eitaa logo
دردسر شیرین من
9.5هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
همه ی بدبختی های من از روز تولدش شروع شد؛ روزی که قرار بود من آنچنان سوپرایزش کنم که تا ابد توی خاطرش حک بشه اما همه چیز برعکس شد و من هنوز که هنوزه نمی تونم از شر این خاطره ی حک شده خلاص بشم. اون روز کلی برنامه داشتم و می خواستم کلی تدارک ببینم و منتظر بودم تا سهیل زودتر به سر کارش بره تا من دست به کار بشم. با یه چشم بازم اون رو می پاییدم اما وقتی تیپ آنچنانی اش رو دیدم نتونستم بیشتر از اون خودم رو به خواب بزنم و روی تخت نشستم. چون می دونستم روز تولدش رو به خاطر داره ترجیح دادم بهش تبریک بگم. ـ تولدت مبارک عزیز دلم! سایه ات تا ابد سر خانومتون مستدام! لبخند زیبایی زد و با «لبخند خانوممون هم مستدام!» از من تشکر کرد و من پرسیدم: عروسی دعوتی که این قدر به خودت رسیدی؟ @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #سوپرایز #قسمت‌اول همه ی بدبختی های من از روز تولدش شروع شد؛ روزی که قرار بود من آنچنان
با عطرش دوش گرفت و جواب داد: احتمالا امروز توی شرکت برام تولد بگیرن... می خوام مرتب باشم. حرفش کاملا منطقی بود و من با یه «خوش بگذره!» بدرقه اش کردم و بعد از رفتنش، کل فامیل ها و دوست هاش رو برای شام دعوت کردم و... شب که به خونه برگشت حسابی غافلگیر شد و همون جور که فکرش رو می کردم شب فوق العاده ای رقم خورد و کلی خوش گذشت اما تا قبل از اینکه زنگ خونه رو بزنن... حدودای ساعت ده بود که زنگ خونه به صدا در اومد و من رو به جمع گفتم: غذا رو آوردن. بدون این که آیفون رو نگاه کنم یا جواب بدم، در رو باز کردم و در خونه رو هم... قبل از اومدن طرف، به اتاق خوابمون رفتم تا کیف پولم رو ببرم و حساب کنم اما وقتی برگشتم... @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #سوپرایز #قسمت‌دوم با عطرش دوش گرفت و جواب داد: احتمالا امروز توی شرکت برام تولد بگیرن...
وقتی برگشتم یکی لامپ ها رو روشن کرد و بقیه با دیدنش آهنگ رو قطع کردن و به اون زل زدن تا ببینن کیه و قصدش از به هم ریختن جو شادشون چیه. زن جوون نگاه پر از پوزخندی به جمع و مخصوصا من و سپس حامد کرد و گفت: امروز خیلی خوش گذشت عزیزم اما... وقتی رسوندمت و صدای آهنگ رو شنیدم، دلم نیومد من هم چیزی رو که می خواستم بهت بگم اما نگفتم رو نگم و به نوبه ی خودم سوپرایزت نکنم. برگه ی آزمایشی رو از توی کیفش در آورد و به دستش داد و گفت: بابا شدنت مبارک! اون چیزی رو به حامد هدیه داده بود که من نمی تونستم و این یعنی... چشم هام سیاهی رفت و افتادم و دیگه هیچ چیزی از اون فضاحت نفهمیدم. @negin_novel
تلفن و با عصبانیت قطع کرد و گوشی و محکم روی اپن کوبید. کلافه دستی تو موهاش کشید و تا نگاهش به من افتاد گفت: - اینجوری نگام نکن. - چجوری نگات کردم؟ - خودت میدونی داری چجوری نگام میکنی! الان اصلا حوصله ندارم. پوزخندی زدم و گفتم: - این بی حوصلگی‌ هاتم نتیجه ی... وسط حرفم پرید و گفت: - حوصله ی نصیحت‌ هم ندارم. - چی بگم من اخه به تو. - هیچی‌ نگو همین خودش یه لطف بزرگیه. این و گفت و کلافه و عصبی دنبال یه چیزی می‌گشت. میدونستم داره دنبال چی میگرده!
دردسر شیرین من
#داستانک #کبریت #قسمت_اول تلفن و با عصبانیت قطع کرد و گوشی و محکم روی اپن کوبید. کلافه دستی تو مو
بد اخم و عصبی نگاهش کردم و گفتم: باز شروع کردی؟ هیچی نگفت و دوباره مشغول گشتن شد. - با توئم میگم باز شروع کردی؟ عصبی سر بلند کرد و گفت: شروع کردم که کردم تو رو سننه! عصبی دستی تو موهام کشیدم و گفتم: - آره وواقعا من و سننه‌. خاکبرسر من که به فکر توئم. - کسی نگفته که به فکر من باشی! - دِ آخه احمق من رفیقتم، من به فکرت نباشم کی به فکرت باشه هان؟ - نمیخوام من رفیق نمیخوامممممممم! - اهان به خاطر اون دختره ی... به اینجاش که رسید لاالی‌الاالله‌ی گفتم و ادامه دادم: - رفیق چندسالت‌ و نمیخوای؟
دردسر شیرین من
#داستانک #کبریت #قسمت_دوم بد اخم و عصبی نگاهش کردم و گفتم: باز شروع کردی؟ هیچی نگفت و دوباره مشغول
بالاخره فندکش و پیدا کرد و همونجور که سیگارش و آتیش می زد گفت: - بخاطر یه دختر نیست! اون همه زندگیمه! عشقمه جونمه میفهمی؟ - نه نمی‌فهمم! من اصلا از عشق هیچی حالیم نیست‌. دیگه اینارو به من نگوووو! منی که چم خم این زندگی رو چشیدم نگووووو! پکی به سیگارش زد و گفت: - هرچی تو میگی درسته ! ولی رفیق من عاشقشم میفهمی این و؟ عاشقشم نمیتونم ازش دست بکشم. از جام بلند شدم و کاپشنم‌ و تنم کردم و گفتم: - بعضی آدما مثل کبریت می‌مونن هیچ ارزشی ندارند ولی میتونند زندگیت و به آتیش بکشونند. نزار به خاطر یه آدم بی ارزش هستیت‌ و ببازی!
دست و دلم می لرزه اما بی خیال نمیشم. یه چیزی از درونم میگه این کار رو نکن اما بی خیال نمیشم. دلم آشوبه از فکر جایی که دارم میرم؛ جایی که تا حالا جز توی فیلم ها ندیدم و از عاقبش می ترسم. برای منی که چادر پوش بودم تا همین جایی که مانتو کوتاه پوش شدم و روسریم عقب رفت کلی راه کج رفتن محسوب میشه و کلی دعوا و آه و نفرین مادرم رو به دنبال داشته و اگه گند پارتی رفتنمم در بیاد دیگه نمی دونم چی میشه اما... من بی خیال نمیشم. من آرمین رو دوست دارم و برای جا کردن خودم توی دل اون بی خیال نمیشم. می خوام خودم رو اون جوری که اون دوست داره بکنم تا دوست داشتنی هاش رو تو من ببینه و سراغ کس دیگه ای نره هر چند دوست داشتنی هاش برام گرون تموم بشه باز هم بی خیال نمیشم. به نظر من آدم ها خودشون باعث میشن بهشون خیانت بشه؛ اگه هر کسی هر آن چه که دوست داره رو توی معشوقش پیدا کنه دیگه نیازی به دیگری نداره. @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #غیرت #قسمت‌اول دست و دلم می لرزه اما بی خیال نمیشم. یه چیزی از درونم میگه این کار رو
با صدای تک زنگ گوشیم متوجه میشم که رسیده و منتظرم ایستاده. نگاه آخرم رو به آینه میدم و لباس جلف و آرایش جلف ترم رو برانداز می کنم و از خونه بیرون می زنم. با این که هوا رو به تاریکی میره اما نگاهم رو از نگاه آدم های توی خیابون می دزدم و بادی که توی لباس باز و کوتاهم می پیچه حس می کنم لخت مادرزاد خودم رو در معرض دید همه گذاشتم و قطره قطره آب میشم. سوار ماشین میشم و آرمین با دیدنم چشم درشت می کنه و کلمه ای رو به زبون میاره که بدتر شرم می کنم سرم رو پایین می ندازم. ـ سرتو بگیر بالا ببینمت! اِ باز که داری امل بازی در میاری. سرم رو بالا میارم و چشمکش رو می بینم و... حرکت میکنه و با رسیدنمون وارد جمعی میشیم که من حتی با حجاب ترینشونم اما نگاه های این جماعت انگار سیری نا پذیره و همه به هم چشم دارن. آرمین نوشیدنی به دستم میده و من به معنای واقعی کلمه به غلط کردن میفتم و نظرم با تموم نظرهای قبل از این لحظه ام فرق می کنه. @negin_novel
برای چندمین بار همه چیز رو چک می کنم و خیالم که راحت میشه میرم که به خودم برسم. یه دوش حسابی می گیرم و لباس گشادی رو که امروز خریدم می پوشم و رو به روی آینه چرخی می زنم و دلم برای خیالاتم ضعف میره. می دونم که پوشیدن این لباس خیلی زوده اما یکی از شیرینی های این دوران لذت بخش همینه و من می خوام از همین حالا حس نابش رو تجربه کنم. می دونم که تا اطلاع ثانوی آرایش برام خوب نیست پس ملایم ترین آرایش ممکن رو می کنم و برعکس همیشه حتی از این سادگی ام هم لذت می برم. عطر ملایمی می زنم یکی از غنچه های روی میز رو می شکنم و بالای گوشم و توی موهام بازم فرو می کنم و شمع های روی میز رو روشن می کنم. @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #اشک‌شمع #قسمت‌اول برای چندمین بار همه چیز رو چک می کنم و خیالم که راحت میشه میرم که به
تموم لامپ های خونه جز اونی که راهروی ورودی رو روشن می کنه، خاموش می کنم. نمی دونم همچین خبر مهمی رو باید چه جوری بهش بگم و هی تو ذهنم کلمات رو کنار هم می چینم و هی پاکشون می کنم. از تصور این که چند دقیقه دیگه ازم می خواد تا هر چی که دلم می خواد از شیر مرغ تا جون آدمیزاد بگم و برام از زیر سنگ فراهم کنه، تپش قلبم بالا میره. دیر کرده و من دل تو دلم نیست. بلند میشم و سر جعبه رو می گیرم و وسایل توش رو بیرون میارم و تک تک توی راهروی ورودی تا میز روی زمین می چینم. شمعی رو کنار پاپوش کوچیک که نزدیک ترین به دره می ذارم و مابقی رو هم کنار هر کدوم از لباس ها تا اون ها رو روشن کنه و به خوبی نشون بده. @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #اشک‌شمع #قسمت‌دوم تموم لامپ های خونه جز اونی که راهروی ورودی رو روشن می کنه، خاموش می ک
کارم تموم نشده کلید توی قفل می چرخه و در باز میشه و من می مونم و شمع آخری که توی دستم مونده و اونی که نگاهش بین منو دلبرانه های روی زمین در رفت و آمد و شوکی که حدسش رو می زدم اما... شوک زدگی اش بیشتر از حد معقول نشد؟ حالا وقت لبخند و جیغ و در آغوش کشیدن نشد؟ ـ این مسخره بازی ها چیه؟! قلبم هوری فرو می ریزه اما آروم تبریکم رو ادا می کنم: بابا شدنت مبارک عزیزم! می خنده و موهاش را بالا میده اما من اون رو خوب می شناسم و جنس خنده های هیستریکش رو خوب تر و دل خوش خیال شکسته ام رو... ـ اصلا شوخی جالبی نیست. ـ چون شوخی نیست. ـ غلط کردی! فریادش چهار ستون بندنم رو می لرزونه و دلم رو آوار میکنه. ـ همین حالا آماده میشی ببرمت یه قبرستونی که بگن چیکار کنی شرش کمشه! بغضم مثل بادکنکی پر باد میشه و شمع دستم به جای من های های گریه اش بالا میگیره و اشک هاش دستم رو می سوزونه. @negin_novel
نقش پررنگ افکار در حل مشکلات زندگی‼️ ✍شخصی ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺭﻳﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. وقتی ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ، ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ و ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ مسئله ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭی ﺗﺨﺘﻪ‌ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ، ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁن‌ها ﺭﺍ به‌عنوان ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﺩﻩ، ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺮﺍی ﺣﻞ ﺁن‌ها ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ. هیچ‌یک ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ‌ﮐﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁن‌ها ﺭﺍ به‌عنوان ﺩﻭ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ‌ﺣﻞ ﺭﻳﺎضی نوشته ﺑﻮﺩ. ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ می‌دانست، ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁن را ﺣﻞ نمی‌کرد، ﻭلی ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مسئله ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞﺣﻞ ﺍﺳﺖ و ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ می‌کرد ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁن ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍی ﺣﻞ مسئله ﻳﺎﻓﺖ. ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩماﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭد.