دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت163 * نسیم خنکی می وزید و شال حریر مشکی رنگ روی سر آ
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت164
به جز چایی و پنیری که صبح خورده بودم دیگر لب چیزی نزدم.
همین که صدای زنگ در بلند میشود. به خیال اینکه آیهان است دستی به شالم کشیدم و از چشمی در به شخصی که پشتش بود نگاه می کنم.
با دیدن علیرضا مانند لاستیکی که بادش را خالی کرده باشند، پنچر می شوم و در را باز می کنم.
با دست پر از وسیله داخل می آید.
همین که سلام میکنم سریع جواب میدهد و به آشپزخانه می رود.
نایلون های سفید را گوشهای می گذارد و دستی به لباس سرمهای رنگش می کشد و روی مبل می نشیند.
کتری را پر از آب میکنم و زیر اجاق را روشن کردم تا از کسی که خودش صاحب خانه بود پذیرایی کنم.
- چیزی نمیخورم، بیا بشین!
سر به زیر روبه رویش نشستم.
- نهار خوردی؟
سرم را نشانهی منفی به چپ و راست تکان دادم. از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت سپس با ساندویچ برگشت و مقابلم گرفت.
- بخور، برا تو گرفتم.
تشکر کردم و ساندویچ را گرفتم. سوالی که مانند خوره به جانم افتاده بود را به زبان آوردم.
- آیهان... میدونه که من اینجام؟
نگاهش را دزدید.
- فرصت نشد بگم، اما تو اولین فرصت بهش میگم.
ساندویچ را روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم. با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
- وقتی آیهان خبر نداره من اینجام پس بهتره برم.
- کجا؟
- جایی که کسی ازم خبر نداشته باشه.
پوزخند میزند.
- جایی که کسی خبر نداشته باشه یا جایی که آیهان پیدات کرده؟ هوم! کدومش؟
دستم را مشت کردم، از اعتماد بی جایم نسبت به این پسر سخت پشیمان شده بودم.
- اونش دیگه به خودم مربوطه. از اولشم نباید به خاطر کاری که خواهرت کرد به تو اعتماد می کردم.
- منو با خواهرم مقایسه نکن!
عصبی میخندم.
- چرا؟ مگه هم خون نیستین؟
کلافه دستی میان موهایش کشید و به عقب هدایتشان کرد.
- به آیهان میگم اینجایی، اما الان وقتش نیست!
- اونوقت تو باید وقتش رو مشخص کنی؟ چی میخوای علیرضا؟ اومدی کار نیمه تموم خواهرتو تموم کنی آره؟
کلمه آخرم را داد زدم که از جا بلند شد.
- وقتی میگم وقتش نیست یعنی نیست، مطمئن باش حتی خود آیهان هم الان نمیخواد ببینتت اینو مطمئن باش.
- منظورت چیه؟ اگه آیهان بدونه من اینجام قطعا میاد، اگه تو دیشب بهش میگفتی امروز می اومد.
- آره اما نه تا وقتی که به خاطر نقش بازی کردن های شما مادرش قربانی بشه.
چشمانم را تنگ کردم.
- یعنی چی؟
نفسش را به بیرون فوت کرد و سرگردان به اشیاء در خانه چشم دوخت. منتظر به لب هایش نگاه می کردم.
- پیچک خانم... دیشب...
انگار گفتن برایش سخت است که نفس عمیقی کشید و من بیطاقت شدم.
- پیچک خانم چی؟ حرف بزن!
- پیچک خانم دیشب... فوت کرد.
پاهایم سست شد و روی زمین افتادم، ترسیده جلو آمد و کنارم زانو زد.
- خوبی؟
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel