دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت31 *** «آنیسا» نگرانی ام به خاطر بابا ذره ای کم نشده بود اما هنوز امیدم را از د
#رد_خون 👣🩸
#پارت32
دوره روی نیمکت برگشتم و از سر کنجکاوی کاغذ را باز کردم.
با دیدن جمله دو خطی که در آن نوشته شده بود لحظه ای خشکم زد. « خونه مهراد»
تپش قلبم از استرس نامنظم شده بود.
کاغذ را مچاله کردم و با ترس به اظرافم نگاه کردم.
کسی به من نگاه نمی کرد و همان چند نفر آدمی که تک و توک آنجا بودند هر کدام مشغول خودشان بودند.
با خودم گفتم که این اتفاقی ست اما از اینکه نکند این را همان هایی که اجازه ورودم به هواپیما را ندادند، فرستاده باشند.
ده دقیقه و یا شاید هم بیشتر همانجا روی آن صندلی ماندم. بین این که به خانه مهراد بروم یا نه هنوز دو دل بودم.
تپش قلبم که کمتر شد بی معطلی از آن جا بیرونرفتم و تاکسی گرفتم.
ساعت نزدیک نیمه شب بود و من با دست های یخ زده جلوی آپارتمان مهراد بودم.
شاید اینجا میتوانستم بابا را پیدا کنم.
نمیدانم چگونه خودم را به در خانه اش رساندم. هر لحظه منتظر بودم کسی بهم حمله کند یا مرا بکشد، تمام حواسم به پشت سرم بود.
در باز بود. این یعنی کسی داخل بود.
دستم را در جیب مانتویم بردم، حتی کوچیک ترین صلاحی برای دفاع از خودم نداشتم.
آهسته آهسته جلو رفتم. هنوز از راهروی وردی عبور نکرده بودم دیدی به سالن نداشتم که حس کردم کسی پشت سرم قرار گرفت.
برای یک لحظه از ترس نفسم قطع شد.
از حرکت ایستادم.
سرم را آرام آرام به عقب چرخاندم.
خودش بود، همان چشم ها و همان تیپ سیاهش که بار قبل در خانه مهراد بهم حمله کرده بود.
صدایم بریده بریده بیرون می آمد.
- چ... چی... می... خوای؟
در چشمانش سیاهی عجیبی و پر از خوفی نشسته بود، آنقدر سیاه که میتوانست ترس را به تک تک سلول هایم تزریق کند.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت32 دوره روی نیمکت برگشتم و از سر کنجکاوی کاغذ را باز کردم. با دیدن جمله دو خطی ک
#رد_خون 👣🩸
#پارت33
با هر دم و باز دمم حس می کردم دیگر توان نفس کشیدن ندارم. حس می کردم یک نفر معده ام را در مشتش گرفته و فشار میدهد.
یک قدم جلو آمد.
پاهایم با لرزش یک قدم خیلی کوتاه عقب رفت.
نوک انگشت های یخ زده ام را به دیوار کنارم زدم تا نیفتم.
مطمئن بودم میتوانست اضطراب را از چشمانم بخواند.
یک قدم دیگر جلو آمد ولی من این بار حتی نتوانستم یک میلی متر تکان بخورم.
نگاهش به پشت سرم افتاد، خواستم رد نگاهش را بگیرم که دستم را کشید و با زانو روی زمین افتادم که درد بدی در پاهایم پیچید.
سرم را بالا آوردم و به پشت سرم نگاه کردم.
با کسی که او هم کلاه و ماسک سیاهی داشت در حال مبارزه بود. تنها تفاوتشان این بود که آن مرد کلاهش کاملا سیاه ولی این یک سویشرت سیاه هم تنش داشت که کلاه سویشرت را روی آن کلاه سیاه کشیده بود.
هر دو حرکات رزمی خوبی نشان میدادند و که یکباره یکیشان سرش به لبه ی مبل خورد و همانجا افتاد.
هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم که بدون اینکه به عقب بچرخد نگاهم کرد.
بلافاصله جیب های آن مرد را گشت.
سوزش معده ام در حالی بود که کم مانده بود بالا بیاورم.
ناخن های کوتاه شده ام را روی سرامیک سفید کف خانه کشیدم و دستم را مشت کردم.
همان حالت تهوع که از استرس به سراغم می آمد، اوضاع معده ام را ناجور کرده بود.
سرم را بلند کردم. حالا من ماندم و یک آدمی که نمیدانم بیهوش بود یا مرده.
از ترس درمانده و وحشت زده بودم.
چهار دست و پا خودم را از خانه بیرون بردم و به سالن رساندم. انگار تازه جرعت پیدا کرده بودم.
بلند شدم و سمت آسانسور دویدم. بی وقفه دکمه اش را فشار میدادم و به پشت سرم نگاه می کردم.
صدای تیک آسانسور که ایستاد داخل شدم و باز هم چند بار دکمه اش را فشردم تا زودتر بسته شود.
همین که بسته شد انگار تازه توانستم نفسی به ریه هایم بفرستم.
دستم را روی معده ام گذاشتم و فشارش دادم اما ذره ای از دردش کم نشد.
با ایستادن آسانسور بیرون رفتم و به فضای حیاط پناه بردم.
نفس نفس میزدم. روی زمین افتادم.
دست هایم هنوز میلرزید. گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و شماره پلیس را گرفتم و یک قتل را گزارش دادم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
بچه ها من تازه فهمیدم که یک رمان توی گوگل با این اسم هست و متاسفانه باید اسم اینو تغییر بدیم😕 اگه کسی اسمی سراغ داره که به رمانمون بخوره توی ناشناسم بگه لطفا.👇
https://nazarbazi.timefriend.net/17329982569252
هرکسی باید در زندگی اش یک رفیق که همدم و هم سنگر و همرازش باشد،داشته باشد.
کسی که همیشه مثل دستهای خدا به موقع به دادت برسد.
کسی که امن باشد.
کسی که با وجودش کنارت گرد اضطراب و دلشورهایت را بتکاند.
کسی که وسط بعضهایت جوانه لبخند بکارد.
کسی که همیشه مفتخر رفاقت با او باشی.
کسی که تا او باشد هرگز احساس تنهایی نکنی.
کسی که وقت و بی وقت برایت گوشهای دنج به حساب بیایید که همیشه حوصله اش را داشته باشی.
که اگر همچین کسی نباشد،نمیدانم برای شادی که به دونفر نیاز است،چه باید کرد؟!
یا دشواریها را چگونه تاب آورد؟!
نمیدانم🌱ᥫ᭡
@storyas
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت33 با هر دم و باز دمم حس می کردم دیگر توان نفس کشیدن ندارم. حس می کردم یک نفر معد
#رد_خون 👣🩸
#پارت34
کمی بعد فقط صدای آژیر های ماشین پلیس را میشنیدم ولی جسمم هنوز کف آسفالت روبه روی آپارتمان بود.
صدای قدم هایی که به سرعت نزدیکم شد را شنیدم اما نتوانستم حتی سرم را بلند کنم.
- حالتون خوبه خانم؟
به دست های لرزان به آپارتمان اشاره کردم که آن مرد دستور داد همه مصلح و آماده داخل شوند و خودش هم رفت.
کفش های مشکی جلویم ایستاد و بطری آب معدنی جلویم گرفت.
شاید آب کمی حالم را جا بیاورد.
بدون اینکه نگاهش کنم بطری را گرفتم و درش را باز کردم.
کمی از آن را نوشیدم
معده ام هنوز سوزش داشت اما کمی حالم بهتر شد.
کمی دور دهانم را تمیز کردم، سرم را بلند کردم.
- ممنونم.
خیره نگاهم می کرد و تک لبخندی زد و از جایش بلند شد.
چقدر چشم هایش به نظرم آشنا آمد.
دستش را در جیبش گذاشت و نیم رخش را میتوانستم ببینم.
- نصف شب اینجا چیکار می کنی؟ تو که داشتی دنبال بابات میگشتی نمیتونستی بشینی خونه تا ما اونو پیدا کنیم؟
یادم آمد، یکی از اعضای پلیس بود که وقتی رفتم گمشدن بابا را گزارش دهم آنجا بود.
به سختی از جایم بلند شدم.
- نه نمیتونستم چون که حتی پلیس هم باور نداره که بابای من دزدیده شده.
با عصبانیت سمتم چرخید که ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
- اونوقت تو میخوای بتمن بازی در بیاری و خودت باباتو پیدا کنی؟ چیکار میتونی بکنی؟ یه دختر ضعیف که تقی به توقی میخوره حالش بد میشه و میفته کف خیابون چیکار میتونه بکنه؟
دیگر کنترل صدایم دست خودم نبود.
- بهتر از اینکه تو خونه بشینم و منتظر باشم که جسدشو برام بیارن. پدرم تنها عضو خانواده منه! میفهمی از دست دادن تنها عضو خانواده یعنی چی؟ معلومه که نمیفهمی چون همه اعضای خانواده ات پیشتن و داری با خوشحالی پیششون زندگی میکنی.
گره بین ابروهایش لحظه به لحظه کورتر میشد و از رگ برجسته گردنش میتوانستم بفهمم که فکش را روی هم میفشارد اما اگر حرفم را نمیزدم دق می کردم، میمردم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel