⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت2
دوباره موتور را به حالت اولیه برگرداندیم. گاهی او از من جلو میزد و گاهی من از کنارش میگذشتم. نزدیک خط پایان رسیدیم، گاز را تا آخر فشار دادم تا زودتر از او به خط برسم اما هر دو هم زمان روی خط رفتیم. ترمز کردم. زیر لب لعنتی نثارش کردم.
علی آقا جلو آمد.
- تو که گفتی نمیبازی؟
بدون اینکه کلاه را از سرم بردارم آهسته طوری که فقط خودش بشنود لب زدم:
- نباختم!
صدای فرهاد، همان کسی که روی این پسر آلمانی شرط بسته بود، بلند شد.
- بازیکن من نمیتونه الان دوباره مسابقه بده، کار داره. نتیجه مسابقهی امشب بمونه برای فردا شب!
پوزخندی زدم. مرده شور خودت و بازیکنت را ببرن.
علی آقا سری تکان داد.
- باشه مشکلی نیست.
گاز را زیر دستم فشردم.صدای قیژ لاستیک ها بلند شد.
آن قدر عصبی بودم که نفهمیدم چگونه خودم را سالم به خانه رساندم.
موتور را خاموش کردم و کلاه را از سرم در آوردم.
تمام همسایه ها خواب بودند. در آهنی و کوچک را باز کردم و موتور را به داخل حیاط هول دادم و گوشهای کنار اتاق خودم، جک را پایین دادم.
- رسیدن بخیر!
از صدای ناگهانی اش کمی ترسیدم.
- به آقا رحمان، هنوز بیرونی که.
سیگار در دستش را بالا آورد که پوزخند زدم.
- سیگار بعد از نعشگیته؟
چشمانش که از زور خماری روی هم میفتاد را میبنند و با خنده کرختش میگوید:
- فهمت رو قربون دلبر!
از کلمهی دلبر کشداری که می گوید ادعای اوق زدن را در می آورم.
دردسر شیرین من
بسم الله الرحمان الرحیم رمان: رد خون ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی، غمگین نویسنده: نگین مرزبانی رمان
#رد_خون👣🩸
#پارت2
«آنیسا»
کلید را در قفل در چرخاندم و داخل شدم. طبق معمول بابا در اتاق کارش بود. کوله را کنار مبل انداختم. مقنعه را از سرم کندم و روی مبل افتادم. از خستگی حتی نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم. می دانستم الان که بابا بیاید سرزنشم می کند که چرا با لباس های دانشگاه روی مبل نشستم. همیشه همینطوری بود، حساس و مرتب...
درست برعکس من که اگر به خاطر سخت گیری های بابا نبود همیشه شلخته و نامرتب بودم.
با صدایش دست از بررسی کردن شخصیتش برداشتم.
- باز بدون عوض کردن لباس هات روی مبل افتادی؟
لای پلکم را باز کردم و دوباره بستم.
- وای باز گیر نده بابا! خیلی خستم.
از فرو رفتن مبل فهمیدم کنارم نشست.
- وقتی لباس هات رو عوض کنی و یه دوش بگیری دیگه خستگیت میپره. تازه اینجوری هم بو عرق نمیدی!
با حالت مسخرگی چند بار بو کشیدم.
- بویی نمیاد. شما حساس شدی.
دوباره سرم را به مبل تکیه دادم.
- چرا اتفاقا میاد. بوی یه دختر شلخته و نامرتب غرغرو. برو لباس هاتو عوض کن شام بخوریم.
با هزار اکره از جا بلند شدم و کوله ام را برداشتم و به اتاق رفتم. لباس هایم را کندم و همه را روی تخت انداختم. بلوز کوتاه صورتی که جلویش یک خرگوش سفیدی داشت با شلوار همرنگش را پوشیدم. کش موی سفید خرگوشم را برداشتم و پس از شانه کردن موهایم آن ها را به دو قسمت تقسیم کردم و داخل کش فرستادم. از داخل آینه چشمم به حلقه تک نگین در دست چپم افتاد و با یادآوری فلانی و شب نامزدی لبخندی روی لبم نشست.
همین که از اتاق خارج شدم بوی ماهی کبابی مشامم را قلقلک داد و صدای قار و قور شکمم راه افتاد.
بابا که روی تراس کوچک در حال درست کردن ماهی بود کمی صدایش را بالا برد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel