دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت229 خودش هم دنبالم به راه افتاد. - من مطمین هستم که خوش
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت230
لادن سرش را کمی به جلو متمایل کرد تا کاغذ را بخواند که سریع دستم را پایین آوردم و او را در جیب مانتویم گذاشتم.
- کی اینو آورد داخل؟
معلوم بود که شاکی شده اخم پر رنگی کرد و گفت:
- یکی از بچه های پایین.
سریع به سمت پایین رفتم.
چرا علیرضا باید این کار را بکند؟ او که خطایی مرتکب نشد!
چرا تمام حسم پی آیهان رفته بود؟
همین که به پایین رسیدم چند تا از دختر ها را دیدم که در گوشه ای تجمع کرده بودند و یکی از آن ها مشغول با آب و تاب تعریف کردن موضوعی بود.
- بهم گفت خانم؟ همین که برگشتم دیدم یه پسر چهارشونه خوشتیپ به ماشینش تکیه داده با همین دسته گل تو دستش.
دخترا یک صدا وای کشیدن.
دختر دستش رو برای آرام کردن آن ها بلند کرد تا ادامهی ماجرا را بگوید.
منم سمتش برگشتم و خیلی جدی گفتم: بله؟
از ماشینش فاصله گرفت و جلو اومد و سر به زیر و آروم گفت: خانم صالحی اینجا کار می کنه؟
منم گفتم...
اجازه بیشتر صحبت کردن را به او ندادم و میان حرفش پریدم.
- خانم نوری؟
جدیت صدایم باعث شد سریع حرفش را نصفه ول کند و نیش باز بقیه دختر ها یکباره جمع شد.
از آن ها فاصله گرفت و جلو آمد.
- بله؟
نگاهی با اخم سمت بقیه دختر ها انداختم که سر به زیر هر کدام پشت میز هایشان نشستند.
- کی اون گل رو به شما داد که به من بدین؟
- عه راستش اسمشون رو نگفتن اما یه آقای جوون و خیلی خوشگل با قد بلند و یه ماشین مدل...
- خیلی ممنون.
انگار فهمید علاقه ای به شنیدن حرف هایش را ندارم.
- میتونم بپرسم چه نسبتی با شما دارن؟
اخمم را که دید حساب کار دستش آمد و با گفتن معذرت خواهی او هم به پشت میزش رفت تا کارش را بکند.
جلو رفتم و از پشت شیشه شرکت به جلوی در نگاه کردم. خبری از هیچ ماشینی نبود.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت229 آیهان در همان حالت سرش را کج کرد و با دیدن ما متعج
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت230
میان خنده دستی به شانه اش زدم که بلند نشود.
- بشین! هر کدومو میخوای من از کمد برات میارم.
پیراهن همرنگ لباس خودم را به دستش دادم و با آرکان از اتاق بیرون رفتیم.
توی راهرو آرکان را تاب میدادم و قربان صدقه اش می رفتم که کمی بعد در باز شد و آیهان با همان ابهت و جذبه قبلش بیرون آمد.
از دیدنش لبخند روی لبم ماسید. این رنگ چه به صورتش می آمد ولی این باند های پیچیده شده دور سرش...
- بهم میاد؟
بدون اینکه بتوانم لبخندم را پنهان کنم گفتم:
- خیلی.
میخندد و به آرکان که آرام در بغلم لم داده بود نگاه می کند و جلو می آید.
- پس چرا قربون صدقه این پدر سوخته میری ولی برای من نمیری؟
سر به زیر لب گزیدم که از دیدش پنهان نماند.
- گاز نگیر اونا رو الان قرمز میشه بعد داداشت میاد یقه منو میچسبه ها.
هر دو خندیدیم آرکان را از آغوشم جدا کردو خودش بغل کرد و کمی بازویش را از هم جدا کرد.
- نمیخوای که جدا جدا وارد جمع بشیم؟
دستم را دور بازویش حلقه کردم و با هم از پله ها پایین رفتیم.
همین که به آخر پله ها رسیدیم و سمت سالن رفتیم با دیدنمان آتاناز که مشغول صحبت با عمه فرشته بود حرفش را برید و مات این صحنه را نگاه کرد باعث شد نگاه همه سمت ما برگردد. با حجالت سرم را پایین انداختم. آیهان سلام بلندی رو به جمع سر داد و من آرام سلام کردم. همه جواب دادن و مشغول احوال پرسی شدند.
آتاناز از جا بلند شد، اشک شوقش را پاک کرد و به سمت آشپزخانه رفت.
- من برم یه اسپند دود کنم براتون چشم حسود ازتوندور باشه.
عمه فاطمه و دخترش عاطفه تنها عضو در آن جمع بودند که حرفی نمیزدند.
عمه فرشته با همان وقارت ظاهری اش رو به آیهان کرد وگفت:
- حالت بهتر شده آیهان جان؟
- خوبم.
- درد داری هنوز؟
- نه. مسکن میخورم دیگه دردی حس نمی کنم.
عاطفه با ناز کمی در جایش جا به جا شد.
- فکر می کردیم از بلا رد شدی، ولی ظاهرا بلا دیگه هر لحظه بغل دستته.
عمه فاطمه به پهلویش کوبید که پشت چشمی برای مادرش نازک کرد و گفت:
- چیه؟ مگه دروغ میگم.
آرکان شروع به گریه کرد. از جایم بلند شدم که برای آرام کردنش به جایی بروم که آیهان دستم را گرفت.
- خانم رئوفی؟ خانم رئوفی؟
خانم رئوفی با عجله در حالی که نفس نفس میزد به سالن آمد.
- بله آقا آیهان؟
- بچه گرسنشه، شیرشو بده بعدش بخوابونش.
چشم گفت و برای گرفتن بچه نزدم آمد. به ناچار قبول کردم و بچه را به او سپردم و دوباره روی مبل دو نفره کنار آیهان نشستم.
@negin_novel