دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت185 احساس پوچی می کردم. در میان نگاه های خیره این مردم
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت186
به پارکی رسیدم. نفس کم آورده بودم. روی صندلی نشستم و به چمن های سبز روبه رویم خیره شدم.
هیچکس من را باور نداشت، حتی خود آیهان!
شاید حق داشتند، شاید آتاناز حق داشت مرا قاتل خطاب کند، شاید من قاتل بودم. دروغ من باعث سکته کردن پیجک خانم شد، یعنی من الان قاتلم؟
حتی قورت دادن آب دهانم باعث نشد بغضم از بین برود.
هوای تازه با ریه هایم غریبه بود که اینگونه نفس کم می آوردم.
سرم را میان دست هایم گرفتم، نگاه بی تفاوت آیهان لحظه از یادم نمی رفت و هر بار بیشتر از قبل مرا در خود ویران می کرد.
سخت بود کسی که تو با تمام وجود باورش داری، باورت نداشته باشد، در اوج وقتی که می خواهی حرف بزند و از تو دفاع کند، خیلی خنثی و بی عکس العمل از کنارت بگذرد و طوری تو را نادیده بگیرد که خودت هم به وجود خودت شک کنی.
تا غروب را در پاک ماندم. گوشی ام چند بار زنگ خورد اما رمقی برای در آوردنش از جیب مانتویم را نداشتم.
هوا که قصد تاریک شدن را داشت، از جا بلند شدم و مسیر خانه را در پیش گرفتم.
وقتی که رسیدم، پاهایم دیگر جان نداشت. در آهنی را به داخل هول دادم و وارد اتاق کوچکی که از دار و ندار دنیا برایم مانده بود، شدم و خسته کفش هایم را پای در، درآوردم و بی حال روی قالی زبر دراز کشیدم.
گوشی که دوباره زنگ خورد، این بار بدون منتظر ماندن از جیب مانتویم بیرونش آوردم و با دیدن اسم علیرضا نفس عمیقی کشیدم و تماس را وصل کردم.
- بله؟
- کجایی تو دختر؟ این همه زنگ زدم، کم کم داشتم به درست بودن شماره شک می کردم.
کف دستم را روی پیشانیام گذاشتم و برای رهایی از سوال و جواب هایش یک پاسخ کوتاه دادم:
- ببخشید، نشنیدم.
- حالا طوری نیست، کجایی؟
- خونه.
- برات کار پیدا کردم. کارش زیاد سخت نیست، میتونی دستیار یه مدلینگ بشی؟
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61
زاپاس کانال دردسر شیرین من
عضویت اجباری❌
به نظرم موودترین قسمت باب اسفنجی اینجا بود ك از اختاپوس پرسید :
- باب اسفنجی : تو چرا همیشه خنثیای ?!
± اختاپوس : چونتنهاییخوشحالشدم ، تنهایی ناراحت شدم ، تنهاییتحملکردم ، تنهاییبزرگشدم و دیگه عادت کردم !
حال و روز خیلی از ماهاست
❤️❤️❤️
مثل ابری سپید بود در آسمانِ آبی!
نمیشد لمسش کنی، یا او را به آغوشت بکشانی، یا او را ببوسی…
تنها میشد نگاهش کنی، دوستش بداری،
و اجازه بدهی عبورِ آرامِ او از روز،
جهانت را کمی زیبا کند!•
-حمید سلیمی
❤️❤️❤️
دکتر انوشه میگه .....
برای هیچ چیز در زندگی غمگین مباش
کار سختی که تو داری، آروزی هر بیکاری ست
فرزند لجبازی که تو داری، آرزوی آن هاییست که بچه دار نمی شوند
❤️❤️❤️
بعضی وقتا
باید نشنوی...
باید ندونی...
باید نپرسی...
باور کن اینجوری دنیا قشنگ تره،
چون راحت تری،با آرامش تری ، به خاطر خودت میگم
❤️❤️❤️
خاطرات خیلی عجیبه
گاهی اوقات میخندیم به یاد روز هایی که گریه میکردیم
گاهی اوقات گریه میکنیم به یاد روز هایی که میخندیدیم.
در پناه علی باشید
❤️❤️❤️
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت186 به پارکی رسیدم. نفس کم آورده بودم. روی صندلی نشستم
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت187
با تته پته گفتم:
- چی؟ دستیار؟
- آره. اصلا کارش سخت نیست فقط باید پیشش باشی و کارهایی که میگه رو انجام بدی.
- آخه نمیدونم از پسش برمیام یا نه!
- معلومه که میای. فردا میام دنبالت و اونجا رو بهت معرفی می کنم.
شخصی صدایش زد، با عجله خداحافظی کرد و قطع کرد. گوشی را آرام از روی گوشم بیرون آوردم و زمین گذاشتم.
نمیدانستم از این که کار پیدا کردم میتوانم خوشحال باشم یا نه!
اما انگار چیزی در قلبم بود که خیال خوب شدن را نداشت و تمام انرژی و ذوقم را با حالت ناعادلانهای کور می کرد.
دلم برای دانیال تنگ شده بود اما روی رفتن و دیدنش را هم نداشتم، به قولی که داده بودم نتوانستم عمل کنم و چقدر از دیدنش شرمم می شد.
گفته بود جلوی در خانه منتظر باشم اما تا سر کوچه رفته بودم. از اینکه به خاطر من به این محلهی پایین می آمد خجالت زده سرم را زیر انداخته بودم با اینکه قبلا یک بار دیگر آمده بود.
ماشینش که جلویم ایستاد سرم را بلند کردم که با دست اشاره کرد سوار شوم. همین که نشستم سلام دادم که با خوشرویی جوابم را داد، عینک دودی که به چشمانش زده بود را بالای سرش گذاشت و دور زد.
- خوبی؟
دسته کیفم را محکمتر در مشتم فشردم.
- ممنون، شما خوبی؟
نگاهی به اطرافش انداخت و لحن شوخی چاشنی صدایش کرد.
- شما؟ من که یه نفرم پس چرا جمع به کار میبری؟
سرم را پایین انداختم و لب گزیدم که صدای خنده اش بلند شد.
- چرا افتادی به جون اون ها؟ زورت فقط به اون رسیده؟ سرتو بگیر بالا دختر!
نفس عمیقی کشیدم و آرام آرام سرم را بلند کردم و به جلو چشم دوختم.
- آفرین حالا شد. اصلا استرس کار رو هم نداشته باش، فقط کافیه خونسرد باشی و تمرکزت رو روی کار بذاری، همه چی رو خیلی زود یاد میگیری. راجب حقوقش هم خیالت راحت!
- ممنون.
لبخند کمرنگی میزند.
- حداقل کاری بود که می تونستم برات انجام بدم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبول دارین؟؟❤
.
.
.
باید دور کسی بگردی
که در نبودنت دور کسی نگرده... 👌🏻