eitaa logo
دردسر شیرین من
9.5هزار دنبال‌کننده
599 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
همه ی بدبختی های من از روز تولدش شروع شد؛ روزی که قرار بود من آنچنان سوپرایزش کنم که تا ابد توی خاطرش حک بشه اما همه چیز برعکس شد و من هنوز که هنوزه نمی تونم از شر این خاطره ی حک شده خلاص بشم. اون روز کلی برنامه داشتم و می خواستم کلی تدارک ببینم و منتظر بودم تا سهیل زودتر به سر کارش بره تا من دست به کار بشم. با یه چشم بازم اون رو می پاییدم اما وقتی تیپ آنچنانی اش رو دیدم نتونستم بیشتر از اون خودم رو به خواب بزنم و روی تخت نشستم. چون می دونستم روز تولدش رو به خاطر داره ترجیح دادم بهش تبریک بگم. ـ تولدت مبارک عزیز دلم! سایه ات تا ابد سر خانومتون مستدام! لبخند زیبایی زد و با «لبخند خانوممون هم مستدام!» از من تشکر کرد و من پرسیدم: عروسی دعوتی که این قدر به خودت رسیدی؟ @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #سوپرایز #قسمت‌اول همه ی بدبختی های من از روز تولدش شروع شد؛ روزی که قرار بود من آنچنان
با عطرش دوش گرفت و جواب داد: احتمالا امروز توی شرکت برام تولد بگیرن... می خوام مرتب باشم. حرفش کاملا منطقی بود و من با یه «خوش بگذره!» بدرقه اش کردم و بعد از رفتنش، کل فامیل ها و دوست هاش رو برای شام دعوت کردم و... شب که به خونه برگشت حسابی غافلگیر شد و همون جور که فکرش رو می کردم شب فوق العاده ای رقم خورد و کلی خوش گذشت اما تا قبل از اینکه زنگ خونه رو بزنن... حدودای ساعت ده بود که زنگ خونه به صدا در اومد و من رو به جمع گفتم: غذا رو آوردن. بدون این که آیفون رو نگاه کنم یا جواب بدم، در رو باز کردم و در خونه رو هم... قبل از اومدن طرف، به اتاق خوابمون رفتم تا کیف پولم رو ببرم و حساب کنم اما وقتی برگشتم... @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #سوپرایز #قسمت‌دوم با عطرش دوش گرفت و جواب داد: احتمالا امروز توی شرکت برام تولد بگیرن...
وقتی برگشتم یکی لامپ ها رو روشن کرد و بقیه با دیدنش آهنگ رو قطع کردن و به اون زل زدن تا ببینن کیه و قصدش از به هم ریختن جو شادشون چیه. زن جوون نگاه پر از پوزخندی به جمع و مخصوصا من و سپس حامد کرد و گفت: امروز خیلی خوش گذشت عزیزم اما... وقتی رسوندمت و صدای آهنگ رو شنیدم، دلم نیومد من هم چیزی رو که می خواستم بهت بگم اما نگفتم رو نگم و به نوبه ی خودم سوپرایزت نکنم. برگه ی آزمایشی رو از توی کیفش در آورد و به دستش داد و گفت: بابا شدنت مبارک! اون چیزی رو به حامد هدیه داده بود که من نمی تونستم و این یعنی... چشم هام سیاهی رفت و افتادم و دیگه هیچ چیزی از اون فضاحت نفهمیدم. @negin_novel
گفت که شب یعنی یادآوری خاطراتی که یک روز گمان می‌کردی، فراموششان کردی... @negin_novel
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 هر روز یک چیز جدید یادبگیر و بعد از یک هفته دیگر آدم قبلی نیستی، بعد از ۱ ماه رشد میکنی و بعد از یک سال دنیا را بزرگتر و دقیق تر از پارسال میبینی https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 سعی نکن دیگران را تحت تاثیر قرار بدی. غمگین ترین افراد، آنهایی هستند که بیشتر به فکر، فکر کردن مردم راجع به خودشان هستند https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 بهترین نسخه خودت باش  نسخه کپی شده یا دست دوم هنرمند مورد علاقه یا اسطوره زندگی ات نباش، نسخه اورجینال خودت باش. این میتواند یکی از مهمترین نصیحت مهم زندگی شما باشد https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت168 تشکر کردم و ازش دور شدم. ماشین را دور میزند و اسرار
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 همین که کارم تمام شد و شام خوردیم، در رستوران را بست و تا راهی خانه شویم. همین که کلید را چند دور درونش چرخاند دسته را پایین کشد تا از قفل بودنش اطمینان پیدا کند. سمتم برگشت و راه افتادیم. - الان کجا میری؟ خونه خودت؟ سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. بین راه خدافظی کردم و از هم جدا شدیم. آهسته داخل حیاط که چندین خانه آنجا بود رفتم. موتورم هنوز هم همانجا کنار پنجره کوچک اتاقم پارک شده بود، مطمئنم اگر تهدید آخرم نبود الان حتی یک قطعه اش را هم نمی توانستم ببینم. تمام چراغ ها خاموش بود و فقط روشنی ماه جلوی پایم را کمی روشن می کرد. این خانواده عجیب عادت داشتن قبل از نشستن مرغ ها به خواب بروند. به در اتاق خودم که رسیدم در را کمی هول دادم که با صدای جیری باز شد، روغن کاری نشده بود و از بیرون هم قفل نمی شد. خیالم راحت بود که حشمت الان یا پای بساط در حال چرت زدن است یا خواب هفت حوری‌ را میبیند. داخل شدم و در را بستم و از داخل قفلش کردم. اگر میدانست برگشته‌ام همین شب پول کرایه این دو ماه نبودنم را می خواست. برق را روشن نکردم و همانجا روی زمین دراز کشیدم و مانند یک جنین دز شکم مادر مچاله شدم و اشک هایم بی صدا پایین ریختند. @negin_novel
با آن همه دلداده دلش وصله‌ی ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش...
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت169 همین که کارم تمام شد و شام خوردیم، در رستوران را ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 *** (راوی) آمده بود تا به قولش وفا کند، از دیروز که دیانا خانه‌اش را ترک کرد و درخواست کمکش را پس زده بود، شخصیت این دختر عجیب و کشف نشدنی برایش محسوب میشد و دلش می خواست هر چه زودتر پازل های این داستان را کنار هم بچیند. قبل از اینکه خواهرش عاطفه پرده از این راز بردارد خودش همه چیز را فهمیده بود. شاید هم فقط بعضی چیز ها را خلاصه و سربسته می دانست. می دانست که آیهان از او خواسته تا نقش بازی کند، اما چرا آیهان این کار کرد را نمی دانست. می دانست که دیانا به خاطر پول قبول کرده است اما این پول را برای چه می خواست باز هم نمی دانست. با خودش فکر می کرد شاید دیانا دختری‌ست که دنبال مال و دارایی می گردد، از آن ها که دنبال فرصت هستند تا تیغ بزنند و همه دارایی طرف را به جیب بزنند و فلنگ را ببندند و بروند سراغ بعدی. اما وقتی جلوی جمع تحقیر شد، وقتی بی صدا آن جا را ترک کرد یک احساسی درونش فریاد زد که اشتباه راجب این دختر فکر کردی علیرضا! عذاب وجدانی که از طرز فکرش به جانش مثل خوره افتاده بود، پاهایش را سمت در کشاند تا به آن دختر کمک کند. فهمیده بود خانه درست و حسابی هم ندارد به همین خاطر خانه خودش را در اختیارش گذاشت اما فقط یک شب را آنجا ماند و دستش را رد کرد اما در عوض خواسته بود به آیهان بگوید وسایلش را برایش بیاورد و الان برای گفتن این حرف به خانه آنها آمده بود. دایی‌اش از اتاق بیرون نمی آمد، حتی غذایش را هم درست و حسابی نمی خورد، نه فقط او بلکه وضعیت تمام افراد خانواده این شده بود، دیگر خبری از شادی نبود و انگار پایش را در یک خانه متروکه گذاشته. ثریا گفته بود که آیهان در اتاقش است. همین که به آخرین پله رسید راهش را به طرف راست کج کرد و چند تقه به در اتاق آیهان زد. صدایی نیامد. درش را که باز کرد آیهان را دید که روی تخت دراز کشیده و بالشتش را روی صورتش فشار می دهد و با صدای که در بالشت خفه می شد گفت: - وقتی جواب نمیدم یعنی میخوام بخوابم، چرا اینقدر تو نفهمی ثریا! در را به آرامی هول داد اما کامل نبست. - ثریا نیست، منم! با صدای علیرضا بالشت را کنار زد، روی تخت نشست و با خستگی که به خاطر نخوابیدن دو شب در جانش رخنه کرده بود، جوابش را داد. - چی می خوای؟ علیرضا دو قدم دیگر جلو رفت و الان دقیقا پایین تختش ایستاده بود. - دیانا بهم گفت بهت بگم که وسایلش رو براش ببری. - چرا خودش بهم نگفت؟ - چطوری بگه؟ - مثلا بیاد اینجا یا زنگ بزنه. علیرضا به حرفش پوزخندی زد. - اگه گوشیش پیشش بود یا اگه دیروز جنابعالی پایین بودی قطعا بهت میگفت. آیهان با حرفش ذهنش جرقه ای زد و ناباور گفت: - مگه دیروز... - آره دیروز اومده بود که به همه‌تون تسلیت بگه. انگار که چیزی یادش آمده دیگر حرفش را ادامه نداد. - به هر حال این آدرس رو داد که بهت بدم. همین که برگه را میان دو انگشت شصت و اشاره گرفت و خواست به آیهان بدهد، در با ضرب بدی باز شد و به دیوار پشتش کوبیده شد. - اینجا هیچ وسایلی از اون دختر خیابونی نگه نمی داریم، اتاق داداشم که آشغال دونی خانم نیست که الان برگشته وسایلش رو میخواد. اصلا چطوری روش میشه که وسایل میخواد؟ موهایش را پشت گوشش انداخت و مانند دیوانه ها سر تا سر اتاق را نگاه می کرد. علیرضا و آیهان هر دو با تعجب به حرکاتش نگاه می کردند که سمت کمد رفت و لباس های دیانا را که آویزان شده بود یک به یک بیرون آورد و از یقه‌اش به سمت پایین پاره می کرد و روی زمین می انداخت. - این هاست آره؟ صدای پاره شدن لباس ها با صدای جیغ و دادش مخلوط شده بود، میخواست با این کار حرصش را خالی کند اما مگر فایده ای هم داشت؟ @negin_novel
💖💖برای آرزوهات باید بزنی به دل سختی ها، با کارهای روزمره چیزی گیرت نمیاد. ♥️