eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت163 * نسیم خنکی می وزید و شال حریر مشکی رنگ روی سر آ
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 به جز چایی و پنیری که صبح خورده بودم دیگر لب چیزی نزدم. همین که صدای زنگ در بلند میشود. به خیال اینکه آیهان است دستی به شالم کشیدم و از چشمی در به شخصی که پشتش بود نگاه می کنم. با دیدن علیرضا مانند لاستیکی که بادش را خالی کرده باشند، پنچر می شوم و در را باز می کنم. با دست پر از وسیله داخل می آید. همین که سلام میکنم سریع جواب میدهد و به آشپزخانه می رود. نایلون های سفید را گوشه‌ای می گذارد و دستی به لباس سرمه‌ای رنگش می کشد و روی مبل می نشیند. کتری را پر از آب میکنم و زیر اجاق را روشن کردم تا از کسی که خودش صاحب خانه بود پذیرایی کنم. - چیزی نمیخورم، بیا بشین! سر به زیر روبه رویش نشستم. - نهار خوردی؟ سرم را نشانه‌ی منفی به چپ و راست تکان دادم. از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت سپس با ساندویچ برگشت و مقابلم گرفت. - بخور، برا تو گرفتم. تشکر کردم و ساندویچ را گرفتم. سوالی که مانند خوره به جانم افتاده بود را به زبان آوردم. - آیهان... میدونه که من اینجام؟ نگاهش را دزدید. - فرصت نشد بگم، اما تو اولین فرصت بهش میگم. ساندویچ را روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم. با تعجب نگاهم کرد که گفتم: - وقتی آیهان خبر نداره من اینجام پس بهتره برم. - کجا؟ - جایی که کسی ازم خبر نداشته باشه. پوزخند میزند. - جایی که کسی خبر نداشته باشه یا جایی که آیهان پیدات کرده؟ هوم! کدومش؟ دستم را مشت کردم، از اعتماد بی جایم نسبت به این پسر سخت پشیمان شده بودم. - اونش دیگه به خودم مربوطه. از اولشم نباید به خاطر کاری که خواهرت کرد به تو اعتماد می کردم. - منو با خواهرم مقایسه نکن! عصبی میخندم. - چرا؟ مگه هم خون نیستین؟ کلافه دستی میان موهایش کشید و به عقب هدایتشان کرد. - به آیهان میگم اینجایی، اما الان وقتش نیست! - اونوقت تو باید وقتش رو مشخص کنی؟ چی میخوای علیرضا؟ اومدی کار نیمه تموم خواهرتو تموم کنی آره؟ کلمه آخرم را داد زدم که از جا بلند شد. - وقتی میگم وقتش نیست یعنی نیست، مطمئن باش حتی خود آیهان هم الان نمیخواد ببینتت اینو مطمئن باش. - منظورت چیه؟ اگه آیهان بدونه من اینجام قطعا میاد، اگه تو دیشب بهش میگفتی امروز می اومد. - آره اما نه تا وقتی که به خاطر نقش بازی کردن های شما مادرش قربانی بشه. چشمانم را تنگ کردم. - یعنی چی؟ نفسش را به بیرون فوت کرد و سرگردان به اشیاء در خانه چشم دوخت. منتظر به لب هایش نگاه می کردم. - پیچک خانم... دیشب... انگار گفتن برایش سخت است که نفس عمیقی کشید و من بی‌طاقت شدم. - پیچک خانم چی؟ حرف بزن! - پیچک خانم دیشب... فوت کرد. پاهایم سست شد و روی زمین افتادم، ترسیده جلو آمد و کنارم زانو زد. - خوبی؟ @negin_novel