eitaa logo
دردسر شیرین من
9.5هزار دنبال‌کننده
589 عکس
205 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«تمام شده» زندگی به طعم آلبالو «درحال تایپ» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 *** داخل ماشین لکسوسش منتظر بودم که آیهان حساب کند و برویم. طولی نکشید که سوار شد و از آن جا رفتیم. ساعت تقربیا هفت شب بود اما به خاطر هوای آبان ماه زودتر همه جا را تاریکی فرا گرفته بود. سرم را به پشتی نرمش تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم. - مغازه‌ی دوستم همین نزدیکی هاست. به اونجا هم یه سر میزنیم بعد میریم خونه. چیزی نگفتم. به خاطر گشتن امروز حسابی خسته بودم و نای راه رفتن هم نداشتم اما ناچار قبول کردم. از ماشین پیاده شدیم و به داخل مزون بزرگ پر از لباس رفتیم. از بچگانه تا تیپ های مجلسی و اسپرت زنانه و مردانه. با ذوق میان لباس ها چرخ میزدم. گویی خستگی چند دقیقه پیش با دیدن این همه طرح و رنگ از تنم خارج شد. کلاه مشکی که جلویش اسکلت بود را برداشتم و روی شال مشکی‌ام سر گذاشتم. در آینه به خودم نگاه کردم و سرم را به طرفین تکان دادم. ازش خوشم آمد. آیهان پشت سرم قرار گرفت و با چپ و راست کردن سرش مخالفتش را اعلام کرد و کلاه را از سرم برداشت و به جایش کلاه دوردار دخترانه صورتی با روبان سیاه دورش را روی سرم چپاند. رنگش صورتی با صورت سفیدم تضاد جالبی داشت اما من هم مانند او اخم کردم و کلا را از سرم برداشتم و سرجایش گذاشتم. با ذوق به سمت هودی و کت های کوتاه دخترانه رفتم که وسط را آیهان بازویم را گرفت و مرا به قسمتی دیگر هدایت کرد. - مامان اینام عروس می خوان، نه یه جنگجو! سگرمه هایم را درهم کشیدم. راست می گفت، انگار فراموش کرده بودم که برای چه چیزی به اینجا آمده‌ام. بدون اینکه نظرم را بپرسید چند دست لباس برداشت و سمت صندوق رفت تا حساب کند. دست به سینه دنبالش رفتم. حتی نگذاشت پرو کنم. مشغول کشیدن کارت بود که ازش فاصله گرفتم تا بیرون بروم اما دیدن آن چند تکه لباس لبخند روی لبم نشت و ایستادم. رکابی نوزاد سفید رنگ را برداشتم، عکس بچه خرس رویش ناخودآگاه لبم هایم را به خنده کش آورد. - انشالله قسمتتون. با دیدن زن جوان با آن شکم برآمده‌اش خنده روی لبم ماسید. رکابی از دستم کشیده شد و داخل زنبیل بقیه‌ی لباس های نوزاد انداخته شد. با تعجب به آیهان نگاه کردم که به سختی جلوی خنده‌اش را گرفته‌ بود. @negin_novel