نگارخانہےمن !
___
دیگه لیوان چایی کفاف نمیده ...
باید پارچ #چایی برد ...
نگارخانہےمن !
___
ترجیحا درباره ایشون تحقیق کنید !
شهید سید رضا پور موسوی
نگارخانہےمن !
___
یه بنده خدایی رفته بود سر درخت کاجِ
کریسمس،اون ستاره ی 🌟 آخر رو بزاره
از رو پله پاش لیز میخوره وقتی میخواد
بیوفته ، میگه : یاابوالفضل! یاابوالفضل!
خو برادر من ، پدرت خوب ، مادرت خوب
تو مسلمونی ، مرض داری أدای مسیحیایِ
بنده خدا رو در میاری آخه ؟! :/
نکن عزیزم 🤦♂
کریسمس نشونه باکلاسی نی ، نشونه ی
#مسیحی بودنه :)
نگارخانہےمن !
____
نگاه به #آسمان از همه چیز مهم تر است.
زیارت آسمان به اندازه زیارت یک امام زاده
سازنده است !
با نگاه به آسمانآدم یک #شوقی پیدا میکند
که میخواهد خودش را از یک جای کوچک و
#تنگ ، بیرون بکشد! رها شود!
آیت الله حائری شیرازی
نگارخانہےمن !
___
یادش بخیر ، شاي عراقي و یادگار کربلا...
پ.ن:
داستان را بخوانید
نگارخانہےمن !
___
فکر نمیکردم با خواندن یک کتابِ طنز ،
گریه ام بگیرد ...
ابتدایش انصافا خنده دار بود، آن طوری
که منِ بچه مثبت، انصافا از خجالت آب
میشدم . ولی آخرای کتاب ، دلم را درد
می آورد ... یاد دوران کودکی ام افتادم
آنوقتی که هنوز وارد دنیای آدم بزرگ ها
نشده بودم . آنوقتی که هنوز شب ها
بغل بابایی ام میخوابیدم و دغدغه ام
تنها نهارِ فردا صبحم بود.
قدرت حافظه ام بالاست ، اواخر دو یا
سه سالگی ام را تار و کِدر به یاد دارم ،
آن روز هایی که خیلی فسقلی بودم و
روی دست ها این ور و آن ور جا به جا
میشدم .
یاد رفقای دبستانی ام افتادم که بغیر از
یک نفرشان ، از بقیه اطلاع ندارم ...
دلم واقعا درد میگیرد از این خاطراتی
که قرار نیست دوباره مزه شیرینی شان
حس کنم و بچشم ... از اینکه قاعدتاً دیگر
قرار نیست با مادر و پدرم در یک خانه
زندگی کنیم ... از اینکه عمرمان همینطور
دارد میرود و از اینکه فردا بشود و فردا ها
بشود ، خوشحالیم ...
اما آخرش انسان دلتنگ گذشته اش میشود
آدم هایی که یک زمانی بوده اند و گرما
بخشِ روح و جانمان بودند ...
به گذشته ام نگاه میکنم ... کم کم افرادی
که قبلاً با آنان زندگی کردم و خوشی داشتم
جلوی چشمانم می آیند... اما دیگر خبری
از آنان نیست ...
آخر این کتابِ طنز ، اشک مرا مانند ابر بهار
روی میزِ ام دی افیِ کتاب خانه ریخت ...
نویسنده، در کتاب ، داستان کودکی خودش
را نوشته بود ، اما در آخر کار ، پایان داستان
را چنان تلخ نوشت ، که هر چه زده بودیم ،
پرید !
از دوری و جدایی رفیقش گفته بود ...
تقریبا دو هفته از وفاتِ ایمان ، رفیق ، یا
بهتر است بگویم برادرم ، میگذرد ، کسی
حجم ناراحتی ام را نمیتواند درک کند ، مگر
اینکه برادر از دست داده باشد ...
خلاصه که مَفَرّی از موت ، وجود ندارد ، خدا
همهی اسیران خاکِ سرد را ، بیامرزد ...
سرتان را به درد آوردیم ، درد و دلی بود ،
حلال کنید .