من فرهادم یه #پسر_جذاب شهری، هرچی یادمه همهی دخترا برای بودن با من سرو دست میشکستن اما به یکباره پدربزرگم بنا گذاشت که باید زن بگیرم رفت روستای قدیمیشون برام ی دخترو انتخاب کرد که تو بچگی مادرشو از دست داده بود و با پدر و مادربزرگش زندگی میکرد. پدرش در حین چوپانی از بلندی میفته و فلج میشه!
بعد از اون دخترش مجبور میشه کار پدرشو ادامه بده و از طریق فروش گوسفنداشون زندگیشونو میگذروندن. من فرهاد دمیرچی نوهی یکی از زمین دارهای بزرگ روستا باید با ی دختر چوپون ازدواج میکردم!! نمیدونستم چرا من با همچین خانوادهی معروفی به جای اینکه از شهر از ی خانوادهی معروف زن بگیرم باید با ی همچین دختری ازدواج کنم. راضی به این وصلت نبودم و مخالفت کردم ولی پدربزرگم گفت یا با همین دختر ازدواج میکنی یا از ارث محرومت میکنم. بهم گفتن این ازدواج موقته و بعد از ۲ سال باید طلاقش بدی.#شب_عروسی زیر چادرش داشت گریه میکرد باهاش تنها شدم میخواست فرار کنه اما جلوشو گرفتم یدفعه گفت میدونی چرا منو انتخاب کردن #بهت زده بهش نگاه کردم و لب زدم چرا؟! با حرفی که بهم زد داشتم پس می افتادم چون اونا میخواستن...😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679