دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت167 فرار می کردم، می دویدم و حتی به پشت سرم نگاه هم نکر
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت168
تشکر کردم و ازش دور شدم. ماشین را دور میزند و اسرار دارد تا آن نزدیکی مرا برساند و من قبول نمی کنم.
همین که رفت من هم مسیر رستوران کوچکی که چند ماه در آن کار می کردم را در پیش گرفتم.
تا رسیدم هوا تاریک شده بود، میدانستم تا دیر وقت خانه نمی رود.
گویی شانس یارم بود که کسی حضور نداشت اما در حال صحبت با تلفن و گرفتن سفارش مشتری بود.
جلوی در ایستاده بودم و نگاهش می کردم، همسایهمان بود و بعد از فوت مامان و بابا دیگر محلهمان از هم جدا شد، با وجود شوهر معتادش و بداخلاقی هایش هر از گاهی به ما سر میزد و بعد از زندان افتادن دانیال دیگر خانه ما نیامد و در عوض ازم خواست پیش او کار کنم.
همین که تلفن را سرجایش گذاشت و خواست سمت اجاق بچرخد چشمش به من خورد و ناباور لب زد:
- دیانا؟
لبخند تلخی زدم که سریع اجاق را خاموش کرد و سمتم آمد. صورتم در دستانش قاب شد.
- این چه سر و ریختیه آخه قربونت برم، چرا چشات اینقدر قرمز و گود افتاده شده؟
دستم را روی دستش گذاشتم و به آرامی نوازشش کردم.
- خوبم، چیزی نیست.
دستم را می گیرد و یک صندلی برایم عقب کشد، خودش کنارم نشست. حالا هر دو دستم اسیر درست های مهربان و مادرانهاش بود. با اینکه هیچ وقت نتوانست طعم مادر بودن را بچشد اما همه کارهایش مادرانه بود، حتی نگاه کردن و نگرانی درون چشمانش، حتی گرمی دست هایش و بوی آغوشش!
با صدایش نگاه از دست های چفت شدهام در دستش گرفتم و به صورتش دوختم.
- چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
- نه. فقط دلم تنگ شده بود، برای شما برای اینجا! خواستم بیام یه سر بهت بزنم. راستی هنوز موتورم تو حیاط تونه؟
چشمانش مشکوک صورتم را کنکاش کرد.
- دلتنگ بودی که اینقدر بهم ریختی؟
سرم را به نشانهی مثبت تکان دادم، از جایم بلند شدم و از زیر تیزی نگاهش خودم را نجات دادم.
- هیچ جا اینجا نمیشه برام! خیلی وقته پیتزا درست نکردم.
با احتیاط در فر را باز می کنم و به پیتزای در حال جلز ولز گوش می دهم و دوباره درش را می بندم.
- به موقع اومدی، امشب سفارشم زیاده اون روپوش رو بزن و بیا کمکم کن!
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel