دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت35
از دویدن به نفس نفس افتاده بودیم.
داخل اتاق شدیم و در را بست.
بریده بریده گفتم:
- چرا..این... جوری... میکنی؟
جلوی آینهی قدی ایستاد و مشغول بستن موهایش شد.
- تو خبر نداری، عمه فرشته یه پسر داره که خیلی چشم چرونه. البته با آیهان هم لجه، از بچگی با هم ناسازگار بودن.
موهایش را با کش بالا بسته بود. سمتم برگشت.
- داداشم خیلی غیرتیه، مخصوصا روی خانمش، واسه همین فرستادمون بالا که یه لباس مناسب بپوشیم.
- وا! یعنی به زن دیگران هم چشم داره؟
میخندد.
- اون اصلا براش فرقی نداره که متاهل باشی یا مجرد. البته عصبانیت آیهان بیشتر به خاطر توعه.
متعجب گفتم:
-من؟
- آره. حواستو جمع کن اصلا هم بهش محل نده چون اون موقعست که آیهان واقعی رو میبینی.
نگاهی به لباس هایم انداخت.
- بهتره که یه لباس بلند هم بپوشی.
یک شومیز کرم و شلوار لی دمپاگشادی به تن داشتم. از کمد برای آتاناز لباس بلندی برداشتم که تا زیر زانویش بود، یک سارافن بنفش جلویش از نگین های ریز و درشت مار شده بود.
برای خودم سارافن کوتاه سبز رنگ با کمربند مشکی برداشتم.
بعد از تعویض لباس ها شال های همرنگ لباسمان را سر کردیم و به طبقهی پایین رفتیم.
پایم را روی پلهی اول گذاشتم، اتاناز هم با من همقدم شد.
صدای احوال پرسیشان به گوش میرسید.
به سالن که رسیدیم پیچک خانم اولین نفری بود که متوجه ما شد. همانطور که با زن نسبتا جوانی مشغول گفتگو بود با دیدنمان رشتهی کلامش را قطع کرد و با لبخند رضایت براندازمان کرد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت36
زنی که کنارش نشسته بود که حدس زدم همان عمه فرشته است سمتمان برگشت. اتاناز زودتر از من سلام داد.
- سلام عمه.
از جا بلند شد.
- سلام عمه به قربونت بره، بیا بغلم ببینمت.
همدیگر را عمیق در آغوش کشیدند.
جلو رفتم. از هم جدا شدند. سلام کردم که آتاناز رو به عمه فرشته گفت:
- این خانم خوشگل هم دیاناست، زن آیهان.
عمه لبخند مهربانی زد و گونهام را بوسید.
- خوشبخت بشین دیانا جان.
- ممنون.
به شوهرش هم سلام دادم که خیلی محترمانه جواب داد. با صدای مردانهای به عقب چرخیدم که پسر جوانی را دیدم.
- سلام، من پسر عمهی آیهان هستم.
بلافاصله دستش را جلویم دراز کرد.
آیهان به اخم به دستش نگاه کرد و کم کم نگاهش را بالا آورد و به صورتم دوخت. صورتش هر لحظه سرخ تر میشد.
به آرامی دستم را در دستش گذاشتم که آرام او را فشرد.
- خوشبختم دیانا خانم.
لبخند زورکی زدم.
- همچنین.
هنوز دستم را رها نکرده بود، آتاناز انگار فهمید ماجرا از چه قرار است که صدایش را پس کلهاش انداخت.
- عه ببین کی اینجاست، خوش اومدی کاوه.
کاوه دستم را رها کرد و خیلی سریع و کاتاه با آتاناز هم دست داد و روی مبل تک نفره نشست. آتاناز با چشم اشاره کرد که کنار آیهان بنشیم.
منظورش را فهمیدم و خیلی سریع کنارش جا گرفتم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت37
مشغول احوال پرسی بودند. از لحنشان مشخص بود که زن و مرد خونگرمی بودند، اما نگاه خیره کاوه بدجور اذیتم می کرد. میخواستم خودم را به ندیدن بزنم اما سنگینی نگاهش روی صورتم سایه انداخته بود. دست آیهان دور شانهام پیچید.
سرم را بلند کردم که نگاه جدی اش رو به رو شدم. مخالفت نکردم، من را به خودش چسباند.
- الان دیگه بدون عمه برای خودت ازدواج میکنی؟!
- نه عمه جان. هنوز عروسی مونده.
نگاهم می کند. چشمانش پر خنثی ترین حالت ممکن است.
- میخوام یه عروسی بگیرم که آوازهاش تو کل شهر بپیچه.
عمه فرشته میخندد.
- انشالله پسرم، انشالله. راستی پیچک بهت تبریک میگم از عروس شانس داری.
با همان مهربانی ادامه میدهد.
- بزنم به تخته عروس گیرت اومده مثل قرص ماه.
همه میخندند و از خجالت روی سر بلند کردن ندارم.
- من شما رو جایی ندیدم؟
از سوال ناگهانی کاوه رنگم پرید اما آیهان کاملا خونسرد است.
- نه. چون دیانا خیلی وقته آلمان بوده.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت38
کاه سری تکان می دهد. اما از نگاهش هنوز صورتم را کنکاش می کرد بلکه جواب سوالش را بیابد.
- چه بی خبر برگشتی!
آیهان رو به شوهر، عمه فرشته می گوید:
- خیلی وقت نیست، تازه اومدم.
عمه با ذوق می گوید:
- وای اگه کیمیا بدونه برگشتی چه خوشحال میشه. طفلی خبر نداشت بچهام، فکر کردیم فقط پدر و مادرت اومدن.
آتانار زیر لب ایشی می گوید که فقط من متوجه تکان خوردن لب هایش میشوم.
عمه با پیچک خانم مشغول درد و دل میشود، آقا اردشیر با دامادشان هم در حال صحبت چگونگی کار در آن ور آب هستند. آتاناز برای خواباندن دخترش رو به جمع شب بخیر می گوید و به اتاقش می رود.
ساعت یازده و نیم شب را نشان میدهد و هیچ کدام قصد رفتن ندارد. به سختی مانع خمیازه کشیدنم شده بودم. کمی دست هایم را به جلو کش و قوس دادم.
- داری چیکار می کنی؟
- نمیبینی دست هام خشک شده. یکم نرمش کنم.
ابرویی بالا می اندازد و با همان لحن آرام می گوید:
- وسط سالن جای نرم کردنه؟
شانهای بالا انداختم. زنگ گوشیاش مانع از حرف زدنش شد.
از جا برخواست و برای صحبت به طبقهی بالا رفت.
هنوز هم خوابم می آمد و به خاطر نداشتن تحرک تمام بدنم کوفته شده بود. از سالن بیرون رفتم و به حیاط پناه بردم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت39
هوای تازه همیشه دلچسب است.
دست هایم را به جلو کش میدهم و همزمان خمیازهای می کشم.
- نشستن زیاد خستهت کرده؟
از صدای ناگهانیاش از جا میپرم.
در چندقدیمیام ایستاده و دست هایش را در جیب شلوار سرمهای رنگش فرو برده. به آسمان تاریک چشم میدوزد.
- هوای خوبی داره.
جوابی نمیدهم نگاهش را به صورتم میدوزد.
- شاید تو رو نه، اما همزاد تو رو جایی میدم.
- همزادم رو؟
سری تکان می دهد و دوباره به آسمان چشم میدوزد.
- به کسی که خیلی شبیه تو باشه میگن همزاد.
آهانی می گویم.
- برام خیلی جالبه که بدونم چطوری با آیهان آشنا شدی؟
برای چند ثانیه مسابقات و تصادفم جلوی چشمانم آمدند اما سریع پسشان زدم و تمرکزم را به حرف های آیهان دادم.
- تو آلمان... یعنی توی ترکیه... من پدر و مادرم آلمان بودن بعد که برای دانشگاه رفتم ترکیه اونجا آشنا شدیم.
ابرویی بالا می اندازد.
- تو که همش اونور آب بودی، چطوری اینقدر خوب فارسی حرف میزنی؟
زبانم بند آمده بود، نمی دانستم چه جوابی به این سوال ناگهانیاش بدهم.
- من بهش یاد دادم.
از حضور ناگهانیاش لبخند روی لب هایم نقش بست. چه خوب موقعی برای کمک آمده بود.
نزدیکمان که رسید بی مهابا دستش را چفت شانه هایم کرد و رو به کاوه گفت:
- سوال جوابت تموم شد؟
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت40
کاوه حرفی نزد، معلوم بود که حرص میخورد.
- زن منو تو سرما نگه داشتی که این ها رو ازش بپرسی؟ تو خونه می گفتی تا خودم جواب بدم.
دستم را گرفت و دنبال خودش به خانه کشاند.
کنارش روی مبل نشستم، کاوه هم آمد و سرجای خودش نشست. سکوت سنگینی بین جمع حاکم بود، آنقدر سنگین که گویی میترسیدن آن را بشکنند. شوهر عمه فرشته از جا بلند شد.
- ما دیگه زحمت رو کم کنیم.
پیچک خانم رو به عمه فرشته که چادرش را دور کمرش پیچده بود و داشت آن را باز می کرد که سرش بیندازد، گفت:
- کجا؟ بودید حالا!
- دستت درد نکنه پیچک جان. فردا این ها میرن سرکار شما هم خستهای بیشتر موندن جایز نیست.
- این حرفا چیه؟ خیلی خوشحال شدم که دیدمتون.
با هم روبوسی میکنند.
- همین شب ها بهت زنگ میزنم شما هم بیاید اونجا دور هم باشیم، قبل از این که دوباره برید یه کشور غریب.
غریب را با لحن دلخوری بیان کرد.
پیچک خانم ضربهی آرامی به شانهاش زد.
- این چه حرفیه، من تا نیام پیشت از ایران نمیرم خیالت راحت.
جلو می آید و به آرامی دستم را می فشارد.
- خوشبخت بشی قشنگم.
لبخندی به این همه مهربانیاش میزنم.
- ممنون.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت41
بعد از خدافظی بیرون رفتند، کاوه به خاطر حضور آیهان کنارم خیلی سرد و خشک خدافظی کرد.
بعد از رفتنشان آیهان نفس کلافهای کشید.
آقا اردشیر بلند شد.
- من خیلی خستم، شبتون بخیر.
- شب بخیر.
پیچک خانم جلوی در برای بدرقه رفته بود، با اینکه بیشتر عمرش را در غرب گذرانده بود راه و رسم مهمان نوازی در ایران را خوب می دانست.
آیهان دوباره نشست، سیبی از ظرف میوه برداشت و گاز محکمی زد. با دهان پر گفت:
- قبل از این که بیام کاوه چی ازت پرسید.
شانهای بالا انداختم.
- هیچی. فقط گفت چجوری آشنا شدین؟
- خب تو چی گفتی؟
دست به کمر ایستادم.
- تو هنوز در مورد چگونگی آشناییمون به من نگفتی، انتظار داشتی چی بگم بهش! فقط گفتم هم دیگه رو تو ترکیه دیدیم.
گاز دیگری از سیب زد.
- عه پس تو ذهنت مرحله آشناییمون هنوز قفله.
- چی قفله؟
پیچک خانم جلو آمد و به جمعمان پیوست.
- چیزه... در مورد بازی حرف میزدیم.
آیهان همانطور که پشت سر هم سیب را گاز میزد و هسته اش را داخل بشقاب انداخت، خونسرد به من نگاه میکرد که در حال جمع کردن سوتیاش بودم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت42
- ثریا، ثریا بیا این جا رو جمع کن.
سریع برای جمع کردن بشقاب ها روی میز خم شدم.
- من جمع می کنم.
- وا! تو چرا جمع کنی مادر، مگه خدمتکار نیست.
دوتا بشقاب را روی هم گذاشتم و سر بلند کردم که جواب بدهم، اما با اخم های درهم شده آیهان رو به رو شدم. با چشم اشاره می کرد که زمین بگذارم.
خنده مصنوعی کردم و آن ها را دوباره روی میز گذاشتم.
- اون ها نبودن گفتم زودتر این جا رو تمیز کنم، آخه از جاهای کثیف خوشم نمیاد.
- ماشالله معلومه خیلی هم کدبانویی.
با لبخند سرم را پایین می اندازم.
- ممنون. با اجازتون من میرم بخوابم.
- برو عروس قشنگم خوب بخوابی.
از پیچ سالن عبور کردم و روی پله ها رسیدم. نمایش طوری بود که از آن قسمت به سالن دید نداشت اما صدایشان را خوب می شنیدم.
- نمیدونی فرشته چجوری از دیانا تعریف می کرد، همش میگفت خدا یکی مثل این قسمت کاوه کنه.
- میخوام صد سال سیاه نکنه، مرتیکه...
حرفش را خورد و زیر لب «لا الا اله الله» گفت.
وسط پله ها ایستادم. دستم به نرده بود اما سرم را جلو بردم تا بهتر بتوانم بشنوم.
- این حرفا چیه آیهان، بابات میشنوه.
- پسره کم مونده بود دیانا رو قورت بده، عمه وقتی میفهمه پسرش اینجوره چرا اونو با خودش میاره.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت43
- زشته پسرم این حرفا چیه که میزنی؟
صدایش عصبی بود.
- زشت کار اون مرتیکه هوله که به زن مردم چشم داره
صدای قدم هایش نزدیک می شد که با عجله بالا رفتم و توی اتاق پناه گرفتم. می دانستم که برای خواب حتما این جا می آید. بدون عوض کردن لباس هایم روی تخت خزیدم و پتو را رویم کشیدم.
چند مین بعد آیهان هم داخل شد اما چراغ را روشن نکرد. مقابل کمدش ایستاد و مشغول باز کردن دکمههای پیراهنش بود. پلک هایم را محکم روی هم فشردم تا چیزی نبینم.
کمی بعد تخت بالا و پایین شد.
شوکه شده چشمانم را باز کردم.
- میخوای چیکار کنی؟
از حرکت ناگهانی ام تکان شدیدی خورد.
- چته؟ چیکار کردم!
در جایم نیم خیز شدم و لبهی تخت ایستادم.
- چرا رو تخت نشستی؟
- خب تخت خودمه.
- اما من اینجا میخوابم.
- خب بخواب، من که کاریت ندارم.
پشتش را به من کرد و خواست پتو را روی خودش بکشد که چنگ زدم و پتو را از رویش برداشتم. صدای پر از اعتراضش بلند شد:
- چیکار داری میکنی؟
انگشتم را به نشانهی تهدید در هوا تکان دادم.
- اگه فکر کردی پیش تو روی این تخت میخوابم کور خوندی.
پوزخندی میزند.
- فکر نمی کنم. مطمئنم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت44
- البته اگه رو مزائیک های کف اتاق هم میتونی بخوابی مشکلی نیست.
نگاهی به زمین انداختم، خبری از گلیم یا فرش نبود.
با حرص بالشتم را برداشتم.
- خوابیدن کف زمین رو ترجیح میدم به کنار تو.
کنار کمد رفتم و بالشت را زمین انداختم. با خیال راحت پتو را دور خودش پیچید و خوابید.
از پشت سر برایش دهن کجی کردم. داخل کمد را گشتم اما خبری از تشک نبود. یعنی در این خانه اگر کسی با روی تخت خوابیدن مشکل داشته باشد دیگر تشکی نبود که زیرش بیندازد؟
لعنتی نثارش کردم و پایم را به کمد کوبیدم که از دردش پایم را بالا آوردم و دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغم بلند نشود. روی زمین نشستم و کمی انگشت له شدهام را ماساژ دادم.
***
«آیهان»
عذاب وجدان به سراغم آمده بود. کاش تشک های کمد را بر نمیداشتم بلکه بتواند روی زمین بخوابد. لای پلکم را باز کردم، داخل کمد را گشت و چیزی پیدا نکرده بود، با حرص پایش را به کمد کوبید. من به جای او دردم آمد.
پایش را بالا گرفته بود و یه قل دو قل هوا می پرید و سپس روی زمین نشست و انگشتش را ماساژ می داد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت45
دلم برایش سوخت.
به خاطر تاریکی نمیتوانست صورتم را ببیند، اما من از لای پلک های نیمه بازم او را میپاییدم.
یک ساعتی می شد که سرش را روی بالشت و همانجا کنار کمد دراز کشیده بود. می دانستم که خواب هفت پادشاه را می بیند.
پتو را کنار زدم و آرام کنارش زانو زدم.
صورت غرق در خوابش معصومیت عجیبی داشت. در کل صورتش پاک و معصوم بود اما در خواب بیشتر...
مژههای بلند و سیاهش بر روی آمیخته شده بودند و زیبایی صورتش را چند برابر کرده بود. انگار نه انگار که پشت آن مژه های سیاه و خوش حالت، چشمانی پر از شیطنت وجود دارد.
دستم را زیر سرش گذاشتم و دست دیگرم را زیر پاهایش و از روی زمین بلندش کردم. با احتیاط روی تخت نشاندمش.
خوابش سنگین بود که بیدار نشد.
پتو را رویش کشیدم، سیگارم را از کشوی میز برداشتم و به بالکن اتاقم رفتم. نمی خواستم دودش اذیتش کند.
یک نخ از لا به لایش بیرون کشیدم و گوشه لبم گذاشتم، فندک کریستالی را برداشتم و زیرش روشن کردن.
شعلهی آبی رنگش در آن تاریکی تماشایی بود.
پُک زدم و دودش را به ریه هایم فرستادم، نگاهم به ستاره های چشمک زن بود و فکرم پی آیندهای نامعلوم که با این دختر برای خودم درست کرده بودم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت46
***
سر میز صبحانه نشستم و صبح بخیر گفتم. هر سه جوابم را دادند.
- دیانا بیدار نشده پسرم؟
کمی مربا به نان تست زدم.
- نه مادر جون، هنوز خوابه؟
حواسم به مادر بود که معنا دار به آتاناز نگاه کرد.
اخم کوتاهی کردم و برای اینکه پیش خودش خیال واهی نکند گفتم:
- عادت داره صبح ها دیر بیدار شه.
زیر چشمی مامان را نگاه کردم که مشغول بازی کردن با خیار و گوجه در بشقابش شد.
بابا از جا برخواست.
- من امروز تا غروب برنمیگردم، میخوام برای دیدن با چند تا از دوستای قدیمی بیرون برم.
- خوش بگذره بابا جون.
با لبخند ضربهی آرامی به شانه ام زد و بیرون رفت.
آتاناز در حال کنجار رفتن برای صبحانه خوردن دخترش بود.
- بخور دیگه اذیت نکن.
- بَن یِمَم. «نمیخورم.»
- نمیخوره چیکارش داری؟
کلافه لقمه کوچکی که برایش گرفته بود را داخل بشقاب انداخت.
- هوف از دیروز که اومدیم ایران بد غذا شده.
با خنده می گویم:
- نکنه تو ایران مانتی می خواد.
آتلاز با ذوق بچگانه دست هایش را به هم کوبید.
- مانتی، مانتی.
مامان چنگالش را در بشقاب رها کرد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel