eitaa logo
دردسر شیرین من
9.6هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 مادرش زن جوان و البته شیک پوشی بود. پدرش هم مرد مسن اما سرحالی بود، موهای جوگندمی و قد بلندی داشت، تقریبا با آیهان هم شانه بودند. در نگاه اول از ابهتش خوشم آمد. سلام دادم. با جذبه پر از خاصی جوابم را داد. مادرش جلو آمد. - سلام عروس گلم. گل را به دستش دادم. - سلام. خوش اومدین، اجازه بدین دستتون‌ رو ببوسم. دستی که برای بغل کردنم دراز کرده بود را گرفتم و تا خواستم که ببوسمش دستش را پس کشید و اجازه نداد. آیهان پایش را روی پایم گذاشت که آخ بلندی گفتم‌. - چی شد عسلم؟ خوبی؟ با لبخند پر از خجالتی رو به مادرش که با دل نگرانی نگاهم می کرد، گفتم: - چیزی نیست، پام هر از گاهی یه دفعه میگیره. با حرص به آیهان زل زدم و از بین دندان های به هم قفل شده‌ام ادامه دادم: - ارثیه. مادرش که خیالش راحت شد خواست که زودتر از آن جا برویم، به قول خودش دلش برای آب و هوای ایران تنگ شده بود. آن ها جلوتر به راه افتادند. آتاناز و دختر بچه‌اش و پدر و مادرش تقریبا با هم می رفتند مشغول حرف زدند از فامیل های ایرانی‌شان بودند و من و آیهان پشت سرشان بودیم که آیهان کنار گوشم پچ زد: - یه خورده خانمانه رفتار کن؟ با حرص لب زدم: - چطوری مثلا؟ - چه‌ میدونم. یه جوری رفتار کن که شک نکنن تو ایران بودی. باشه‌ای گفتم. اول چمدان هایشان را در صندوق عقب جا داد. دو چمدان بود و به سختی توانست آن را برایشان بچیند. همه سوار شدیم و پدرش جلو نشست و من پشت سر آیهان بودم. تا استارت را زد آتاناز سریع گفت: - اون آهنگ رو روشن کن دلمون پوشید بابا. آیهان آینه‌ی وسط را تنظیم کرد و تصویر چشم هایش درونش قاب شد. - بذار برسی بعد آهنگ بخواه. دخترش با شیرین زبانی گفت: - دایی آهن بذال لدفاً. - چشم. این هم به افتخار آتلاز خانم. موزیک را بالا برد و‌ صدای شادش در فضای ماشین نوید بخش بود. دختر شیرینی داشت، صورت گرد و سفید، بیشتر شبیه خود آتاناز بود هرچند که من شوهرش را هنوز ندیده بودم. تا خانه در ماشین بزن برقص بود، آتاناز دست میزد و خودش را تکان می داد و گاهی با آهنگ لب خ.انی می کرد، مادرش با عشق و محبت نگاهش می کرد و برایش دست میزد. شانه‌اش را به شانه‌ام می زد که من هم برقصم و شاد باشم اما نگاه کردن به دیوانه بازی هایش بیشتر به دلم می نشست. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 همه داخل سالن رفتیم. آیهان برای پدر و مادرش یک اتاق اختصاص داده بود. آن ها برای عوض کردن لباس هایشان رفتند و رو به روی اتاق من ایستاد و رو به آتاناز گفت: - این هم اتاق آتاناز خانم خل و چل خودم. با چشمانی گرد نگاهش کردم. - اما اون... دستم را گرفت و کنار خودش کشید. سپس دستش روی شانه‌ام قرار گرفت. متعجب به این کارش نگاه می کردم. - برای این که شب ها بیام فالگوش میترسی؟ با شیطنت خندید و چشمکی زد. - نترس نمیام. با دخترش داخل اتاق شد. به آیهان نگاه کردم که چشم هایش از شیطنت میخندید و برق میزد. - اون جا اتاق من بود. دستم را کشید و داخل اناق خودش برد‌، نگاهی به بیرون انداخت و در را بست. - چه خبرته؟ نمیگی کسی میشنوه! - خب بشنوه. اون اتاق مال منه. شا‌نه‌ای بالا انداخت. - از حالا به بعد نیست. - یعنی چی که نیست؟ من اتاقمو میخوام. از جلوی در کنار رفت و خودش را روی تخت انداخت، دو دستش را زیر سرش گذاشت. - چی فکر کردی با خودت؟ من گفتم ازدواج کردیم، اون‌وقت تو بری اتاق جدا بخوابی؟ اون هم در حالی که ما به هم محرم هستیم؟ من چطور می توانستم با او زیر یک سقف باشم! تقه‌ای به در زده شد و مجال حرف زدن نداد، پشت بندش صدای ناز آتلاز امد: - دایی مامانم میکه بیا پایین. خم شدم و بغلش کردم. - تو چرا اینقدر شیرین زبونی وروجک. خندید و دندان های ریز و صدفی اش را به نمایش گذاشت. آیهان همانطور که از کنارمان رد می شد لب زد: - حلال زاده به داییش رفته. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 آهسته لب زدم: - چه جورم. گویی شنید که ایستاد و روی پایش به عقب چرخید. - چیزی گفتی؟ - نه. بریم پایین. آیهان جلوتر بود. من هم آتلاز را در آغوش داشتم و به پایین رفیتم. مشغول صحبت بودند که با ورود ما ساکت شدند و نگاه خیره‌یشان به ما بود. مادرش تقه‌ای به میز زد. - ماشالله، هزارماشالله چقدر به هم میاین، مخصوصا دیانا جان با بچه. خنده روی لبم ماسید و با کمی ترس و اضطراب به آیهان نگاه کردم که خونسرد روی مبل رو به رویشان نشست. - آره دیانا خیلی بچه دوست داره. آتلاز از بغلم پایین رفت و کنار مادرش نشست. آیهان با چشم نگاهم کرد که پیش او باشم. کنارش روی مبل جا گرفتم. آتاناز همانطور که مشغول پوست گرفتن سیب برای دخترش بود گفت: - خب چرا زودتر دست به کار نشدین؟ - اتفاقا تو فکرشیم. با سقرمه‌ای که به پهلویش زدم ساکت شد. به سختی جلوی خودش را گرفته بود که آخ نگوید. - انشالله هر چه زودتر نوه هامو بغل بگیرم! لبخند زورکی میزنم. - عه خانم، خجالتشون نده هنوز تازه ازدواج کردند. بذار یه مدت بگذره بعد. پیچک خانم چشم غره‌ای به شوهرش رفت. - اگه الان نیارن پس کی بیارن، بذار ما فردا پس فردا بمیریم... با آیهان همزمان گفتیم: - خدا نکنه‌. لحنش دوباره شاد شد. - پس بیارین دیگه، کمتر من پیر رو حسرت به دل بذارید. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - دلم میخواد هر چی زودتر نوه های کوچولومو بغل کنم. پدرش تک خنده‌ای کرد. - اگه به تو باشه که این ها باید نه ماه دیگه بچه بغل جلوت باشن. پیچک خانم پشت چشمی برایش نازک کرد که یعنی روی حرفش مخالفت نکند. خدمتکار برای شام صدایمان زد. همه بلند شدیم و دور میز جمع شدیم. صندلی را بیرون کشیدم و خواستم کنار آتاناز بنشیم که با چشم غره‌ی آیهان رو به رو شدم، با سر به کنارش اشاره کرد. میز را دور زدم و کنارش نشستم. آیهان تا چشمش به میز غذا افتاد اخم هایش درهم شد. سرش را کمی سمتم خم کرد. - این چیه؟ متعجب به دو نوع غذا که با سلیقه روی میز چیده شده بود نگاه کردم. - غذا‌ست دیگه. از بین دندان های به هم قفل شده‌اش گفت: - میدونم غذاست، اما چرا این؟ - چرا چی؟ پیچک خانم که متوجه پچ زدن ما شد، به اجبار لبخندی زدم. - آیهان داره تشکر می کنه به خاطر غذا، آخه گفته بود که آتاناز خانم خیلی خورشت خلال دوست دارن من هم واسه همین گفتم برای شام درست کنن. پیچک خانم میخندد و آتاناز همانطور که غذای دخترش را سرد می کرد با حرص لب زد: - الکی گفته، خودش خوب میدونه که من از خوشت خلال متنفرم، از عمد بهت دروغ گفته. دهانم از تعجب باز ماند، آیهان قبل از رفتن به فرودگاه گفته بود که از خلال متنفر است و من... نگاه معنا دارش را حس کردم اما جرعت نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 پیچک خانم ریز خندید و گفت: - خیلی جالبه، دیانا از خلال متنفره و آیهان از فسنجون. هیچ وقت نتونستم این غذا ها رو سر سفره بذارم اما الان هر دوتاش رو به رومونه. دمت گرم دخترم. پدرش هم در ادامه حرفش میگوید: - والا امشب من یه دل سیر از این دو تا غذا ها میخورم، دستت درد نکنه بابا جان. در جوابشان لبخندی میزنم. - نوش جان. آتاناز بی میل مشغول خوردن شد، اما آیهان با حرص قاشق را درون پر از برنج می کند و به دهان می برد. غذا در سکوت خورده شد و همه در سالن نشسته بودیم و پیچک خانم مشغول تعریف خاطرات بچگی هایشان بود. - آتاناز با جیغ جیغ اومد و گفت که آیهان واکس مو رو موهاش خالی کرده، وقتی از آیهان پرسیدیم چرا این کار رو کردی گفت آخه موهاش وزه می خواستم صافشون کنم. همه از حرفش خندیم، حتی خود آیهان هم خنده‌اش گرفته بود. موهای آتاناز فر ریز و درهم پیچیده بود اما زیبایی عجیبی به صورتش داده بود. صدای زنگ خانه آمد. خدمتکار بلند شد و برای باز کردن پیش قدم شد. - منتظر کسی بودی؟ آیهان رو به مادرش کرد. - نه. با تعجب از جا برخواست و سمت در رفت اما یک باره با عصبانیت برگشت و خطاب به آتاناز گفت: - برو اتاق دیانا یه چیزی بهت بده سر کنی، یه لباس خوب هم بپوشین خونه عمه فرشته اومدن. آتاناز قبل از ورود آن ها دستم را کشید و به طبقه‌ی بالا کشاند. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 از دویدن به نفس نفس افتاده بودیم. داخل اتاق شدیم و در را بست. بریده بریده گفتم: - چرا..این... جوری... میکنی؟ جلوی آینه‌ی قدی ایستاد و مشغول بستن موهایش شد. - تو خبر نداری، عمه فرشته یه پسر داره که خیلی چشم چرونه. البته با آیهان هم لجه، از بچگی با هم ناسازگار بودن. موهایش را با کش بالا بسته بود. سمتم برگشت. - داداشم خیلی غیرتیه، مخصوصا روی خانمش، واسه همین فرستادمون بالا که یه لباس مناسب بپوشیم. - وا! یعنی به زن دیگران هم چشم داره؟ میخندد. - اون اصلا براش فرقی نداره که متاهل باشی یا مجرد. البته عصبانیت آیهان بیشتر به خاطر توعه. متعجب گفتم: -من؟ - آره. حواستو جمع کن اصلا هم بهش محل نده چون اون موقع‌ست که آیهان واقعی رو میبینی. نگاهی به لباس هایم انداخت. - بهتره که یه لباس بلند هم بپوشی. یک شومیز کرم و شلوار لی دمپاگشادی به تن داشتم. از کمد برای آتاناز لباس بلندی برداشتم که تا زیر زانویش بود، یک سارافن بنفش جلویش از نگین های ریز و درشت مار شده بود. برای خودم سارافن کوتاه سبز رنگ با کمربند مشکی برداشتم. بعد از تعویض لباس ها شال های همرنگ لباسمان را سر کردیم و به طبقه‌ی پایین رفتیم. پایم را روی پله‌ی اول گذاشتم، اتاناز هم با من همقدم شد. صدای احوال پرسیشان به گوش میرسید. به سالن که رسیدیم پیچک خانم اولین نفری بود که متوجه ما شد. همانطور که با زن نسبتا جوانی مشغول گفتگو بود با دیدنمان رشته‌ی کلامش را قطع کرد و با لبخند رضایت براندازمان کرد. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 زنی که کنارش نشسته بود که حدس زدم همان عمه فرشته است سمتمان برگشت. اتاناز زودتر از من سلام داد. - سلام عمه. از جا بلند شد. - سلام عمه به قربونت بره، بیا بغلم ببینمت. همدیگر را عمیق در آغوش کشیدند. جلو رفتم. از هم جدا شدند. سلام کردم که آتاناز رو به عمه فرشته گفت: - این خانم خوشگل هم دیاناست، زن آیهان. عمه لبخند مهربانی زد و گونه‌ام را بوسید. - خوشبخت بشین دیانا جان. - ممنون. به شوهرش هم سلام دادم که خیلی محترمانه جواب داد. با صدای مردانه‌ای به عقب چرخیدم که پسر جوانی را دیدم. - سلام، من پسر عمه‌ی آیهان هستم. بلافاصله دستش را جلویم دراز کرد. آیهان به اخم به دستش نگاه کرد و کم کم نگاهش را بالا آورد و به صورتم دوخت. صورتش هر لحظه سرخ تر میشد. به آرامی دستم را در دستش گذاشتم که آرام او را فشرد. - خوشبختم دیانا خانم. لبخند زورکی زدم. - همچنین. هنوز دستم را رها نکرده بود، آتاناز انگار فهمید ماجرا از چه قرار است که صدایش را پس کله‌اش انداخت. - عه ببین کی اینجاست، خوش اومدی کاوه. کاوه دستم را رها کرد و خیلی سریع و کاتاه با آتاناز هم دست داد و روی مبل تک نفره نشست. آتاناز با چشم اشاره کرد که کنار آیهان بنشیم. منظورش را فهمیدم و خیلی سریع کنارش جا گرفتم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 مشغول احوال پرسی بودند. از لحنشان مشخص بود که زن و مرد خونگرمی بودند، اما نگاه خیره کاوه بدجور اذیتم می کرد. میخواستم خودم را به ندیدن بزنم اما سنگینی نگاهش روی صورتم سایه انداخته بود. دست آیهان دور شانه‌ام پیچید. سرم را بلند کردم که نگاه جدی اش رو به رو شدم. مخالفت نکردم، من را به خودش چسباند. - الان دیگه بدون عمه برای خودت ازدواج میکنی؟! - نه عمه جان. هنوز عروسی مونده. نگاهم می کند. چشمانش پر خنثی ترین حالت ممکن است. - میخوام یه عروسی بگیرم که آوازه‌اش تو کل شهر بپیچه. عمه فرشته میخندد. - انشالله پسرم، انشالله. راستی پیچک بهت تبریک میگم از عروس شانس داری. با همان مهربانی ادامه میدهد. - بزنم به تخته عروس گیرت اومده مثل قرص ماه. همه میخندند و از خجالت روی سر بلند کردن ندارم. - من شما رو جایی ندیدم؟ از سوال ناگهانی کاوه رنگم پرید اما آیهان کاملا خونسرد است. - نه. چون دیانا خیلی وقته آلمان بوده. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 کاه سری تکان می دهد. اما از نگاهش هنوز صورتم را کنکاش می کرد بلکه جواب سوالش را بیابد. - چه بی خبر برگشتی! آیهان رو به شوهر، عمه فرشته می گوید: - خیلی وقت نیست، تازه اومدم. عمه با ذوق می گوید: - وای اگه کیمیا بدونه برگشتی چه خوشحال میشه. طفلی خبر نداشت بچه‌ام، فکر کردیم فقط پدر و مادرت اومدن. آتانار زیر لب ایشی می گوید که فقط من متوجه تکان خوردن لب هایش میشوم. عمه با پیچک خانم مشغول درد و دل میشود، آقا اردشیر با دامادشان هم در حال صحبت چگونگی کار در آن ور آب هستند. آتاناز برای خواباندن دخترش رو به جمع شب بخیر می گوید و به اتاقش می رود. ساعت یازده و نیم شب را نشان میدهد و هیچ کدام قصد رفتن ندارد. به سختی مانع خمیازه کشیدنم شده بودم. کمی دست هایم را به جلو کش و قوس دادم. - داری چیکار می کنی؟ - نمیبینی دست هام خشک شده. یکم نرمش کنم. ابرویی بالا می اندازد و با همان لحن آرام می گوید: - وسط سالن جای نرم کردنه؟ شانه‌ای بالا انداختم. زنگ گوشی‌اش مانع از حرف زدنش شد. از جا برخواست و برای صحبت به طبقه‌ی بالا رفت. هنوز هم خوابم می آمد و به خاطر نداشتن تحرک تمام بدنم کوفته شده بود. از سالن بیرون رفتم و به حیاط پناه بردم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 هوای تازه همیشه دلچسب است. دست هایم را به جلو کش میدهم و همزمان خمیازه‌ای می کشم. - نشستن زیاد خسته‌ت کرده؟ از صدای ناگهانی‌اش از جا میپرم. در چندقدیمی‌ام ایستاده و دست هایش را در جیب شلوار سرمه‌ای رنگش فرو برده. به آسمان تاریک چشم میدوزد. - هوای خوبی داره. جوابی نمیدهم نگاهش را به صورتم میدوزد. - شاید تو رو نه، اما همزاد تو رو جایی میدم. - همزادم رو؟ سری تکان می دهد و دوباره به آسمان چشم میدوزد. - به کسی که خیلی شبیه تو باشه میگن همزاد. آهانی می گویم. - برام خیلی جالبه که بدونم چطوری با آیهان آشنا شدی؟ برای چند ثانیه مسابقات و تصادفم جلوی چشمانم آمدند اما سریع پسشان زدم و تمرکزم را به حرف های آیهان دادم. - تو آلمان... یعنی توی ترکیه... من پدر و مادرم آلمان بودن بعد که برای دانشگاه رفتم ترکیه اونجا آشنا شدیم. ابرویی بالا می اندازد. - تو که همش اون‌ور آب بودی، چطوری اینقدر خوب فارسی حرف میزنی؟ زبانم بند آمده بود، نمی دانستم چه جوابی به این سوال ناگهانی‌اش بدهم. - من بهش یاد دادم. از حضور ناگهانی‌اش لبخند روی لب هایم نقش بست. چه خوب موقعی برای کمک آمده بود. نزدیکمان که رسید بی مهابا دستش را چفت شانه هایم کرد و رو به کاوه گفت: - سوال جوابت تموم شد؟ @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 کاوه حرفی نزد، معلوم بود که حرص میخورد. - زن منو تو سرما نگه داشتی که این ها رو ازش بپرسی؟ تو خونه می گفتی تا خودم جواب بدم. دستم را گرفت و دنبال خودش به خانه کشاند. کنارش روی مبل نشستم، کاوه هم آمد و سرجای خودش نشست. سکوت سنگینی بین جمع حاکم بود، آنقدر سنگین که گویی میترسیدن آن را بشکنند. شوهر عمه فرشته از جا بلند شد. - ما دیگه زحمت رو کم کنیم. پیچک خانم رو به عمه فرشته که چادرش را دور کمرش پیچده بود و داشت آن را باز می کرد که سرش بیندازد، گفت: - کجا؟ بودید حالا! - دستت درد نکنه‌ پیچک جان. فردا این ها میرن سرکار شما هم خسته‌ای بیشتر موندن جایز نیست. - این حرفا چیه؟ خیلی خوشحال شدم که دیدمتون. با هم روبوسی میکنند. - همین شب ها بهت زنگ میزنم شما هم بیاید اونجا دور هم باشیم، قبل از این که دوباره برید یه کشور غریب. غریب را با لحن دلخوری بیان کرد. پیچک خانم ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش زد. - این چه حرفیه، من تا نیام پیشت از ایران نمیرم خیالت راحت. جلو می آید و به آرامی دستم را می فشارد. - خوشبخت بشی قشنگم. لبخندی به این همه مهربانی‌اش میزنم. - ممنون. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 بعد از خدافظی بیرون‌ رفتند، کاوه به خاطر‌ حضور آیهان کنارم خیلی سرد و‌ خشک خدافظی کرد. بعد از رفتنشان آیهان نفس کلافه‌ای کشید. آقا اردشیر بلند شد. - من خیلی خستم، شبتون‌ بخیر. - شب بخیر. پیچک خانم جلوی در برای بدرقه رفته بود، با اینکه بیشتر عمرش را در غرب گذرانده بود راه و رسم مهمان نوازی در ایران را خوب می دانست. آیهان دوباره نشست، سیبی از ظرف میوه برداشت و گاز محکمی زد. با دهان پر گفت: - قبل از این که بیام کاوه چی ازت پرسید. شانه‌ای بالا انداختم. - هیچی. فقط گفت چجوری آشنا شدین؟ - خب تو چی گفتی؟ دست به کمر ایستادم. - تو هنوز در مورد چگونگی آشناییمون به من نگفتی، انتظار داشتی چی بگم بهش! فقط گفتم هم دیگه رو تو ترکیه دیدیم. گاز دیگری از سیب زد. - عه پس تو ذهنت مرحله آشناییمون هنوز قفله. - چی قفله؟ پیچک خانم جلو آمد و به جمعمان پیوست. - چیزه... در مورد بازی حرف میزدیم. آیهان همانطور که پشت سر هم سیب را گاز میزد و هسته اش را داخل بشقاب انداخت، خونسرد به من نگاه میکرد که در حال جمع کردن سوتی‌اش بودم. @negin_novel