دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت166 حیاطی که حس می کردم سرتاسرش را رخت عزا داده بودند را
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت167
فرار می کردم، می دویدم و حتی به پشت سرم نگاه هم نکردم. درست مثل دیشب و آن اتفاقش اما این بار فرق می کرد، این بار پیچک خانم دیگر در آن خانه نبود.
به سر خیابان رسیدم. ایستادم و و دست هایم را روی زانو گذاشتم تا نفسی تازه کنم، انگار نفس کم آورده بودم که قلبم اینگونه برای تپش به دیواره های سینهام خودش را می کوبید.
با صدای بوق ماشین تکانی میخورم و وحشت زده به کنارم چشم می دوزم.
علیرضا بود.
اشاره می کند که سوار شوم اما بی جان تر از آن بودم که حرفش را اطاعت کنم.
پیاده می شود و در را برایم باز می کند. پاهایم را دنبال خودم می کشم و بی رمق سوار می شوم.
حرفی نمیزند، حتی چیزی نمیپرسد. انگار با دیدن حالم فهمیده موضوع از چه قرار است که سوالی نمی پرسد و من چقدر ممنونش بودم.
جلوی در آپارتمان ایستاد. همانطور که در را باز کردم گفتم:
- ممنون. وسایل هامو جمع می کنم و از اینجا میرم، همینجا منتظر باش کلید رو بهت بدم.
- جایی داری بمونی؟
- دارم.
پیاده شدم به سمت آسانسور پا تند کردم.
لباس عروس و تاج را از اتاق بیرون آوردم، باید پسش می دادم.
آرنجش را روی شیشهی پایین زده ماشین تکیه زده بود و با دست دیگرش با گوشیاش ور می رفت.
حضورم را که حس کرد سرش را بلند کرد که کلید خانه اش را سمتش گرفتم.
- این کلیدت. اینم تو اولین فرصت بده آیهان.
لباس عروس تا شده و تاج رویش را از شیشه به سمتش گرفتم که با تعجب نگاهش کرد.
- این دیگه چیه؟
- یه امانتی که باید پسش بدم.
آنها را از دستم میگیرد و روی صندلی کنارش می گذارید.
آدرس روی برگه نوشته شده را هم نشانش میدهم.
- به آیهان بگو کیف و کارت هامو برام بیاره به این آدرس، من هم پول این لباس هایی که برام خریدی رو اونجا بهش میدم گه بهت برگردونه.
اخم کرد.
- این چه حرفیه! لازم به برگردوندن پول نیست.
نیم نگاهی به آدرس می اندازد و می گوید:
- آدرسو میدم بهش!
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel