eitaa logo
نگارخانہ‌ےمن !
225 دنبال‌کننده
351 عکس
4 ویدیو
0 فایل
صرفا نگار خانه ی عکس هایِ دلم...! قشنگی هایی که خدا 🌿 بهم اجازه داده نگاه کنم رو 👀 با شما شریک میشم. 🤝 + عکاس خودمم ، خالقشون یکی دیگه :) ممکنه مفید نباشه 🤷‍♂ لذا لف دادن آزادِ عزیزِ برادر ✅
مشاهده در ایتا
دانلود
نگارخانہ‌ےمن !
___
دیگه لیوان چایی کفاف نمی‌ده ... باید پارچ‌ برد ...
نگارخانہ‌ےمن !
___
آبیِ تو دریاست ولی ، سینه ی تو تر است ...
نگارخانہ‌ےمن !
___
ترجیحا درباره ایشون تحقیق کنید ! شهید سید رضا پور موسوی
نگارخانہ‌ےمن !
___
یه بنده خدایی رفته بود سر درخت کاجِ کریسمس،اون ستاره ی 🌟 آخر رو بزاره از رو پله پاش لیز میخوره وقتی میخواد بیوفته ، میگه : یاابوالفضل! یاابوالفضل! خو برادر من ، پدرت خوب ، مادرت خوب تو مسلمونی ، مرض داری أدای مسیحیایِ بنده خدا رو در میاری آخه ؟! :/ نکن عزیزم 🤦‍♂ کریسمس نشونه باکلاسی نی ، نشونه ی بودنه :)
نگارخانہ‌ےمن !
____
جای همه تان خالی ... دیشب رفته بودیم !
نگارخانہ‌ےمن !
____
نگاه به از همه چیز مهم تر است. زیارت آسمان به اندازه زیارت یک امام زاده سازنده است ! با نگاه به آسمان‌آدم یک پیدا‌ میکند که میخواهد خودش را از یک جای کوچک و ، بیرون بکشد! رها شود! آیت الله حائری شیرازی
نگارخانہ‌ےمن !
___
یادش بخیر ، شاي عراقي و یادگار کربلا... پ.ن: داستان را بخوانید
هدایت شده از حُجره ے‌من!
طلبه ها موقع امتحانات سختی میکشن. طلبه ها موقع امتحانات :
چقدر در این جاده ها ماشین سواری کردیم ...
نگارخانہ‌ےمن !
___
فکر نمی‌کردم با خواندن یک کتابِ طنز ، گریه ام بگیرد ... ابتدایش انصافا خنده دار بود، آن طوری که منِ بچه مثبت، انصافا از خجالت آب میشدم . ولی آخرای کتاب ، دلم را درد می آورد ... یاد دوران کودکی ام افتادم آنوقتی که هنوز وارد دنیای آدم بزرگ ها نشده بودم . آنوقتی که هنوز شب ها بغل بابایی ام می‌خوابیدم و دغدغه ام تنها نهارِ فردا صبحم بود. قدرت حافظه ام بالاست ، اواخر دو یا سه سالگی ام را تار و کِدر به یاد دارم ، آن روز هایی که خیلی فسقلی بودم و روی دست ها این ور و آن ور جا به جا میشدم . یاد رفقای دبستانی ام افتادم که بغیر از یک نفرشان ، از بقیه اطلاع ندارم ... دلم واقعا درد می‌گیرد از این خاطراتی که قرار نیست دوباره مزه شیرینی شان حس کنم و بچشم ... از اینکه قاعدتاً دیگر قرار نیست با مادر و پدرم در یک خانه زندگی کنیم ... از اینکه عمرمان همینطور دارد میرود و از اینکه فردا بشود و فردا ها بشود ، خوشحالیم ... اما آخرش انسان دلتنگ گذشته اش میشود آدم هایی که یک زمانی بوده اند و گرما بخشِ روح و جانمان بودند ... به گذشته ام نگاه میکنم ... کم کم افرادی که قبلاً با آنان زندگی کردم و خوشی داشتم جلوی چشمانم می آیند... اما دیگر خبری از آنان نیست ... آخر این کتابِ طنز ، اشک مرا مانند ابر بهار روی میزِ ام دی افیِ کتاب خانه ریخت ... نویسنده، در کتاب ، داستان کودکی خودش را نوشته بود ، اما در آخر کار ، پایان داستان را چنان تلخ نوشت ، که هر چه زده بودیم ، پرید ! از دوری و جدایی رفیقش گفته بود ... تقریبا دو هفته از وفاتِ ایمان ، رفیق ، یا بهتر است بگویم برادرم ، می‌گذرد ، کسی حجم ناراحتی ام را نمی‌تواند درک کند ، مگر اینکه برادر از دست داده باشد ... خلاصه که مَفَرّی از موت ، وجود ندارد ، خدا همه‌ی اسیران خاکِ سرد را ، بیامرزد ... سرتان را به درد آوردیم ، درد و دلی بود ، حلال کنید .