تا باد، مستقیم به صورتم بخورد...
حالا بهتر شد. 👌
چشمهایم را بستم. حالا دیگر نگرانِ جا ماندن از پرواز نیستم. نگران خبر دادن به مامان و ژاسمین هم نیستم.
به ژاسمین گفتم که پرواز موکول شده به فردا. به مامان هم گفتم چند دقیقه دیگر پرواز است. راست هم گفتم! فقط مقصد پروازم با چیزی که مامان فکر میکند، تفاوت دارد! 🙄
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۵۲- fête d'adieu: مهمانی خداحافظی
۵۳- «وندیداد» بخشی از اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان، است که غالباً به بیان احکام دینی اختصاص دارد.
۵۴- برای نمونه بنگرید به: اوستا، جلیل دوستخواه، ج ۲، ص ۷۵۴ (وندیداد، فرگرد هشتم، بند ۳۸)؛ ص ۷۴۷-۷۴۸ (فرگرد هشتم، بند ۱۱-۱۳)؛ ص ۸۳۸ (فرگرد شانزدهم، بند ۱۲)، ص ۷۱۵ (فرگرد پنجم، بند ۵۱)
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و یکم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیستم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7008
تا برسم مشهد، چند دقیقهای به حرم بروم و برگردم (!) آخرِ شب میشود.
شاید شب را به یک هتل بروم؛ شاید هم در فرودگاه بمانم... 🤔
باد خنکی که به صورتم میخورَد، دارد دوباره من را به گذشته میبَرد...
🌸 @Negahynov
بهار سه سال پیش بود که با تیم رصد، به یکی از روستاهای شمال طالقان رفتیم. هیربد هم آمده بود.
من قبلاً هم برای رصد، به آن حوالی رفته بودم. ولی هیربد، اولین بار بود که به آنجا میآمد.
باد خنکی میوزید...
نیمهشب آرام و تاریک روستا فرصتی نبود که دلم بیاید آن را در جر و بحث های همیشگی هدر بدهم.
آسمان با همه رمز و رازهایش من را به تماشای خود فرا میخواند. 😌
صبح آن روز، مهمان مردم صمیمی و ساده روستا شدیم.
تا ساعت ۱۰ صبح استراحت کردیم؛ حدود ساعت ۱۰ بود که سر سفره صبحانه نشستیم. 🍳
خانم خانه، گاه گاهی سرفه میکرد. دلیلش را که پرسیدم، فهمیدم یک سرماخوردگی ساده است.
گفتم: «مگه شما هم مریض میشید؟!»
میزبان و اعضای تیم رصد، همگی با تعجب نگاهم کردند! 😳
🌸 @Negahynov
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «آخه هوای به این خوبی، حاشیه کوههای البرز، نه سرد، نه گرم،... همه چیز این قدر قشنگه که آدم فکر میکنه اینجا فقط زندگی و سلامتی هست.» 👌
یکی از بچهها به شوخی گفت: «نه سرد، نه گرم؟! دیدم دیشب چه جوری سه چهار لایه لباس پوشیده بودی که یخ نزنی!» 😜
خانم خانه هم همان طور که داشت چایش را هم میزد، گفت: «خدا رو شکر، این جا هوا خیلی خوبه. ولی بالاخره سرما و گرما هم داریم.
دور از جون شما، مریضی و مردن هم همه جا هست... همین ماه قبل، یه بنده خدایی توی کوچه بالایی سرطان داشت؛ به رحمت خدا رفت... 😔
حالا ولش کنید. از این حرفا بیایم بیرون... بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید. ناقابله.»
🌸 @Negahynov
همان طور که مشغول لقمه گرفتن بودم، آهسته به هیربد گفتم: «کوه البرز، کوه بلند و درخشان و دارای رشتههای بسیار... آنجا که نه شب هست؛ نه تاریکی؛ نه باد سرد؛ نه باد گرم؛ نه بیماری کشنده و نه آلایشِ دیوآفریده... از ستیغ کوه البرز، مِه برنخیزد!
مهریشت، بند پنجاه» (۵۵) 🙄
لقمه هیربد پرید توی گلویش و به سرفه افتاد.
به روی خودم نیاوردم و به خوردن ادامه دادم.
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۵۵- اوستا، جلیل دوستخواه، ج ۱، ص ۳۶۵ (مهر یشت، بند ۵۰)
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و دوم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و یکم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7016
چند ثانیه بعد، به مادربزرگ خانه که «مامان مرضیه» صدایش میکردند، گفتم: «حاج خانوم، شما شنیدید که قدیما میگفتن کوه البرز صد و هشتاد تا سوراخ به سمت خراسان داره؛ صد و هشتاد تا سوراخ هم به سمت خاوران⁉️»
🌸 @Negahynov
مامان مرضیه که دستش را گرفته بود کنار گوشهای سنگینش تا صدایم را بهتر بشنود، کمی فکر کرد و گفت: «نه والا! نشنیدم ننه جون.» 🤔
بعد، کمی فکر کرد و گفت: «شایدم بچه که بودم، قصهشو شنیده باشم. الان دیگه حواس برام نمونده.»
گفتم: «میگن خورشید هر روز از یکی از این سوراخا درمیاد و میره توی اون یکی سوراخ؛ ماه و ستارهها و سیارهها هم دنبالش❗️»
مامان مرضیه با خنده گفت: «یادم نمیاد ننه جون. ولی یه داستان دیگه شنیدم که اونم قشنگه. بذار براتون بگم:
میگن یه روزی یه شاهزاده خانمی آرزو کرد که بِره به آسمون...» ✨
🌸 @Negahynov
مامان مرضیه، حسابی گرمِ قصه گفتن شد.
من آهسته به هیربد گفتم: «یادم رفت ازش بپرسم کوه البرز، دورتادور جهان کشیده شده یا نه!
بُندهش که این جوری میگه. به نظرت درسته؟» 😒 (۵۶)
هیربد سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند. زیر لب گفت: «بسه دیگه یسنا!» 😡
🌸 @Negahynov
قصه مامان مرضیه که تمام شد، سفره هم تقریباً جمع شده بود.
دورتادور اتاق نشستیم. من گفتم: «مامان مرضیه، قصه ستارههایی رو که برای عبور از سوراخهاشون سوار گردونه میشن و اسب، گردونههاشون رو میکشه، تا حالا شنیدید؟» (۵۷) 😊
مامان مرضیه که حسابی سر ذوق آمده بود، گفت: «دخترم، تو از مامان بزرگ منم بیشتر قصه بلدی! 🙂
میخوای این دفعه تو تعریف کن؛ من گوش کنم.»
به هیربد کارد میزدی، خونش درنمیآمد!
من هم با حوصله و آب و تاب، شروع کردم به قصه گفتن:
«جونم براتون بگه که اینو توی یه کتابی به نام روایت پهلوی (۵۸) خوندم...» 🗣
🌸 @Negahynov
یکی از بچههای گروه گفت: «قضیه رو سیاسی نکن که من اصلاً حال و حوصله بحث سیاسی ندارما❗️»
با خنده گفتم: «این کتاب، به زبان پهلوی ساسانی یا پارسی میانه هست!... حالا ولش کن. از یه کتاب دیگه براتون میگم که اسمش سیاسی نباشه! 😁
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۵۶- بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۵۹، بند ۵۵
۵۷- بنگرید به: روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، تهران: مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۶۷، ص ۸۳، فصل ۶۵
۵۸- «روایت پهلوی» از جمله کتابهای زرتشتیان به زبان پهلوی ساسانی (پارسی میانه) است.
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و سوم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و دوم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7023
با خنده گفتم: «این کتاب، به زبان پهلوی ساسانی یا پارسی میانه هست!... حالا ولش کن. از یه کتاب دیگه براتون میگم که اسمش سیاسی نباشه! 😁
میگن یه ستاره هست به نام «وَنَند». توی «وَنَند یشت» نوشته: این ستاره، هم درمانبخشه؛ هم مسؤول مبارزه با حشرات و آفریدههای اهریمن (۵۹).
یه کتاب هست به اسم مینوی خِرَد؛ توش نوشته محل استقرار ستاره ونند، گذرگاهها و درهای البرزه! اونجا محل عبور دیوهاست و «وَنَند» مراقبه که اونا یه وقت راه رو بر خورشید و ماه و ستارهها نبندن. چون همون طور که توی داستان قبلی گفتم، گذرگاهها و درهای البرز، محل عبور خورشید و ماه و ستارهها هم هست! (۶۰) 😳
🌸 @Negahynov
هیربد آن روز دیگر چیزی نگفت. ولی من حسابی ترمز بریده بودم!
از ماجرای روییدنِ کوه البرز هم گفتم که «شیش هزار و هشتصد سال طول کشید و دوباره بعدش هم بلند و بلند و بلندتر شد... از طبقه اول آسمون که بهش میگفتن «ستاره پایه» عبور کرد؛ از طبقه بعدی که «ماه پایه» بود هم همین طور؛ بعدش رسید به طبقه «خورشید پایه»؛ از اونم رد شد و چسبید به طاق آسمون!» (۶۲)(۶۱) 🏔😵
مامان مرضیه خیلی خوشش آمده بود. بقیه بچههای گروه هم برایشان جالب بود. نمیدانستند همین داستانهایی که باعث سرگرمی آنها شده، در من چه آشوبی به راه انداخته! 😔
نمیدانستند همین داستانهای قشنگ، وقتی بشوند متون دینی، دیگر دینی را باقی نمیگذارند. 🔥
🌸 @Negahynov
حالا هیربد و بزرگترها و همه عالم و آدم هم بگویند اینها نمادین و اسطورهایست، بگویند اینها درک و برداشت انسانی است، فایدهای ندارد❗️
نمیدانم دیگر به چه زبانی باید میگفتم و چند بار باید تکرار میکردم که: «بابا، اینا یا متن اَوِستا هستن یا کتابهای «زند» و «پازند». یعنی تفسیر اَوِستا، و تفسیرِ تفسیرِ اوستا! 📚
اینا کتابهای دینی هستن. اون موبدهایی که اینا رو نوشتن، در جایگاه معرفی باورهای دینی، اینا رو نوشتن؛ نه در جایگاه بیان کشفیات و نظرات شخصی خودشون.
اصلاً اگر اینا رو بذاریم کنار، دیگه چی از دین بِهی میمونه؟! فقط چند صفحه به نام گاتها؟! واقعاً از توی گاتها دین درمیاد؟ واقعاً گاتها نیازهای زندگی یک شخص دیندار رو جواب میده؟!» 🗣📣🤕
بگذریم! به هر حال، آن سفر، آخرین بار بود که هیربد با من به رصد آمد.
چند ماه بعد هم برای همیشه رابطهاش را با من قطع کرد. ❌
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۵۹- اوستا، جلیل دوستخواه، ص ۵۰۷
۶۰- مینوی خرد، ترجمه احمد تفضلی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، ۱۳۵۴، ص ۶۶
۶۱- گزیدههای زادسپرم، ترجمه راشد محصل، تهران: مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ۱۳۶۶، ص ۱۱-۱۲، بند ۳۰ و ۳۱
۶۲- زمانهای دیگری هم برای روییدن کوهها در کتب زرتشتی بیان شده است. برای نمونه بنگرید به: گزیدههای زادسپرم، ص ۸۹، یادداشت ۳۳؛ بندهش، ص ۶۵، بند ۶۶.
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و چهارم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و سوم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7049
آن سفر، آخرین بار بود که هیربد با من به رصد آمد.
چند ماه بعد هم برای همیشه رابطهاش را با من قطع کرد. ❌
با رفتنِ هیربد (کسی که با همه جر و بحثهایمان دوستش داشتم و خودش هم به من وعده ازدواج داده بود)، آخرین رشتهای که من را به آیین زرتشت وصل نگه داشته بود، پاره شد! ⚡️
🌸 @Negahynov
حالا دو سال و چند ماه است که من دین را با همه خرافههایش رها کردهام. ❌
فکر میکردم وقتی از شر دین خلاص شوم، حالم خوب میشود... فکر میکردم آشفتگیهایم تمام میشود...
ولی حالا دو سال و چند ماه است که همچنان حالم خوب نیست. 😕
ولی چه میشود کرد؟!
چیزهایی در دین من بود که دیگر نمیتوانستم تحملشان کنم... و چیزهایی بود که هنوز خاطراتشان برایم دوست داشتنیست...
هنوز یکی از زیباترین تصاویر زندگیام، صورت قشنگ مادرم است؛ وقتی که صبحها رو به شمع کوچکی، نماز «هاونگاه» (۶۳) را میخواند. 🌸
هنوز غبطهی حال قشنگ روزهای نوجوانیام را میخورم؛ وقتی که در حرم امام رضا به زمزمه «خورشیدنیایش» مامان گوش میدادم. 😇
🌸 @Negahynov
با صدای جابهجایی مهماندارها و آوردن پذیرایی، چشمهایم را باز میکنم.
یک ساندویچ سرد کوچک، یک آبمیوه و یک شکلات، چیزهایی بود که همه را به سرعت خوردم و دوباره چشمهایم را بستم.
باد خنک هواپیما دوباره من را میبرد به یکی دیگر از شبهای رصد... 😌
شب پرستاره و آرامِ «چَک چَک».
منطقه ای در اطراف اردکان یزد که هم محل زیارتی زرتشتیان است و هم مقصدی برای بعضی از گروههای رصد. 🔭
دورتادور «چک چک» را کوه فرا گرفته و دیدن طلوع ستارهها در آن امکان پذیر نیست.
ولی بالاخره بالا میآیند؛ میدرخشند و دیده میشوند... ⭐️
🌸 @Negahynov
شبهایی که به تماشای ستارگان در آسمان «چَک چَک» گذشت، اگرچه رصدی حرفهای نبود، اگرچه اطلاعاتم از آسمان کم بود، ولی زلالیِ دوران نوجوانی و شور و شوق و معنویت دینیام آن را به ماندگارترین خاطرات رصدم تبدیل کرده است. 👌
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۶۳- یکی از نمازهای پنجگانه زرتشتیان که زمان آن از هنگام طلوع خورشید تا ظهر است و امروزه غالب زرتشتیان آنها را انجام نمی دهند!
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و پنجم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و چهارم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7078
با همین فکرها خوابم برد و با اعلام فرود در فرودگاه شهید هاشمینژاد مشهد بیدار شدم...
صبر کردم تا بیشترِ مسافرها پیاده شدند. بعد، بلند شدم و به طرف در خروجی هواپیما رفتم.
تمام مدتِ خروج از هواپیما، فاصلهای که تا سالن فرودگاه، با اتوبوس طی شد، و حتی انتظار کنار نقالهی تحویل وسایل، به استرس و نگرانی گذشت! 😕
حس میکنم گاردَم باز شده! آن خشم و نفرتی که نسبت به دین و نمادهای دینی داشتم، کمی فروکش کرده.
و این، الآن خطرناک است‼️
میترسم کم بیاورم و نتوانم پای تصمیمم بایستم!
باید مراقب باشم که چیزی دلم را آنقدر گیر نیندازد که نتوانم جدا شوم؛ آن هم یک جدایی همیشگی... 💔
🌸 @Negahynov
بعد از تحویل گرفتن چمدان، از همان فرودگاه یک تاکسی گرفتم به مقصد حرم.
در این فاصله، باید همه تلاشم را بکنم تا دوباره گاردم بسته شود❗️
شروع کردم به مرور همه دلزدگیهایم از دین و دیندارها... 😖
فایدهای نداشت! هیچ کدامشان ربطی به امام رضا نداشت!
دستپاچهام... 😰
زورم به خودم نمیرسد... زورم به دلم نمیرسد...
شاید اشتباه کردم که آمدم مشهد... نمیدانم...
🌸 @Negahynov
شروع کردم به مرور فرآیند سختی که برای گرفتنِ فرصت مطالعاتی پشت سر گذاشتهام. 🔍
از همان روزهای اولِ مقطع کارشناسی ارشد، به فکر رفتن افتادم.
برای پایاننامهام، یک پروژه تحقیقاتی سنگین تعریف کردم و از همان موقع هم دست به کار شدم تا بتوانم موافقت مؤسسه اخترفیزیک پاریس و موافقت دانشگاه را برای فرصت مطالعاتی جلب کنم.
تلاشهای علمی و دوندگیهای اداری زیادی کردم تا این فرصت را به دست آوردم. 🤓
به خصوص برای مقطع کارشناسی ارشد که جلب این موافقتها سختتر از مقطع دکتری هم هست!
🌸 @Negahynov
روزی که بالاخره همه چیز نهایی شد و رفتنم قطعی شد، آن قدر خوشحال بودم که چند تا از دوستانم را برای نهار به یک رستوران خوب دعوت کردم. 😋
برای خانواده هم یک جعبه دوکیلویی شیرینی گرفتم؛
یک دسته گل هم برای خودم خریدم. 💐😎
هنوز شادی و شیرینیِ آن روز را احساس میکنم. 😌
توی دلم گفتم: «امکان نداره همچین فرصتی رو از دست بدم. 👌
زندگی و تحصیل توی پاریس... فکرشو بکن! 😌🗼»
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و ششم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و پنجم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7098
توی دلم گفتم: «امکان نداره همچین فرصتی رو از دست بدم. 👌
زندگی و تحصیل توی پاریس... فکرشو بکن! 😌🗼»
بعد هم دوباره برای خودم خط و نشان کشیدم که نکند یک وقت دلبستگیها پایم را بلرزانَد... ☝️
حالا خیلی بهتر شد. دوباره مصمم شدم. 💪
دوباره بین خودم با همه چیزِ اینجا حصاری کشیدم که چیزی نتواند زیاد از حد به قلبم نزدیک شود!
🌸 @Negahynov
بالاخره رسیدم به حرم. چمدانم را تحویل امانتداری دادم و نگران و محتاط، به سمت بابالجواد رفتم. 🚶🏻♀️
از بابالجواد وارد شدم. با قدمهای آهسته...
به گنبد نگاه نمیکردم. حرف نمیزدم. از روی سنگفرشهای صحن جامع، چشم برنمیداشتم. 😑
هزار بار به خودم قول دادهام که محکم باشم. حالا دوباره زیر لب تکرار کردم: «فقط یه خداحافظی. اونم چون برای همیشه داری میری.» ☝️
مخاطبم خودم بودم. با امام رضا که قرار شده حرف نزنم. فقط لحظه آخر، خداحافظی میکنم و میزنم بیرون.
دوباره با خودم تکرار کردم: «برای همیشه... برای همیشه...». 🗣
🌸 @Negahynov
بطری آب را درآوردم. نگاهی به بطری انداختم و نگاهی به آبخوریهای صحن.
بطری را توی کیفم گذاشتم. سراغ آبخوریها هم نرفتم... فاصلهام را باید با همه چیزِ حرم حفظ کنم. اینجا همه چیزش نمک دارد. آدم را نمکگیر میکند❗️
آب دهانم را قورت دادم به امید اینکه بغض را با خودش فرو ببرد؛ ولی نبرد. 😢
دوباره چشم دوختم به سنگفرشهای صحن. مثل بچگیهایم، سعی میکردم پایم را روی خطوط مرز سنگها نگذارم... بد نبود. کمی حواسم را پرت کرد. ✅
بدون اینکه مقصد خاصی را در نظر گرفته باشم، یکدفعه خودم را در صحن جمهوری دیدم.
رفتم آخرهای صحن؛ یک گوشه خلوت ایستادم. رو به گنبد بودم و نگاهم را از گنبد میدزدیدم.
به خودم روحیه دادم: «آفرین! تا الان سر قولت بودی... همین جوری محکم باش... «پاریس»، «مارسی»، «لیل» منتظرت هستن. 👌
حالا دیگه خداحافظی کن...»
🌸 @Negahynov
یک نفس عمیق کشیدم... دومی را عمیقتر... و سومی را...
چهارمی را نشد عمیق بکشم. چشمهایم به گنبد افتاده بود...
با کلافگی به خودم گفتم: «قرار نبود... قرار نبود... قرار...» 😥
دلم تنگتر از همیشه شد... برای همه چیز تنگ شد. برای خودم، برای خانواده، برای اشو زرتشت، برای اینجا، برای همان خطوط بین سنگفرشها... 💔
آمدم چشمهایم را دوباره از گنبد پس بگیرم... نشد!
همانجا نشستم. بطری را از توی کیفم درآوردم و یکی دو مشت آب ریختم روی صورتم... حالا بهتر شد. اگر اشک هم بیاید، معلوم نمیشود❗️
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
هدایت شده از نگاهی نو
🌺 حیاتی خوش و گوارا
#قرآن
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و هفتم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و ششم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7106
دوباره به گنبد نگاه کردم. به صاحب گنبد گفتم: «چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
دارم میرم فرصت مطالعاتی! اشکالی داره؟!» 🙄
خندهام گرفت. با صدایی که هم خنده در آن بود و هم از بغضِ توی گلویم بَم شده بود، گفتم: «بابا امام رضا، اذیت نکن؛ بذار برم!»
سکوت کردم. بطری آب را یکنفس سر کشیدم... دو سه دقیقه با خودم کلنجار رفتم...
بعد، درحالی که با بند کیفم ور میرفتم، گفتم: «باشه، تسلیم! شاید یه روزی بیام سر بزنم... تو هم بعضی وقتا بیا اونجا سر بزن❗️»
🌸 @Negahynov
از جایم بلند شدم و گفتم: «فعلاً خدافظ» ✋
اشکم جاری شد... 😭 زود خودم را به سقاخانه صحن رساندم. یک لیوان برداشتم و پر از آب کردم... برگشتم سمت حرم؛ آب را جرعه جرعه سرکشیدم.
آرامتر شدم. خواستم بروم؛ دیدم دیگر عجلهای نیست؛ ترسی هم نیست. کاری که نباید میشد، شده بود❗️
🌸 @Negahynov
برگشتم به همان جای قبلی. حالا تازه دیدم بالایش نوشته: «دفتر پیدا شدهها»!
یادم میآید نوجوان که بودم، اینجا نوشته بود «دفتر گمشدهها»، شاید هم «دفتر اشیاء گم شده»!
نشستم همانجا. آفتاب غروب کرده بود و حرم داشت شلوغتر میشد. فرشها را پهن کرده بودند و صفهای نماز داشت شکل میگرفت.
صدای دَنگ دَنگ ساعت بلند شد. موبایلم را نگاه کردم. تا پرواز ساعت نه و نیم، فقط دو ساعت و نیم دیگر باقی مانده. 🕖
فکری به سرم زد. یکی دو تا از سایتهای فروش بلیط را چک کردم. فردا صبح هم دو سه تا پرواز مشهد - تهران هست. جا هم دارند...
به گنبد نگاه کردم. با خنده، سرَم را خاراندم و گفتم: «صبح میرم!» ☺️
🌸 @Negahynov
حالا انگار خالی شدهام... نه ناراحتم؛ نه خوشحال. نه خشمگین، نه آرام. نه دیندار، نه بیدین❗️
یک گوشه صحن نشستهام و چشم دوختهام به مردمی که دارند صفهای نماز را پر میکنند...
حالا نماز شروع شده است.
من در سمت راست صفهای نماز، رو به گنبد نشستهام.
خانمی در بین نمازگزارها توجهم را جلب میکند... نمیدانم چرا من را یاد مامان میاندازد! 😌
چشم از او برنمیدارم.
در تمام طول نمازش، مامان جلوی چشمهایم رو به شمعی نشسته است و دارد زمزمه میکند: «خشنوتره اهورهه مزدا، اشم وهی...» (۶۴)
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۶۴- ابتدای نماز اویسروثریمگاه (یکی از نمازهای پنجگانه زرتشتیان که زمان آن از غروب آفتاب تا نیمه شب است و امروزه اغلب زرتشتیان آن را انجام نمیدهند!)
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و هشتم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و هفتم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7115
نماز که تمام شد و جمعیت پراکنده شد، من هم از حرم بیرون رفتم.
چند دقیقهای در خیابان امام رضا قدم زدم.
به یاد روزهای کودکی، در هر مغازهای که خشکبار و تنقلات داشت، سرک کشیدم و از هر مغازهای کمی خوراکی خریدم! آنقدر کم میخریدم که بعضی مغازهدارها اصلاً پول نمیگرفتند! 😁
یک مشت نخودچی کشمش، ۵۰ گرم حاج بادام، یک بسته کوچک لواشک با طعم میوههای مختلف و کمی هم جیلی بیلی، چیزهایی بود که من از مغازهها خریدم و مقداری از هر کدام را همانجا خوردم! 😋
🌸 @Negahynov
بعد، دوباره راه افتادم به طرف حرم.
خسته هستم. ولی نگران نیستم که خوابم ببرد.
اصلاً دلم هم نمیآید که بخوابم.
شبهای حرم همیشه برای من شبیه شبهای رصد بوده. 🔭
همه چیز آنقدر زیبا و هیجان انگیز است که نوبت به خواب نمیرسد. 😍
این بار از بابالرضا وارد شدم و یکراست رفتم به صحن انقلاب. 😇
تعدادی از فرشها هنوز پهن است.
جایی روبهروی ایوان طلا، چشم در چشم گنبد، نشستم و غرق تماشا شدم. 😌
همهی وجودم حرف بود؛ درد بود؛ شوق بود؛ ولی انگار مُهر سکوت بر لبهایم زده بودند.
🌸 @Negahynov
نمیدانم چهقدر گذشت و از کجا شروع کردم. وقتی به خودم آمدم که داشتم میگفتم:
«راستشو بخوای، همیشه، هر دینی که داشتم، یا حتی وقتی که دین نداشتم، تو امامم بودی! 😇
چه جوری شو نمیدونم... فقط میدونم که بودی.
خودتم میدونی!
این که مسلمونا به کی میگن امام، به من ربطی نداره. «امام» برای من، اصلاً تعریف نداره. فقط چِشیدنیه؛ فقط دیدنیه و احساس کردنی...» ✨
مکثی کردم... لبخند زدم و اشکم را پاک کردم.
باورم نمیشد که این طور راحت، خودم را لو بدهم! همه چیزهایی را که این دو سه سال، از خودم هم پنهان میکردم، حالا دارم رو میکنم.
حالا که نه زرتشتی هستم تا خرده اوستا بخوانم و نه مسلمان، تا زیارتنامه،...
شاید بشود حافظ خواند. 📖
با صدایی که فقط من میشنیدم و او، زمزمه کردم:
«دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شُرطه برخیز
باشد که بازبینم دیدار آشنا را...
در کوی نیک نامی، ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی، تغییر کن قضا را» 🍃
🌸 @Negahynov
کمی سکوت کردم و به فکر فرو رفتم.
بعد دوباره به گنبد زل زدم و گفتم:
«حالا میگی چی کار کنم؟
یعنی دوباره زرتشتی بشم؟» 🤔
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و نهم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و هشتم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7174
کمی سکوت کردم و به فکر فرو رفتم.
بعد دوباره به گنبد زل زدم و گفتم:
«حالا میگی چی کار کنم؟
یعنی دوباره زرتشتی بشم؟» 🤔
بعد از سکوت کوتاهی ادامه دادم:
«خبر داری ما آسمونمون شبیه تخم مرغه؟! زمینمون مثل زردهی وسط این تخم مرغه! (۶۵) کوه البرزمون سوراخ سوراخه و ماه و خورشید و ستارهها از توی سوراخاش رد میشن❗️ (۶۶)
خبر داری شوریِ آب دریاها از نظر کتابای ما، به خاطر زهرِ جنازهی خرَفَستَرانه؟! (۶۷) (۶۸) 🐜🦗🕷
میدونی چی میشه که رعد و برق میاد؟ میگن ستاره تیشتر با دیو اپوش دارن توی آسمون میجنگن! (۶۹) ⚔️⚡️
البته جنگای توی آسمون ما که یکی دو تا نیست! همین زحل که من عاشقش هستم و اگر از شب تا صبح هم با تلسکوپ، زل بزنم بهش، سیر نمیشم، با اون قمرهای ریز و درشت و حلقههای بینظیرش، اهریمنیه و ستاره مرگ! و داره با «میخِ وسط آسمون» (۷۰) که سپاهبُدِ سپاهبُدانِ اختران هست، میجنگه! (۷۱) 🤛🤜
بازم برات بگم؟... 😐
آخه من چه جوری دوباره زرتشتی بشم؟!
اصلاً نمیدونم اگر به این چیزا اعتقاد داشته باشم، زرتشتی هستم؟
اصلاً اشو زرتشت از این حرفا زده؟
اگه نزده، پس چی گفته؟!» 🤔
🌸 @Negahynov
دوباره ساکت شدم.
دست کردم توی کیفم؛ دو تا از حاجبادامها را درآوردم و در دهانم گذاشتم. 😋
نمیخواهم حال خوب امشبم را خراب کنم.
بلند شدم و رفتم به طرف سقاخانه...
آب سقاخانه، باز در من آرامش و نشاط را جاری کرد. ✨
بعد، آرام، انگار که یک پَر باشم روی دستان نسیم، شروع کردم به قدم زدن توی صحن... 🍃
اینجا هر چیزی نگاهم را به سمت خودش میکشانَد:
اشکها و خندههای زائرها،
دستهایی که به دعا بلند شدهاند،
چشمهایی که حرف میزنند،
لبهایی که زمزمه میکنند،
بچههایی که میدَوَند و بازیگوشی میکنند،
فوارههای کوچکِ توی حوض، که آب و نور را با هم به بالا میپاشند... ✨💦
گاهی میمانم که به کدامشان نگاه کنم.
مثل بارش شهابی است... یا شاید مثل کهکشان راه شیری.
پر از زیباییهایی که انگار چشمک میزنند و دست تکان میدهند تا نگاهشان کنی... 😌
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۶۵- مینوی خرد، ترجمه احمد تفضلی، ص ۶۱
۶۶- بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۵۹، بند ۵۵؛ مینوی خرد، ص ۶۶-۶۷، روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، ص ۸۳، فصل ۶۵
۶۷- بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۶۴، بند ۶۴
۶۸- خرَفَستَران: موجودات موذی و آسیبرسان، مخلوقات اهریمن
۶۹- ادبیات مزدیسنا - یشتها (قسمتی از کتاب مقدس اوستا)، تفسیر و تألیف پورداود، انتشارات انجمن زرتشتیان ایرانی بمبئی و ایران لیگ، ص ۳۳۳ (مقدمه تیریشت)
۷۰- میخ میان آسمان، میخگاه (در متون پهلوی): ستاره قطبی (پژوهشی در اساطیر ایران، مهرداد بهار، تهران: انتشارات آگه، چاپ چهارم، ۱۳۸۱، ص ۶۴، یادداشت ۳)
۷۱- برای نمونه بنگرید به: بندهش، فرنبغ دادگی، ص۵۷، بند ۵۲، و ص ۶۰، بند ۵۷ و ۵۸
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282