eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 بوی عطر تلخ و دوست داشتنی اش در مشامم پیچید اما این بار با بوی حال به هم زن تخم مرغ ها مخلوط شده بود و باعث شد اوق بزنم. - امیدوارم کاری که تو سرمه رو انجام ندی! سرم را از سینه‌اش جدا کردم. - هم فکریم. از رویش بلند شدم که مچ دستم را گرفت. - برو تو اتاق من دوش بگیر. ممکنه مامان اینا برگردن. سوی اتاقش دویدم و سریع داخل حمام شدم و در را قفل کردم. چند بار اوق زدم اما در آخر با دوش آب گرم حالم بهتر شد. تمام مدتی که موهایم را خشک می کردم در این فکر بودم که چه بلایی می توانستم سر آیهان بیاورم که تلافی این کار را بکند. بعد از چند مین خسته از فکر کردن زیاد و به نتیجه‌ای نرسیدن، برای صرف شام به پایین رفتم. از این به بعد باید بیشتر احتیاط کنم که در دام نقشه های آیهان نیفتم، پس بچرخ تا بچرخیم آیهان خان. سر میز در حال خوردن شام بود. حتی به من هم تعارف نکرده بود. صندلی را عقب کشیدم و رو به رویش نشستم. متوجه حضورم شده بود اما نگاهش را بالا نیاورد. @negin_novel
میگفت: «‏وقتی خوشحالی، میری با کسی که دوسش داری حرف میزنی، ‏اما وقتی ناراحتی، میری با کسی که دوستت داره حرف بزنی. ‏بیچاره اونی که دوستت داره...!» 🥀 @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 چنگال را در بشقاب لازامیا چرخاندم. صدای برخورد نوک چنگال با بشقاب که آورد متوجه اخم کمرنگ روی صورتش شدم. پس به این کار حساس بود. لبخند خبیثی زدم و عمیق تر چنگال را روی بشقاب کشیدم که سریع سرش را بالا آورد. ابرویی بالا انداختم که یعنی مشکلی پیش آمده؟ حرفی نزد و دوباره مشغول خوردن شد. انگار فهمیده بود که از عمد این کار را کرده ام چون هر چند بار دیگر که تکرار کردم اعتنایی نکرد. من هم بیخیال شدم و شامم را خوردم. انگار باید به یک نقشه‌ی اساسی تر فکر کنم‌. *** - دیانا جون اون قند رو میدی؟ - چشم. قندان را نزدیک پیچک خانم گذاشتم که تشکر کرد. نفس عمیقی از هوای پاک حیاط را در ریه هایم فرستادم. هوای خوبی بود. همه‌یمان روی تخت بزرگ زیر درخت کاج آمده بودیم، آیهان به بهانه کار داشتن جمعمان را ترک کرده بود. در کنار پدر و مادرش اصلا احساس غریبی نمیکردم، گویی که چند سال است آن ها را میشناسم و با آن ها زندگی می کنم. این حس را مدیون رفتار و برخورد خوب آن ها بودم. آتاناز با دخترش در حال کلنجار رفتن بود، ترکی حرف میزدند و من نمیفهمیدم که بحثشان در مورد چیست. صندل هایم را پوشیدم و از تخت پایین رفتم و به آن ها نزدیک شدم. - مادر و دختر چرا دعوا می کنید؟ آتاناز شاکی ایستاد و دست به کمر شد. - میبینی تو رو خدا! گیر داده اون لاکپشت رو بگیره. - خب بذار بگیره. - چی چیو بذارم، اگه آیهان بفهمه که آتلاز دستش به اون لاکپشت خورده که تو خونه راهش نمیده؟ متعجب گفتم: - چرا؟ شونه‌ای بالا انداخت. - از بچگی از لاکپشت میترسه. آهانی گفتم. دست آتلاز را گرفت و به سختی متقاعدش کرد و او را پیش پدر و مادرش برد. لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفت و به لاکپشت که هر از گاهی سرش را داخل لاکش میبرد نگاه کردم و به نقشه‌ام فکر کردم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به_
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 نزدیک های عصر بود که آیهان برگشت. روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم خیار پوست میگرفتم. ثریا در حال سرخ کردن سیب زمینی های خلالی بود که آیهان همانطور با گوشی حرف میزد داخل شد. - نمیشه به جون تو اصلا راه نداره... بابا اصلا بیخیال این پروژه، چرا به فکر یه پروژه جدید تر نیستی؟ آب معدنی از یخچال بیرون کشید و گوشی را بین سر و شانه‌اش نگه داشت و درش را باز کرد. - اگه تصمیمت بر اینه که شرکت رو اینجوری که خودت می خوای اداره کنی من نیستم، از الان گفته باشم! قرعه‌ای از آب نوشید و درش را بست. خیار را به تو قسمت تقسیم کردم و کمی نمک رویش پاشیدم. همین که نزدیک دهانم بردم از دستم غیب شد. آیهان تکیه اش را به میز داده بود و گاز بزرگی از خیار زد و به دو نیم قسمتش کرد. ایشی زیر لب گفتم و باقی مانده خیار را خودم خوردم. - فردا میام میبینمت و در موردش حرف میزنیم... فعلا. گوشی را قطع کرد و نصف خیار در دستش را هم داخل دهانش چپاند. دست هایش را بالای سرش گذاشت و کش و قوسی به بدنش داد. - من خیلی خستم میرم بخوابم، خانمم برای شام بیدارم کن؟ از لفظ خانمم اخم کردم که‌ چشمکی پر از شیطنت نسیبم کرد و بیرون‌ رفت. با حرص زیر لب گفتم: برو بخواب که‌ نقشه ها دارم برات! @negin_novel
‏سیمین چقد قشنگ میگه •با آن همه دلداده دلش بسته ما شد ‏ای من به فدای دل دیوانه پسندش• 🥀 @negin_novel
❖ عارفی را پرسیدند: "زندگی" به جبر است یا به اختیار؟ گفت: امروز را به "اختیار" است تا چه بکاریم.... اما فردا جبر است. چرا که به "اجبار" باید درو کنیم هر آنچه را که "دیروز" به اختیار کاشته ایم...! ❖
یه تیکه از یه کتاب خوندم که واقعا حالمو خوب کرد، می‌گفت: «از رها کردن نترس. هیچکس نمی‌تواند چیزی که مال توست را از تو بگیرد؛ و تمام دنیا نمی‌توانند؛ چیزی که مال تو نیست را حفظ کنند.» همینقدر ساده و قشنگ. 🥀 @negin_novel
روزی که بتونی با پولدارتر از خودت هم‌نشینی کنی و معذب نشی با فقیرتر از خودت بشینی و خردش نکنی با باهوش‌تر از خودت باشی و هم صحبت شی با کم‌هوش‌تر از خودت باشی و مسخرش نکنی با عقاید و سلایق دیگران کاری نداشته باشی تو زندگی شخصی بقیه سرک نکشی طبیعت رو دوست داشته باشی و به موجودات و گونه‌های دیگه احترام بذاری اونوقت می تونی بگی انسانی . . . @negin_novel
نقاشی کنید، آهنگ گوش کنید، برای خودتون غذا درست کنید، ورزش کنید، سرتونو از شیشه ماشین ببرین بیرون و نفس بکشین، برقصید، بدویید، داد بزنید، زندگی کنید، دوستان زندگی منتظر شما نمیمونه، نزارید دیر شه، زندگی کنید.
همه‌مون تو این روزا یه تیکه‌هایی از وجودمون رو از دست دادیم که هیچ‌وقت قرار نیست جاش پر بشه. برای تحمل این همه رنج و سختی، این همه فشار و استرس، این حجم از غم و تنهایی، نیازمند قلب های بزرگ تری بودیم. @negin_novel
خوبی؟ - تو حالمو بپرس، هر حالی که باشم بهتر میشم ... @negin_novel