eitaa logo
دردسر شیرین من
9.5هزار دنبال‌کننده
599 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی کوچیک بودم که ازدواج کردم. یادمه رو درخت داشتم میوه می چیدم و می خوردم که زن دایی ام اومد و گفت دیگه خانم شدی وقتشه این بازی ها رو کنار بذاری و من وقتی متوجه حرفش شدم که سر سفره ی عقد و کنار پسر دایی ام نشسته بودم. خیلی گریه کرده بودم و داد زده بودم که نمی خوام ازدواج کنم اما اون زمان گوش کمتر کسی بدهکار دخترشون بود و نظراتش رو می پذیرفتن و خب من اون قدر خوش شانس نبودم. چند ماه از ازدواجم نمی گذشت که حرف ها و فشارها برای مادر شدنم من رو ناراحت می کرد و خداروشکر با این که خودم بچه بودم اما زود تونستم باردار بشم و همه رو خوشحال کنم. پسر پسر همه گوش فلک رو کر کرده بود و حتی تموم لباس ها رو پسرونه خریدیم و ماشین و اسباب بازی ها رو هم... دخترم که به دنیا اومد بقیه وقتی به ملاقاتم میومدن این قدر گریه و زاری راه می نداختن که انگار مجلس ختم رفتن.
دردسر شیرین من
#داستانک #خداشاهده #قسمت‌اول خیلی کوچیک بودم که ازدواج کردم. یادمه رو درخت داشتم میوه می چیدم و
رفتارهای اون ها باعث شده بود من هم از طفل بی گناهم بدم بیاد و یه سال نشده بخوام این ننگ رو با آوردن یه پسر جبران کنم اما خدا دختر دیگه ای رو تو سرنوشتم رقم زد و باز همه رو ناراحت کرد. اون قدر ضعیف و بی جون شده بودم که نگو اما خب من هم دست بردار نبودم و با آوردن دختر سوم دکترها آب پاکی رو روی دستم ریختن گفتن که تو پسرزا نیستی و به خودت ظلم نکن! وقتی شوهرم متوجه موضوع شد گفت که نمی تونه بی پسر بمونه و می خواد با دختر خاله اش ازدواج کنه وقتی من مخالفت کردم زد تو دهنم و گفت که از من نظر نخواسته. اون ازدواج کرد و همه، حتی پدر و مادر خودم هم حق رو به اون دادن و تو شادی اون و عزای من شرکت کردن و اون زن اومد تو حیاط و خونه ای که من زندگی می کردم و تو اتاق های اونور حیاط ساکن شد.
دردسر شیرین من
#داستانک #خداشاهده #قسمت‌دوم رفتارهای اون ها باعث شده بود من هم از طفل بی گناهم بدم بیاد و یه سال
اون دو پسر شیر به شیر آورد و دیگ خدا رو بنده نبود و شوهرم تو یه حیاط هفته به هفته به من و دخترهاش سر نمی زد و من روز به روز بیشتر می شکستم و تموم مونسم دخترهای بی گناهم شده بودن و خدا شاهد همه چیز بود! دو سه سالی که گذشت جیغ و دادها و رفتارهای عصبی پسر بزرگ هووم و لکنت پسر کوچیک باعث شد جفتشون رو به دکتر ببرن و بفهمن بزرگه اوتیسم داره و کوچیکه کند ذهنی و هووم برای این که سوگولی بودنش آسیب نبینه تو اون شرایط باز هم باردار شد و سومی مرده به دنیا اومد. چند سالی از اون دوران می گذره. دختر بزرگم حالا خانم مهندسه و دومی نقاش و سومی معلم... حالا دخترهای من حقوق پرستار برادرهاشون رو میدن و خدا می دونه که من هیچ وقت راضی به بیماریشون نبودم.