eitaa logo
دردسر شیرین من
9.7هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
قشنگه بخونین ☺️ 🌺🌺🌺
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت178 نفسش را فوت کرد. - امیدوارم کاری که میکنی درست باشه
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 با احتیاط و خیلی نامحسوس تعقیبش می کردم. عارف دستش را روی لبه‌ی شیشه گذاشته بود و نگاهش به جلو بود و خیلی آروم پیشانی‌اش را ماساژ می داد. میدانستم که کلی کار دارد و به خاطر من به اینجا آمده. بیست دقیقه‌ای طول کشید، دو کوچه مانده بود به خانه برسد که دیگر دنبالش نرفتم، نباید شک می کرد. دور زدم و عارف شاکی گفت: - چرا دور میزنی؟ ما که تا اینجا اومدیم حداقل می رفتیم خونه‌اش یه چای می خوردیم. از تیکه‌اش لبخند محوی زدم. - بریم خونه ما؟ - نه داداش قربون دستت، کلی کار دارم. دیگر اسرار نکردم. در خانه‌‌اش که رسیدم نگه داشتم، تشکر کرد و خواست پیاده شود که صدایش زدم. - عارف؟ - جانم؟ - ممنون که اومدی. دوباره به جلد همان عارف مهربانی که چندین سال است دوستم بود برگشت. - مگه میشه تو بخوای و من نیام؟ نمیای بریم بالا؟ - نه شبت خوش. شب خوش گفت و پیاده شد. منتظر ماندم تا در خانه‌اش را با کلید باز کند، همین که در را به داخل هل داد تک بوقی زدم و سمت خانه راندم. گوشی ام را برداشتم و شماره علیرضا را گرفتم. بعد از دو بوق صدای خسته اش پیچید: - الو؟ - میخوام ببینمت، خونه‌ای؟ کمی مکث کرد و جواب داد: - نه خونه نیستم، بیا آدرس... آدرس آپارتمانی را برایم گفت. باشه‌ای گفتم و گوشی را قطع کردم. چند دقیقه بعد ماشین را جلوی آپارتمانی که گفته بود پارک کردم و بعد از برداشتن وسایل پیاده شدم. در ماشین را قفل کردم و وقتی داخل ساختمان شدم، آسانسور تازه پایین آمده بود. زن و دختری پایین آمدند. سوار شدم، طبقه‌ای که گفته بود را زدم و بعد کمی آسانسور ایستاد. همین که خارج شدم در یکی از واحد ها باز شد و قامت علیرضا نمایان شد. خودش جلوتر داخل رفت، در را بستم و کفش هایم را جلوی در از پا درآوردم. روی مبل نشسته بود و دستی به گردنش می کشید. وسایل را که در نایلون کوچکی گذاشته بودم را از جیبم بیرون آوردم و روی میز جلویش پرت کردم. سرش را بالا آورد. - این چیه؟ - وسایل دیانا، بده بهش. پوزخندی زد و از جا بلند شد. - چرا آوردی؟ نکنه دلت سوخت؟ - به تو ربطی نداره! مگه وسایلش رو نخواسته بود؟ براش ببر دیگه! رویم را برگرداندم که بروم اما با دیدن چیزی که روی تخت برایم آشنا بود، مکث کردم و متعجب به سمت اتاق رفتم و درش را کامل باز کردم. لباس عروس دیانا با کفش و تاج و تورش همه مرتب روی تخت گذاشته شده بود. دستم هایم مشت شد. لباس های این شبش اینجا چه می کرد؟ یعنی...؟ با صورتی که حس می کردم از عصبانیت قرمز شده به سمت علیرضا چرخیدم که خودش حساب کار دستش آمد. - این ها رو داد بهم که بهت بدم. حتی فکر اینکه دیانا یک شب را در خانه علیرضا مانده خون را در رگ هایم منجمد می کرد. وسایل را از روی تخت چنگ زدم و خانه‌اش بیرون رفتم. نباید وسایل دیانا در خانه مرد غریبه‌ای باشد، نباید علیرضا به این وسایل نگاه کند، هیچ کس جز من حق ندارد این ها را نگاه کند. @negin_novel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخت بگیری، سخت تر میشه این یه قانون کائناتیه 😶‍🌫
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61 زاپاس کانال عضویت اجباری❌
معنی كلمه‌ی قوی رو فقط کسايی با تمام وجودشون درک میکنن، که با وجود ضربه‌هايی که تو زندگیشون خوردن، رنج‌هايی که به تنهايی به دوش کشیدن، دردهايی که تو سینه پنهون کردن، اشکايی که يواشكی ريختن، هزار بار به ته رسیدن، امابرای بار هزار و یکم بلند شدن و ادامه دادن! اینا اگه حتی هیچکی هم پشتتون نباشه خودشون دوباره از همونجا که زخم خوردن جوونه میزنن، سبز میشن، و ثمر میدن... ♥️
میخوام یه آرزو بکنم برای همتون هر کیو که دوستش دارید اونم دوستتون داشته باشه ┄┄┅┄┅✶❤✶┄┅┄┄┅
خواهشاً بدون اشنایی کامل، از هیچ‌کس هیچ‌ تصور خاصی‌ توی ذهنت نساز. که بعدن اگه یه کاری کرد تصورت به هم ریخت، نری یقه اون بنده‌خدا رو بگیری. *علی‌الخصوص توی مجازی ، که همه اون قسمتی رو بهت‌ نشون می‌دن که خودشون دوس دارن. 🌺🌺🌺
🍂🍃 آدما دو بار میمیــرن ؛ اول وقتےاجــل میاد سراغشون ؛ و دوم وقتےڪہ ؛ تنهاتڪیہ گاهشون پشتشون روخــالےمیڪنہ ؛ اولےحقــہ ودومےرسم روزگــاره ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌♥️🎈ℒℴνℯ♥️🎈 ❄♠ @deklamesoti ♠❄
[ میانِ تمامِ نَداشته هایَم ⦇تــــــو⦈ را تنها سَرمایه‌یِ ↡ جاودانهِ ⦇قلبَــــــم⦈ میدانَم..∞🤍 @negin_novel
تو این دوره زمونه : ‏هیچکس خیر شمارو نمیخاد؛اگه به موفقیت برسی ۸۰ درصد دشمنت هستن ۲۰ درصد بیخیال ؛ پس یادبگیرین موفقیت تو کاراتونو جایی جار نزنین... _ 🥀 @negin_novel
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ یهو به خودت میای می‌بینی ‏ دلتنگِ چیزی شدی که دیگه قرار نیست تکرار بشـه..! 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت179 با احتیاط و خیلی نامحسوس تعقیبش می کردم. عارف دستش
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 *** (دیانا) یک روز از مسابقه ام می گذشت. پول آقا حشمت را تسویه کرده بودم و بقیه پول را جلویم گذاشته بودم و می شماردم. کلافه پوفی کشیدم. به دانیال قول آزادی در این هفته داده بودم و بدقول شدم. فقط دو روز به آخر هفته مانده بود و در این دو روز حتی اگر هر شب مسابقه میدادم باز هم نمی توانستم پول آزادی‌اش را جور کنم. تقه‌ای به در خانه زده شد. من که پول این مرد را داده بودم دیگر چه می خواست؟ با تقه‌ی دوم از جا بلند شدم و با گفتن آمدم در را باز کردم. با دیدن علیرضا تعجب کردم، چطور آدرس اینجا را پیدا کرده بود؟ - سلام، اجازه هست بیام تو؟ تازه به خودم آمدم و سلام کردم. از جلوی در کنار رفتم و منتظر داخل شدنش نماندم و سریع به طرف پول های پخش و پلا شده در خانه رفتم و جمعشان کردم، خانه مثل صندوق صدقه شده بود. خودش داخل شد و در را به آرامی روی هم گذاشت. همه پول ها را در کیف قدیمی که به رخت آویز، آویزان بود، چپاندم. نگاه خیره‌اش به در و دیوار خانه خجالت زده ام می کرد. - چایی بیارم؟ سمتم برگشت. آره گفت و نشست. کتری را پر از آب کردم و اجاق قدیمی که از جهاز مامان به یاد مانده بود را روشن کردم و کتری را رویش گذاشتم. رو به رویش و با فاصله نشستم. - از اون خانم که پیتزا فروشی داره آدرست رو گرفتم. - آها. درستش را در جیبش برد و نایلون کوچکی بیرون آورد. - این ها مال توعه! با دست جلو هولش داد. متعجب برش داشتم و درش را باز کردم. گوشی، شناسنامه، کارت ملی و کارت بانکی‌ام داخلش بود. - از آیهان گرفتی؟ کمی مکث کرد و سرش را به معنای آره بالا و پایین کرد. گفته بودم که خودش بیاید اما نیاورد و وسایل را علیرضا داده بود، یعنی اینقدر از من متنفر است و نمی خواهد مرا ببیند؟ نایلون را کناری گذاشتم و تشکر کردم که زیر لب گفت: خواهش می کنم. صدای قل قل کتری بلند شد. از جا برخواستم و کمی از چایی که تازه خریده بودم را در قوری ریختم و با آب کتری پرش کردم که صدایش آمد. - من بابت تموم کارهایی که خواهرم در حقت کرد واقعا معذرت می خوام. کتری را روی گاز گذاشتم، درش را برداشتم و قوری چینی را رویش گذاشتم تا خوب دم بکشد و شعله گاز را پایین آوردم. - این چه حرفیه؟ تو چرا معذرت می خوای؟ دوباره سر جای اولم نشستم. - اگه عاطفه اون کار رو نمی کرد و زمان می داد بالاخره معامله‌ات با آیهان به نفع دوتاتون میشد. لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم. - به خاطر کار خواهر من نتونستی برادرت رو آزاد کنی، کاش میتونستم این عذاب رو از رو دوش خودم بردارم و برادرت رو آزاد کنم، اونوقت دیگه اینقدر وجدانم در عذاب نبود. @negin_novel