eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
599 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت155 وقتی رسیدیم به قسمت ملاقات رفتم، اسم دانیال را گفت
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 همین که به حیاط زندان رسیدم نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را به ریه‌ام فرستادم. حالم خوب بود، یک طور عجیب و غریب حالم خوب بود که حتی توصیفش هم برایم سخت بود. یا به طور مثال خر ذوق بودم از اتفاقی که قرار بود بیفتد. فردا به طور رسمی با آیهان ازدواج می کردم و نهایت تا یکی، دو روز دیگر دانیال هم از زندان آزاد می شد. می توانستم بعضی از لباس ها را در آپارتمانی که آیهان خریده بود بگذارم و بقیه را بردارم و پیش دانیال بمانم، خودش گفت هر وقت قرار باشد کسی به آن جا بیاید سریع با من تماس میگیرد و این را گفت می توانم با دانیال زندگی کنم. از فردا همه من را به چشم زن آیهان می دیدیدند، با اینکه همه‌اش بازی بود اما از تصورش هم قلبم به تلاپ و تلوپ می افتاد. تاکسی گرفتم. از شیشه ماشین به غروب نگاه می کردم، خودش خودش از دید آدم ها محو کرده بود اما نور نارنجی رنگش آسمان را دربرگرفته بود. تا به خانه رسیدیم هوا تقریبا رو به تاریکی بود. در را مش باقر برایم باز کرد و با خوش رویی سلام داد. لبخندی زدم. - سلام، خسته نباشی مش باقر. - سلامت باشی خانم. حیاط با قدم های سریع طی کردم ، در خانه را که زدم کمی طول کشید تا باز شود. همین که در باز شد ثریا با رنگ و رویی پریده جلویم نمایان شد. از دیدنش شوکه شده پرسیدم: - چی شده؟ پیچک خانم چیزیش شده؟ تا لبش را از هم باز کرد تا حرفی بزند صدای عربده آیهان در تمام خانه پیچید: - مگه این اتاق صاحب نداشت که مثل گاو سرتو انداخته بودی رفتی تو؟ هاا! صدا از طبقه بالا می آمد. هراسان به سمت پله ها دویدم، نمی دانستم با چه کسی دعوایش شده. چه چیزی می توانست او را تا این حد عصبی کند؟ همین که به آخرین پله رسیدم دوباره داد زد: - خفه شو، خفه شو تا زبونتو از حلقت بیرون نکشیدم. با دیدنش که به سمت عاطفه هجوم برد وحشت زده دستم را جلوی دهانم گذاشتم که پیچک خانم سینه به سینه‌اش ایستاد و دو دستش را به طرفین باز کرد. - به خدا که روش دست بلند کنی آیهان هیچ وقت نمی بخشمت! آتاناز بازویش را گرفت و به عقب کشاند. - داداش نکن، زشته! از جمله آتاناز دوباره خونش به جوش آمد. - زشت کاریه که این عوضی انجام داده، زشت چیزیه که این آشغال تنش کرده. جمله آخرش را با داد گفت. تازه به خودم آمدم و به عاطفه نگاه کردم، با دیدن آن لباس توری و پف دار و تاجی که روی سرش گذاشته بود دستم بی حس شد و کنارم افتاد و همزمان کیفم نیز از روی شانه ام سر خورد و به زمین افتاد. آتاناز به سختی لب زد. - دیانا! آیهان و پیچک خانم و عاطفه همزمان سرشان به سمت من چرخید. نمیدانم آیهان زیر لب چه گفت، یا عکس العملشان چه بود. پیش روی من فقط عاطفه ای بود با صورت آرایش کرده و موهای پریشان و بلوند که تضاد عجیبی با لباس سفید و تاج سفید روی سرش داشت. @negin_novel