دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت176 موتور با اولین استارت روشن شد. زیر لب قربان صدقهاش
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت177
علی آقا نایلون سیاه را بالا برد و در هوا تکان داد و با خوشحالی گفت:
- این همون چیزیه که می خواستیم.
سپس بوسهی روی نایلون زد که به حالت چندش رویم را گرفتم.
***
(آیهان)
- آیهان یکم آرومتر برو پسر!
بدون اینکه به حرفش گوش کنم با قدم های سریع از آنجا فاصله گرفتم. سوئیچ را زدم و در ماشین روشن شد، همین که سوار شدم او هم سریع ماشین را دور زد و آن طرف نشست.
کلاه کاسکت را روی صندلی عقب انداختم و همین که ماشین را روشن کردم گاز دادم تا هر چه زودتر از آنجا دور شوم. نزدیک شدنم به این دختر حالم را دگرگون می کرد.
بعد از کمی سکوت به حرف آمد.
- چرا خواستی این کار رو بکنی؟
دست چپم به فرمان بود و با دست راست دنده را جا به جا کردم.
- چون به پول احتیاج داشت.
- میتونستی خیلی راحت جلو بری خودت اون پول رو بهش بدی.
- میدونستم قبول نمی کنه. میشناسمش، اونقدر لجباز هست که از من چیزی قبول نکنه.
شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را رویش گذاشت.
- شنیدم این علی آقا فقط یک درصد پول رو بهش میده و دو درصد رو برای خودش برمیداره.
اخم هایم در هم شد.
- یعنی چی؟ قانونشون اینجوریه؟
شانهای به معنای ندانستن بالا انداخت.
- نمیدونم اما ظاهرا فقط قانون این مرد اینجوریه!
از حرص ضربهای روی فرمان کوبیدم و لعنتی نثارش کردم.
کاش اینجوری نبود، کاش همه چیز خوب پیش می رفت و...
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- کاری به این ندارم که اون دختر کیه و از کجا میشناسیش، فقط دلم برا تویی میسوزه که تو سومین روز فوت مادرت اومدی بیرون و مسابقه میدی. امیدوارم دلیل محکمی پشت این کارها باشه.
- هست، من به این دختر خیلی بدهکارم، به این راحتی ها بدهیهام صاف نمیشه. بدهیم بهش پول نیست، دینیه که گردنم داره، قولیه که دادم و الان... الان از عهده عملی کردنش برنمیام، نمیذارن بربیام. فقط میخوام یکم وجدانم راحت باشه!
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت177 علی آقا نایلون سیاه را بالا برد و در هوا تکان داد و
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61
زاپاس کانال برای ارسال نظر😍
بیاید ببینم نظرتون درباره کار آیهان چی بود؟
هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
شما نمیتوانید همزمان به ۲ چیز فکر کنید. تمرکز مهم است. بیشترین دستاوردهای شما زمانی بهدست میآید که تمرکز خود را روی یک موضوع میگذارید.
وقتی موضوعی تمام توجه شما را دریافت میکند، رشد بیشتری هم میکند. اگر همزمان روی دو موضوع تمرکز کنید، به نتایج متوسطی دست پیدا میکنید.
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از غذای مغز ☕
.
don't tell people your dreams 🗣🚫
show them👀💪🏻
درباره ی رویاهات چیزی به مردم نگو
بلکه نشونشون بده :))✨
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
#داستانک
#اشکشمع
#قسمتاول
برای چندمین بار همه چیز رو چک می کنم و خیالم که راحت میشه میرم که به خودم برسم.
یه دوش حسابی می گیرم و لباس گشادی رو که امروز خریدم می پوشم و رو به روی آینه چرخی می زنم و دلم برای خیالاتم ضعف میره.
می دونم که پوشیدن این لباس خیلی زوده اما یکی از شیرینی های این دوران لذت بخش همینه و من می خوام از همین حالا حس نابش رو تجربه کنم.
می دونم که تا اطلاع ثانوی آرایش برام خوب نیست پس ملایم ترین آرایش ممکن رو می کنم و برعکس همیشه حتی از این سادگی ام هم لذت می برم.
عطر ملایمی می زنم یکی از غنچه های روی میز رو می شکنم و بالای گوشم و توی موهام بازم فرو می کنم و شمع های روی میز رو روشن می کنم.
#آیه_اسماعیلی
#کپی_ممنوع
@negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #اشکشمع #قسمتاول برای چندمین بار همه چیز رو چک می کنم و خیالم که راحت میشه میرم که به
#داستانک
#اشکشمع
#قسمتدوم
تموم لامپ های خونه جز اونی که راهروی ورودی رو روشن می کنه، خاموش می کنم.
نمی دونم همچین خبر مهمی رو باید چه جوری بهش بگم و هی تو ذهنم کلمات رو کنار هم می چینم و هی پاکشون می کنم.
از تصور این که چند دقیقه دیگه ازم می خواد تا هر چی که دلم می خواد از شیر مرغ تا جون آدمیزاد بگم و برام از زیر سنگ فراهم کنه، تپش قلبم بالا میره.
دیر کرده و من دل تو دلم نیست.
بلند میشم و سر جعبه رو می گیرم و وسایل توش رو بیرون میارم و تک تک توی راهروی ورودی تا میز روی زمین می چینم.
شمعی رو کنار پاپوش کوچیک که نزدیک ترین به دره می ذارم و مابقی رو هم کنار هر کدوم از لباس ها تا اون ها رو روشن کنه و به خوبی نشون بده.
#آیه_اسماعیلی
#کپی_ممنوع
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت177 علی آقا نایلون سیاه را بالا برد و در هوا تکان داد و
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت178
نفسش را فوت کرد.
- امیدوارم کاری که میکنی درست باشه، هر چند که به درست بودنش خیلی شک دارم.
بدون اینکه نگاهش کنم فقط به جاده تقریبا خلوت بیرون شهر زل زده بودم و در فکرم این بود یک دختر تنها سوار موتور چطور خلوتی جاده را می گذراند.
ناخودآکاه پایم روی ترمز نشست و صدای جیغ لاستیک ها آمد و صورت عارف کم مانده بود با شیشه برخورد کند.
- چیکار داری میکنی؟
- یه چیزی یادم افتاد.
بی توجه به غرغر هایش ماشین را کنار جاده پارک کردم.
- چیزی یادت افتاد؟ منو باش فکر کردم آقا کوهی دیوی هیولایی چیزی جلوشه که نخواسته باهاش برخورد کنه، اونوقت میگه چیزی یادم افتاد.
شیشه را بالا دادم و از آینهی بغل به جاده طولانی و تاریک چشم دوختم.
عارف نگاهم کرد و پوزخندی زد.
- چیه؟ نکنه میخوای تا خونه هم بدرقهاش کنی؟
- آره.
- این موضدع هم برمیگرده به همون دینه که گردنته؟
چپکی نگاهش کردم که رویش را برگرداند.
انگشت شصتم را روی لبم کشیدم و منتظر دوباره به هوای تاریک بیرون چشم دوختم.
پس چرا نمی آمد؟
نکند کسی اذیتش کند؟
در این تاریکی و خلوتی جاده بعید نیست کسی بدزدتش!
فکر و خیال های منفی به سراغم آمده بود و مانند موریانه کم کم سلول به سلول مغزم را می خورد و من هر ثانیه که بی گذشت بیتاب می شدم.
همین که تک چراغی از دور به آینه بغل خورد، چشمانم را تنگ کردم و موشکافانه سرنشینش را بررسی کردم با سرعت و فاصله از کنار ماشین گذشت.
خودش بود، با همان تیپ مشکی پسرانه.
لبخند تلخی زدم و ماشین را روشن کردم و پشت سرش راندم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #اشکشمع #قسمتدوم تموم لامپ های خونه جز اونی که راهروی ورودی رو روشن می کنه، خاموش می ک
#داستانک
#اشکشمع
#قسمتپایانی
کارم تموم نشده کلید توی قفل می چرخه و در باز میشه و من می مونم و شمع آخری که توی دستم مونده و اونی که نگاهش بین منو دلبرانه های روی زمین در رفت و آمد و شوکی که حدسش رو می زدم اما...
شوک زدگی اش بیشتر از حد معقول نشد؟
حالا وقت لبخند و جیغ و در آغوش کشیدن نشد؟
ـ این مسخره بازی ها چیه؟!
قلبم هوری فرو می ریزه اما آروم تبریکم رو ادا می کنم: بابا شدنت مبارک عزیزم!
می خنده و موهاش را بالا میده اما من اون رو خوب می شناسم و جنس خنده های هیستریکش رو خوب تر و دل خوش خیال شکسته ام رو...
ـ اصلا شوخی جالبی نیست.
ـ چون شوخی نیست.
ـ غلط کردی!
فریادش چهار ستون بندنم رو می لرزونه و دلم رو آوار میکنه.
ـ همین حالا آماده میشی ببرمت یه قبرستونی که بگن چیکار کنی شرش کمشه!
بغضم مثل بادکنکی پر باد میشه و شمع دستم به جای من های های گریه اش بالا میگیره و اشک هاش دستم رو می سوزونه.
#پایان
#آیه_اسماعیلی
#کپی_ممنوع
@negin_novel
هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
🔥 ویژگی افراد قوی 🔥
🌱 احساسات مثبت آنان در زندگی روزمره قویتر از احساسات منفی است
🌱 در بیان عاطفی خود ملایمت و انعطاف پذیری دارن
🌱 به تجربه شخصی خود اعتماد دارند
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a