هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
هر روز یک چیز جدید یادبگیر و بعد از یک هفته دیگر آدم قبلی نیستی، بعد از ۱ ماه رشد میکنی و بعد از یک سال دنیا را بزرگتر و دقیق تر از پارسال میبینی
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
سعی نکن دیگران را تحت تاثیر قرار بدی. غمگین ترین افراد، آنهایی هستند که بیشتر به فکر، فکر کردن مردم راجع به خودشان هستند
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
بهترین نسخه خودت باش
نسخه کپی شده یا دست دوم هنرمند مورد علاقه یا اسطوره زندگی ات نباش، نسخه اورجینال خودت باش. این میتواند یکی از مهمترین نصیحت مهم زندگی شما باشد
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت168 تشکر کردم و ازش دور شدم. ماشین را دور میزند و اسرار
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت169
همین که کارم تمام شد و شام خوردیم، در رستوران را بست و تا راهی خانه شویم.
همین که کلید را چند دور درونش چرخاند دسته را پایین کشد تا از قفل بودنش اطمینان پیدا کند.
سمتم برگشت و راه افتادیم.
- الان کجا میری؟ خونه خودت؟
سری به نشانهی مثبت تکان دادم. بین راه خدافظی کردم و از هم جدا شدیم. آهسته داخل حیاط که چندین خانه آنجا بود رفتم. موتورم هنوز هم همانجا کنار پنجره کوچک اتاقم پارک شده بود، مطمئنم اگر تهدید آخرم نبود الان حتی یک قطعه اش را هم نمی توانستم ببینم.
تمام چراغ ها خاموش بود و فقط روشنی ماه جلوی پایم را کمی روشن می کرد.
این خانواده عجیب عادت داشتن قبل از نشستن مرغ ها به خواب بروند.
به در اتاق خودم که رسیدم در را کمی هول دادم که با صدای جیری باز شد، روغن کاری نشده بود و از بیرون هم قفل نمی شد. خیالم راحت بود که حشمت الان یا پای بساط در حال چرت زدن است یا خواب هفت حوری را میبیند.
داخل شدم و در را بستم و از داخل قفلش کردم. اگر میدانست برگشتهام همین شب پول کرایه این دو ماه نبودنم را می خواست.
برق را روشن نکردم و همانجا روی زمین دراز کشیدم و مانند یک جنین دز شکم مادر مچاله شدم و اشک هایم بی صدا پایین ریختند.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت169 همین که کارم تمام شد و شام خوردیم، در رستوران را ب
پارت جدید😍👆
این پارت مال دیروزه
پارت امروز رو یا ظهر یا شب میذارم😉
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت169 همین که کارم تمام شد و شام خوردیم، در رستوران را ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت170
***
(راوی)
آمده بود تا به قولش وفا کند، از دیروز که دیانا خانهاش را ترک کرد و درخواست کمکش را پس زده بود، شخصیت این دختر عجیب و کشف نشدنی برایش محسوب میشد و دلش می خواست هر چه زودتر پازل های این داستان را کنار هم بچیند.
قبل از اینکه خواهرش عاطفه پرده از این راز بردارد خودش همه چیز را فهمیده بود. شاید هم فقط بعضی چیز ها را خلاصه و سربسته می دانست.
می دانست که آیهان از او خواسته تا نقش بازی کند، اما چرا آیهان این کار کرد را نمی دانست. می دانست که دیانا به خاطر پول قبول کرده است اما این پول را برای چه می خواست باز هم نمی دانست. با خودش فکر می کرد شاید دیانا دختریست که دنبال مال و دارایی می گردد، از آن ها که دنبال فرصت هستند تا تیغ بزنند و همه دارایی طرف را به جیب بزنند و فلنگ را ببندند و بروند سراغ بعدی.
اما وقتی جلوی جمع تحقیر شد، وقتی بی صدا آن جا را ترک کرد یک احساسی درونش فریاد زد که اشتباه راجب این دختر فکر کردی علیرضا!
عذاب وجدانی که از طرز فکرش به جانش مثل خوره افتاده بود، پاهایش را سمت در کشاند تا به آن دختر کمک کند.
فهمیده بود خانه درست و حسابی هم ندارد به همین خاطر خانه خودش را در اختیارش گذاشت اما فقط یک شب را آنجا ماند و دستش را رد کرد اما در عوض خواسته بود به آیهان بگوید وسایلش را برایش بیاورد و الان برای گفتن این حرف به خانه آنها آمده بود.
داییاش از اتاق بیرون نمی آمد، حتی غذایش را هم درست و حسابی نمی خورد، نه فقط او بلکه وضعیت تمام افراد خانواده این شده بود، دیگر خبری از شادی نبود و انگار پایش را در یک خانه متروکه گذاشته.
ثریا گفته بود که آیهان در اتاقش است. همین که به آخرین پله رسید راهش را به طرف راست کج کرد و چند تقه به در اتاق آیهان زد. صدایی نیامد.
درش را که باز کرد آیهان را دید که روی تخت دراز کشیده و بالشتش را روی صورتش فشار می دهد و با صدای که در بالشت خفه می شد گفت:
- وقتی جواب نمیدم یعنی میخوام بخوابم، چرا اینقدر تو نفهمی ثریا!
در را به آرامی هول داد اما کامل نبست.
- ثریا نیست، منم!
با صدای علیرضا بالشت را کنار زد، روی تخت نشست و با خستگی که به خاطر نخوابیدن دو شب در جانش رخنه کرده بود، جوابش را داد.
- چی می خوای؟
علیرضا دو قدم دیگر جلو رفت و الان دقیقا پایین تختش ایستاده بود.
- دیانا بهم گفت بهت بگم که وسایلش رو براش ببری.
- چرا خودش بهم نگفت؟
- چطوری بگه؟
- مثلا بیاد اینجا یا زنگ بزنه.
علیرضا به حرفش پوزخندی زد.
- اگه گوشیش پیشش بود یا اگه دیروز جنابعالی پایین بودی قطعا بهت میگفت.
آیهان با حرفش ذهنش جرقه ای زد و ناباور گفت:
- مگه دیروز...
- آره دیروز اومده بود که به همهتون تسلیت بگه.
انگار که چیزی یادش آمده دیگر حرفش را ادامه نداد.
- به هر حال این آدرس رو داد که بهت بدم.
همین که برگه را میان دو انگشت شصت و اشاره گرفت و خواست به آیهان بدهد، در با ضرب بدی باز شد و به دیوار پشتش کوبیده شد.
- اینجا هیچ وسایلی از اون دختر خیابونی نگه نمی داریم، اتاق داداشم که آشغال دونی خانم نیست که الان برگشته وسایلش رو میخواد. اصلا چطوری روش میشه که وسایل میخواد؟
موهایش را پشت گوشش انداخت و مانند دیوانه ها سر تا سر اتاق را نگاه می کرد. علیرضا و آیهان هر دو با تعجب به حرکاتش نگاه می کردند که سمت کمد رفت و لباس های دیانا را که آویزان شده بود یک به یک بیرون آورد و از یقهاش به سمت پایین پاره می کرد و روی زمین می انداخت.
- این هاست آره؟
صدای پاره شدن لباس ها با صدای جیغ و دادش مخلوط شده بود، میخواست با این کار حرصش را خالی کند اما مگر فایده ای هم داشت؟
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
در آن نوبت که بندد
دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمیماهم
تو را من چشم در راهم...
#نیمــا_یوشیــج
من تاریکی مطلقی ک مال خودم باشه رو ترجیح میدم به نوری ک به بقیه هم میتابه...
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت170 *** (راوی) آمده بود تا به قولش وفا کند، از دیروز
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت171
علیرضا هنوز هم شوکه شده نگاهش می کرد اما آیهان به خودش آمد و از تخت پایین پرید و محکم آتاناز را بغل کرد تا کمی آرامش کنم.
جثه ریزش در آغوش آیهان بود و سرش روی سینهاش قرار داشت اما با این حال باز هم در حال تقلا بود و می خواست او را پس بزند و به کارش ادامه بدهد ولی زورش نمی رسید. چند بار کف دستش را به سینه آیهان کوبید و به عقب هل داد اما آیهان محکمتر او را گرفته بود و میخواست به او حس امنیت بدهد.
حال پیراهن مشکی آیهان قسمت سینهاش از اشک های آتاناز خیس شده بود، دیگر گریه نمی کرد و کمی آرام شده بود اما به خاطر گریه زیادش به سکسکه افتاده بود.
دست آیهان از دور کمرش شل شد و از هم جدا شدند. آتاناز جملهاش را بریده بریده به علیرضا گفت تا به گوش دیانا برساند.
- بهش ب... بگو اینجا... اینجا هیچی نداره... که بخواد ببره، بگو تو... تو قبل رفتن... هر چی که بود و نبود رو... با خودت بردی... دیگه تو این خونه... دنبال هیچی نگرد.
علیرضا مستاصل به آیهان نگاه کرد که گره عمیقی بین ابروهایش نشسته بود و با دل نگرانی به خواهرش نگاه می کرد. حتی سرش را نچرخاند تا با چشم جواب او را بدهد.
پوزخندی روی لبش نشست، از اتاق بیرون زد و پله ها را یکی، دو تا پایین آمد و سوار ماشین شد و با عصبانیت رانندگی می کرد.
شیشه ماشینش پایین بود و آرنجش را رویش گذاشته بود و دو انگشت اشاره و انگشت میانی اش را روی لب هایش گذاشته بود و به کار آیهان فکر می کرد.
می دانست که دهان بین است، دل مخالفت را ندارد که جلوی خواهرش چیزی بگوید اما می توانست با یک اشاره حرفش را به علیرضا بفهماند در حالی که حتی سرش را نچرخاند و تا به او نگاه کند.
نمی توانست واقعیت را به دیانا بگوید، باید یک بهانهای جور می کرد یا حتی به دروغ متوصل می شد تا او هم ناراحت نشود.
آدرسی که دیانا روی کاغذ به او داده بود را در اتاق آیهان جا گذاشته بود اما قبل از دادنش آدرس را خوانده بود. می دانست که او کجاست.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت171 علیرضا هنوز هم شوکه شده نگاهش می کرد اما آیهان به خ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا