eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت152 نگاه عاطفه پر از حرف بود، یا شاید هم تهدید. با ح
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 همین که آیهان به سالن برگشت پیچک خانم حرفش را خاتمه داد و با محبت نگاهمان می کرد. - برین بخوابین که فردا کلی کار داریم. خودش زود تر از ما به اتاقش رفت. من و آیهان هم هر دو به اتاق رفتیم، در را بستم و به سمت کمد رفتم تا ملافه ای که هر شب رویم می انداختم را در بیاورم. بالشت روی تخت را مرتب کردم و به گوشه تخت فاصله دادم. همانطور که ملافه را باز می کردم گفتم: - مامانت یه چیزایی میگفت. - چی؟ - ظاهرا اون شب دعوا کردیم تو تا صبح برنگشتی. نگاهش از صفحه گوشی بالا آمد، بعد از مکث کوتاهی صفحه اش را خاموش کرد و روی عسلی کنارش انداخت. - خب که چی؟ مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد. سریع نگاهم را دزدیدم و ملافه را روی تخت انداختم و خودم روی تخت نشستم و آن را روی پاهایم تنظیم کردم و گفتم: - گفت وقتی هم که برگشتی حالت زیاد مساعد نبوده و... میان حرفم پرید: - آره خب. واسه این بود که طبیعی تر به نظر برسه. - همین؟! - آره، مگه چیه؟ اول من میرم حموم بعد تو برو. لباسش را روی تخت انداخت و بدون معطلی به حمام رفت. عصبی بالشتش را بلند کردم که به طرف در حمام پرت کنم که همان لحظه در باز شد و صورتش را بیرون آورد، سریع بالشت را پایین آوردم اما انگار فهمید که ابرویی بالا انداخت و با چشم به کمدش اشاره کرد. - جای چیز پرتاب کردن برو اون حوله رو برای شوهرت بیار بذار پشت در. این بار دیگر حقش بود که بالشت را فرق سرش بکوبم. انگار فکرم را خواند و قبل از برخورد بالشت در حمام را روی هم گذاشت. - به من چه، اینجا که کسی نمیبینه بخوای تظاهر کنی پس کار هاتو خودت انجام بده، بچه پرو! روی تخت پشت به حمام دراز کشیدم که صدایش آمد. - واسه اینکه تو معذب نشی گفتم، وگرنه وقتی حمام کنم همونجوری خودم میام بیرون و حوله رو برمیدارم. آب دهانم را قورت دادم که صدای بسته شدن در حمام آمد. سریع بلند شدم و حوله اش را از داخل کمد آوردم و تقه ای به در زدم و حوله را جلوی در انداختم. خودم در جایم غلطیدم و تا خودش حوله را بردارد. @negin_novel
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 امروز میخوام راجب یه قدرت باور نکردنی صحبت کنم 😍‌‌‌‌‌‌‌‌ اگه تو هم دوست داری اعتماد به نفس داشته باشی و خیلی از مشکلات روحیت رو درمان کنی و از اون مهمممم تر ! به خواسته هات برسی تا آخر این پست هارو نگاه کن 🧐 https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت153 همین که آیهان به سالن برگشت پیچک خانم حرفش را خاتم
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 *** تاجی که آیهان همراه لباس عروس آورده بود را آتاناز روی سرش گذاشت و با آن شومیز کوتاه صورتی رنگش و شلوار طرح لی اش چرخی زد که پیچک خانم با اعتراض دستش را بالا آورد. - مواظب باش دختر بیفته زمین میشکنه! مثل مانکن هایی که روی صحنه برای معرفی لباس هایشان می آیند، دست به کمر ژست گرفت. - چطور شدم؟ انگشت شستم را در هوا تکان دادم. - عالی. میخندد و تاج را روی لباس عروس درون جعبه میگذارد و درش را میبندد. - هوف بالاخره اون روز رسید که یکی بتونه دیوونگی های داداشمو تحمل کنه. از الان بگم خدا صبرت بده دختر! پیچک خانم لبش را گزید. - وا! پسر به این آقایی چرا پشت سرش اینجوری حرف میزنی؟ لبخندی به بحثشان زدم. در حال کل کل بودند اما ذهن و فکر من به غریبانه عروس شدنم بود. به تنها دارایی که در زندگی ام بود اما این روز را نمی توانست کنارم باشد و تنهایم نگذارد. بغض کرده بودم، دلم عجیب هوایش را کرده بود. از جا بلند شدم، آیهان بیرون رفته بود. شماره اش را گرفتم و بعد از چند بوق صدای بم و مردانه اش در گوشی پیچید. در این چند وقت این دومین بار بود که با او تماس گرفته بودم. - جانم؟ - سلام. - سلام. چیزی شده؟ بین گفتن و نگفتن تردید داشتم اما آخر دل به دریا زدم. - ام... چیزه... میخواستم اجازه بدی برم دیدن داداشم... واسه اینکه... فردا چیزه... فردا ازدواج... حرفم را برید. - باشه، خودم میام دنبالت و میبرمت، فعلا کاری نداری؟ - نه لازم نیست، من خودم میرم. اینجوری راحت ترم. صدایی نمی آید، فکر کردم که گوشی را قطع کرده، با تعجب گفتم: - الو؟ - باشه برو، قبل از غروب برگردی! با ذوق جواب دادم: - باشه باشه، زود برمیگردم. سریع به سمت اتاقم دویدم و لباس هایم را با عوض کردم و بعد از برداشتن وسایلم بیرون رفتم. به پیچک خانم گفتم که برای دیدن یکی از دوستانم بیرون می روم. از کوچه بزرگ پایین رفتم و به خیابان اصلی که رسیدم برای اولین تاکسی دست تکان دادم و آدرس زندان را دادم. @negin_novel
☯ذهنتو محدود نکن . . . رکوردها رو کسانی می‌زنند که هیچ محدودیتی تو ذهنشون وجود نداره🧠🩷
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61 زاپاس کانال عضویت اجباری📌
هر روز، به اهدافت فکر کن، اونها رو مجددا بنویس و کارهای روزانت رو در راستای رسیدن به هدف هات انجام بده شک نکن از همه میزنی جلو.چون خیلیا هستن که برای خودشون برنامه ای ندارن، صبح ها بهترین زمان برای شروع این کاره... ❖
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت154 *** تاجی که آیهان همراه لباس عروس آورده بود را آت
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 وقتی رسیدیم به قسمت ملاقات رفتم، اسم دانیال را گفتم و پشت صندلی رو به روی شیشه منتظر آمدنش شدم. همین که آمد و مرا دید گل از گلش شکفت. تا تلفن را برداشتم صدایش در گوشم پیچید و آرامش را به قلب و جسمم تزریق کرد. - الهی داداشت قربونت بره، حالت چطوره اوضاع خوب پیش میره؟ با خنده میگویم: - سلام، همه چی خوبه منم خوبم. خودت چطوری؟ اذیت نشدی تو این چند روز که. به صندلی تکیه داد و دستی میان موهایش کشید. - نه بابا اذیت چیه؟ اونقدر اینجا موندم که دیگه برام عادی شده، حالا بیرون از اینجا اذیتم میکنه. به حرفش آرام میخندم. - سعی کن اذیت نشی، چون در نهایت یه فقط دیگه از اونجا میای بیرون. نگاهش میخندد. - کم کم دارم به کارات شک می کنم، نکنه رفتی تو کار خلاف؟ - عه داداش این چه حرفیه، بلا به دور. آخه به من این کارا میاد؟ سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند که مثلا به چهره‌ام دقیق نگاه می کند. - آره میاد. - عه داداش! به خنده می افتد. - نمیخوام واسه خاطر من خودتو تو دردسر بندازی، نگرانم! - نگران نباش، همه چی امن و آرومه. صدای شخصی که کنار در ایستاده بلند می شود. - وقت تمومه، سریع تر بلند شید. نگاه خسته و غمگینش را از سربازی که پشت سر من در حال راه رفتن و تاکید یه به دیگران است می گیرد و به صورتم دوخت. - برو دیگه عشق داداش، مواظب خودتم باش! سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. - تو هم همینطور، دفعه بعد که بیام برای دیدنت نمیام، برای آزاد کردنت میام. خدافظ آن قدر محکم و جدی گفتم که نگاهش پر از تحسین بود. @negin_novel
هدایت شده از  غذای مغز ☕
. رویا های من ، اهداف من هستند ^^ https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 هیچ چیز در این دنیا به اندازه ی تلاش و پشتکار باعث موفقیت نمی شود https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 🔴 عادت هایی که افسردگی رو تشدید می‌کنن : 1- آهنگای غمگین. 2- تحرک نداشتن. 3- دوری از اجتماع. 4- تمرکز روی افکار منفی. 5- اعتیاد به اینستاگرام. 6- تماشای افراطی فیلم. 7- نادیده گرفتن مشکلات. 8- انجام ندادن کارهای روزمره. 9- حذف وعده های غذایی. 10- دریافت نکردن نور خورشید و هوای تازه. https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 هرگز و هرگز و هرگز تسلیم نشو👊🏻 موفقیت پایان نیست ، شکست نابود کننده نیست ! این شهامت ادامه دادن است که اهمیت دارد :) https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a