دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت187 با تته پته گفتم: - چی؟ دستیار؟ - آره. اصلا کارش سخ
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت188
جلوی ساختمان کاری خیلی شیکی نگه داشت. هر دو پیاده شدیم، سوار آسانسور شد و طبقهی سوم را زد.
کمی از تنها بودن در این فضای بسته کنارش معذب بودم.
صدای دینگ دینگ آسانسور آمد و ایستاد.
با دست اشاره کرد که من اول بروم. همی که داخل شدم چند آدم در حال رفت و آمد بودند چهار اتاق داشت.
دختر ریزه میزهای با دیدنمان جلو آمد.
- سلام آقای دکتر، خیلی خوش اومدین.
- سلام. ملورین خانم هستن؟
- بله. تو اتاقشونن، بفرمایید!
با دست به اتاق سفید که درش نیمه بسته بود اشاره کرد و خودش جلوتر راه افتاد.
پشت سرش رفتیم. به در اتاق که رسید کمی هولش داد و گفت:
- ملورین خانم آقای دکتر اومدن.
دقیقا پشت سر دختر بودم و فضای اتاق را می دیدم، دختر تقریبا لاغر و قد بلندی از روی صندلی پشت میز بلند شد و به دختر و پسری که کنارش بودند با دست اشاره زد بروند.
- بگو بیاد داخل.
دختر ریزه میزه در را بیشتر باز کرد و با خوشرویی گفت:
- بفرمایید!
تشکر کردیم. دختر و پسر با کیف های کوچکی که حدس میزدم کیف لوازم آرایشی بود، از کنارمان گذشتند و بیرون رفتند.
اول من و سپس علیرضا داخل شد و در را بست.
دختر بدون توجه به من با ذوق ساختگی رو به علیرضا کرد.
- وای علیرضا خیلی خوشحالم کردی که اومدی.
علیرضا خیلی سنگین سری تکان داد. معلوم بود از ادامه بحث با این دختر فراری است که سریع سراصل مطلب رفت و با دست به من اشاره کرد.
- دیانا. همون دختری که راجبش بهت گفته بودم. میتونی چند روز پیش خودت نگهش داری و وقتی از کارش راضی بود بعد قبولش کنی.
نگاهش را که به من داد سریع سلام کردم. بدون این که جوابم را بدهد رو یه علیرضا کرد و با لبخند ساختگی گفت:
- وقتی تو گفتی قطعا تضمین شدهاس.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel