eitaa logo
دردسر شیرین من
9.5هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
نیم ساعت دیگه با شهاب قرار دارم. شهاب همکارم تو یه شرکت ساختمونیه... البته اون یه مهندس تمام وقت و دارای دبدبه و کبکبه ایه و من یه کمک حسابدار پاره وقت تازه واردی بیش نیستم که هنوز هم مدرک دانشگاهی ام رو نگرفتم و اونجا بدون حقوق مشغول به اصطلاح تجربه کسب کردنم. تموم روز به این فکر کردم که اون حرف مهمی که می خواد بهم بگه و توی شرکت جای مناسبی برای گفتنش نیس چیه؟... یعنی راجع به شرکته؟... یعنی راجع به... شرکته؟... آره قطعا راجع به شرکته... این جملات تکراری هزاران بار توی سرم چرخ خوردن اما اون چیزی که ته مه های سرم کز کرده و دلم براش قنچ میره جمله ی دیگه ایه... خوب می دونم که شهابی آدم جدی و پر جذبه ایه و تا حالا جز در مواقع عصبانیت و برای توبیخم حتی نگاهمم نکرده اما یه چیزی توی سرم اون جمله ی کز کرده رو آروم می خونه: شاید می خواد بهت ابراز علاقه کنه... @Rooman_Online
برای چندمین بار همه چیز رو چک می کنم و خیالم که راحت میشه میرم که به خودم برسم. یه دوش حسابی می گیرم و لباس گشادی رو که امروز خریدم می پوشم و رو به روی آینه چرخی می زنم و دلم برای خیالاتم ضعف میره. می دونم که پوشیدن این لباس خیلی زوده اما یکی از شیرینی های این دوران لذت بخش همینه و من می خوام از همین حالا حس نابش رو تجربه کنم. می دونم که تا اطلاع ثانوی آرایش برام خوب نیست پس ملایم ترین آرایش ممکن رو می کنم و برعکس همیشه حتی از این سادگی ام هم لذت می برم. عطر ملایمی می زنم یکی از غنچه های روی میز رو می شکنم و بالای گوشم و توی موهام بازم فرو می کنم و شمع های روی میز رو روشن می کنم. @Rooman_Online
؟ همه وقتی از همسر و زندگی شون می برن به خونه ی پدر و آغوش مادر پناه می برن اما من... من همونیم که مجبور به ساختن و سوختنم چون نه پدر الوادم تکیه گاه زن و زندگیه و نه آغوش مادرانه ام که سهم... دوسالی می شد که ازدواج کردم و شوهرم مرد بدی نبود. چیزی برام کم نمی ذاشت و محبتش به خونواده ی من هم خیلی زیاد بود... اون قدر زیاد که گاهی به اون ها و مخصوصا مادرم حسادت می کردم و فکرهای بدی به ذهنم می رسید که حتی بیانش هم برام سخته اما... حسادت های زنانه حساب و کتاب سرشون نمیشه و تا سند و مدرکی خلاف حرفشون براشون رو نکنی، آروم نمیشنن و حسادت زنانه ی من هم... @Rooman_Online
شوهرم از اون دست مردایی بود که با کار کردن بیرون از خونه شدیدا مخالف بود و می گفت چه معنی میده زن بره سرکار؟ اطرافیان بهش می گفتن که تفکر پوسیده و قدیمی داره اما من می دونستم دردش چیه... اون هیچ کمبود مالی و عاطفی برام نمی ذاشت و همیشه حواسش به من و نیازها و روحیاتم بود فقط همیشه نگران بود؛ اون به قدری بهم علاقه داشت که همش نگران از دست دادن من بود و فکر می کرد زیبایی چهره ام می تونه چشم های زیادی رو به طرفم بکشونه و می ترسید من رو از دست بده و بارها هم از این ترسش به من گفته بود. من به خواسته اش احترام گذاشتم و خودم رو خونه نشین کردم اما چه فایده؟... من تو همین خونه کاری رو کردم که اون از وحشتش من رو زندونی کرده بود.
چهار سال پیش همچین شبی باهاش آشنا شدم. آشنایی ما عاشقانه نبود و اصلا آشنایی قبل ازدواج نداشتیم. من دختر خوش بر و رویی نبودم اما محجبه و چادری بودم و مثل دخترهای دیگه اهل شیطنت های دوره ی نوجوونی نبودم. به قول معروف سر و گوشم نمی جنبید و برای همین جون می دادم برای خاله خانباجی هایی که سرشون برای وصلت دادن جوونا درد می کرد و خلاصه خاستگار زیاد داشتم. امروز عمه قزی دست یه پسر رو می گرفت و می آورد خونمون و فردا دایی قزی اجازه می خواست تا یکی رو برای غلامی معرفی کنه و مادر من هم که سخت عقیده داشت هر خاستگاری رو باید راه داد و باهاش حرف زد. خلاصه که خونمون کاروانسرایی برا خودش بود و پدر و مادرم از این که محل پر شده بود از خانمی و خاستگار زیاد من، کیف می کردن و خوش خوشانشون بود. من اما آدمی نبودم که دم به تله بدم.
خیلی کوچیک بودم که ازدواج کردم. یادمه رو درخت داشتم میوه می چیدم و می خوردم که زن دایی ام اومد و گفت دیگه خانم شدی وقتشه این بازی ها رو کنار بذاری و من وقتی متوجه حرفش شدم که سر سفره ی عقد و کنار پسر دایی ام نشسته بودم. خیلی گریه کرده بودم و داد زده بودم که نمی خوام ازدواج کنم اما اون زمان گوش کمتر کسی بدهکار دخترشون بود و نظراتش رو می پذیرفتن و خب من اون قدر خوش شانس نبودم. چند ماه از ازدواجم نمی گذشت که حرف ها و فشارها برای مادر شدنم من رو ناراحت می کرد و خداروشکر با این که خودم بچه بودم اما زود تونستم باردار بشم و همه رو خوشحال کنم. پسر پسر همه گوش فلک رو کر کرده بود و حتی تموم لباس ها رو پسرونه خریدیم و ماشین و اسباب بازی ها رو هم... دخترم که به دنیا اومد بقیه وقتی به ملاقاتم میومدن این قدر گریه و زاری راه می نداختن که انگار مجلس ختم رفتن.
با مجید توی یه مهمونی دوستانه آشنا شدم. مهمونی که دوست هام به زور راضی ام کردن و بردنم. درسته که از مرگ اصغر، همسری که عاشقش بودم بیشتر از دو سال گذشته بود اما برای من هنوز هم زخم نبودش تازه بود و نمی تونستم آدم سابق بشم و خوش بگذرونم. دوست هام توی این مدت هر کاری برای خوب شدن حالم کرده بودن و من هم وقتی پیشنهاد مجید رو شنیدم گمون کردم از جمله شگردهای دوست هامه برای این که من اصغر رو فراموش کنم واسه همین با لحن بدی پسش زدم و ازش خواستم تا ازم فاصله بگیره و باهام بازی نکنه. اون که روحش هم از گذشته ی من باخبر نبود، تا تونست به پر و بال من پیچید و همیشه و همه جا ظاهر شد و من هم که دیگه از کنه بازی هاش کلافه شده بودم قبول کردم تا باهاش آشنا بشم.
از شونزده سالگی سیگار به لب زدم. اگه پدرم می فهمید لب های دخترش که اون قدر روش حساس بود و حتی روی واقعی بودن رنگش رگ گردنش ورم می کرد، بی خیال اون رژ لبی که از سرخی اش می ترسید حالا داره گرفتار کبودیه سیگار میشه، قطعا می کشتتم. می دونستم که ادعای غیرتش میشه که اجازه ی سرخاب سفیداب بهم نمیده تا کسی نگاه بد بهم نکنه اما من به خاطر فقر و نداری و بدبختی که اون توان درست کردنش رو نداشت، اسیر رفقای نابابی که قطعا فقط برای پسرها نیست و توصیه های ریه سوزشون شده بودم و خوب می دونستم که همچین خبطی برای دخترهای این خطه چه قیامتی به پا می کنه. مادرم ساده بود و راحت می شد اون رو پیچوند و پدرم...
زن زیبایی بود... همه میگن زیبایی ام رو از اون به ارث بردم ان شاءالله بختم رو نه... هشت سال نازایی برای اون دوران که زن به سال نرسیده شکم بالا می آورد، کم توی چشم نبود و کاش فقط توی چشم بود! حرف اجاق کوری اش هم توی دهن کل ده می چرخید و بی سوادی هم مرض کمی نبود و همیشه هم دامن زن جماعت رو می گرفت و متهمشون می کرد به ناتوانی و کسی به مرد شک هم نمی کرد. هشت سال خون به جیگر شد و نیمی از دخیل امامزاده های ده گره ی درد اون بود که باز نمی شد و دوره ی جهل کسی راه درمانی جز هوو درمانی پیشنهاد نمی داد. @negin_novel
همه ی بدبختی های من از روز تولدش شروع شد؛ روزی که قرار بود من آنچنان سوپرایزش کنم که تا ابد توی خاطرش حک بشه اما همه چیز برعکس شد و من هنوز که هنوزه نمی تونم از شر این خاطره ی حک شده خلاص بشم. اون روز کلی برنامه داشتم و می خواستم کلی تدارک ببینم و منتظر بودم تا سهیل زودتر به سر کارش بره تا من دست به کار بشم. با یه چشم بازم اون رو می پاییدم اما وقتی تیپ آنچنانی اش رو دیدم نتونستم بیشتر از اون خودم رو به خواب بزنم و روی تخت نشستم. چون می دونستم روز تولدش رو به خاطر داره ترجیح دادم بهش تبریک بگم. ـ تولدت مبارک عزیز دلم! سایه ات تا ابد سر خانومتون مستدام! لبخند زیبایی زد و با «لبخند خانوممون هم مستدام!» از من تشکر کرد و من پرسیدم: عروسی دعوتی که این قدر به خودت رسیدی؟ @negin_novel
دست و دلم می لرزه اما بی خیال نمیشم. یه چیزی از درونم میگه این کار رو نکن اما بی خیال نمیشم. دلم آشوبه از فکر جایی که دارم میرم؛ جایی که تا حالا جز توی فیلم ها ندیدم و از عاقبش می ترسم. برای منی که چادر پوش بودم تا همین جایی که مانتو کوتاه پوش شدم و روسریم عقب رفت کلی راه کج رفتن محسوب میشه و کلی دعوا و آه و نفرین مادرم رو به دنبال داشته و اگه گند پارتی رفتنمم در بیاد دیگه نمی دونم چی میشه اما... من بی خیال نمیشم. من آرمین رو دوست دارم و برای جا کردن خودم توی دل اون بی خیال نمیشم. می خوام خودم رو اون جوری که اون دوست داره بکنم تا دوست داشتنی هاش رو تو من ببینه و سراغ کس دیگه ای نره هر چند دوست داشتنی هاش برام گرون تموم بشه باز هم بی خیال نمیشم. به نظر من آدم ها خودشون باعث میشن بهشون خیانت بشه؛ اگه هر کسی هر آن چه که دوست داره رو توی معشوقش پیدا کنه دیگه نیازی به دیگری نداره. @negin_novel
برای چندمین بار همه چیز رو چک می کنم و خیالم که راحت میشه میرم که به خودم برسم. یه دوش حسابی می گیرم و لباس گشادی رو که امروز خریدم می پوشم و رو به روی آینه چرخی می زنم و دلم برای خیالاتم ضعف میره. می دونم که پوشیدن این لباس خیلی زوده اما یکی از شیرینی های این دوران لذت بخش همینه و من می خوام از همین حالا حس نابش رو تجربه کنم. می دونم که تا اطلاع ثانوی آرایش برام خوب نیست پس ملایم ترین آرایش ممکن رو می کنم و برعکس همیشه حتی از این سادگی ام هم لذت می برم. عطر ملایمی می زنم یکی از غنچه های روی میز رو می شکنم و بالای گوشم و توی موهام بازم فرو می کنم و شمع های روی میز رو روشن می کنم. @negin_novel