eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
599 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
زن زیبایی بود... همه میگن زیبایی ام رو از اون به ارث بردم ان شاءالله بختم رو نه... هشت سال نازایی برای اون دوران که زن به سال نرسیده شکم بالا می آورد، کم توی چشم نبود و کاش فقط توی چشم بود! حرف اجاق کوری اش هم توی دهن کل ده می چرخید و بی سوادی هم مرض کمی نبود و همیشه هم دامن زن جماعت رو می گرفت و متهمشون می کرد به ناتوانی و کسی به مرد شک هم نمی کرد. هشت سال خون به جیگر شد و نیمی از دخیل امامزاده های ده گره ی درد اون بود که باز نمی شد و دوره ی جهل کسی راه درمانی جز هوو درمانی پیشنهاد نمی داد. @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #قدم‌بد #قسمت‌اول زن زیبایی بود... همه میگن زیبایی ام رو از اون به ارث بردم ان شاءالله
سخت بود اما اون دیگه پذیرفته بود و خدا رو شاکر بود که مردش هم، درد نبود بلکه همدرد بود و گوشش به نصیحت خاله خرسه های اطرافش بدهکار نبود و خدا انگار نتونست دووم بیاره و توی تقدیر عشقشون این خوشی کوچیک اما بزرگ رو قرار نده. بلاخره اون هم داشت حس ناب مادر شدن رو با تک تک سلول هاش تجربه می کرد و با لگد زدن هاش عشق می کرد. اجاق خونه شون روشن شده بود و خوشبختی داشت روز به روز کامل تر می شد و اون ها تو سکوت طعنه های مردم ده به انتظار اومدن ثمره ی نذر و نیازهاشون نشسته بودن و وقتی بی بی کبری با معاینه ی چپرچلاقش خبر اومدنش رو داد، دست از پا نمی شناختن. @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #قدم‌بد #قسمت‌دوم سخت بود اما اون دیگه پذیرفته بود و خدا رو شاکر بود که مردش هم، درد نبود
چند روز بعد درد زایمان همه رو به خونه ی اون ها کشوند و بی بی کبری آب گرم و تشت و بند و بساط تخصص نداشته اش رو تقاضا کرد و بعد از چندین ساعت داد و فریادهای دلخراش نوزاد به دنیا اومد... به دنیای کوچیکی که انگار توش کیپ به کیپ هم آدم نشسته بودن و جایی برای یه نوزاد بند انگشتی نبود و حتما باید یکی کم می شد تا اون جا بشه و سهمش از آغوش مادری که اون همه سال چشم به راه اومدنش بود فقط یک بار آغوش سرد و بی روح طعم مرگ چشیده بود. کیک یزدی ها رو روی سنگ قبرش می ذارم و هر کی که فاتحه می خونه برمی داره و میگه خدا رحمتش کنه و هیچ کدوم نمی دونن چیزی که می خورن ممکنه کیک تولد تکراری نوزاد سی سال پیش باشه تا تبریکی هم برای قدم بد اون بگن. نوزادی که همه گفتن زیبایی اش رو از اون زن مادر خطاب نشده به ارث برده و ان شاءالله بختش رو نه... @negin_novel
بمولا من خودمم نمی‌دونم‌ چمه، حالا تو هی دلیل بخواه ❤️❤️❤️
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت166 حیاطی که حس می کردم سرتاسرش را رخت عزا داده بودند را
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 فرار می کردم، می دویدم و حتی به پشت سرم نگاه هم نکردم. درست مثل دیشب و آن اتفاقش اما این بار فرق می کرد، این بار پیچک خانم دیگر در آن خانه نبود. به سر خیابان رسیدم. ایستادم و و دست هایم را روی زانو گذاشتم تا نفسی تازه کنم، انگار نفس کم آورده بودم که قلبم اینگونه برای تپش به دیواره های سینه‌ام خودش را می کوبید. با صدای بوق ماشین تکانی میخورم و وحشت زده به کنارم چشم می دوزم. علیرضا بود. اشاره می کند که سوار شوم اما بی جان تر از آن بودم که حرفش را اطاعت کنم. پیاده می شود و در را برایم باز می کند. پاهایم را دنبال خودم می کشم و بی رمق سوار می شوم. حرفی نمیزند، حتی چیزی نمیپرسد. انگار با دیدن حالم فهمیده موضوع از چه قرار است که سوالی نمی پرسد و من چقدر ممنونش بودم. جلوی در آپارتمان ایستاد. همانطور که در را باز کردم گفتم: - ممنون. وسایل هامو جمع می کنم و از اینجا میرم، همینجا منتظر باش کلید رو بهت بدم. - جایی داری بمونی؟ - دارم. پیاده شدم به سمت آسانسور پا تند کردم. لباس عروس و تاج را از اتاق بیرون آوردم، باید پسش می دادم. آرنجش را روی شیشه‌ی پایین زده ماشین تکیه زده بود و با دست دیگرش با گوشی‌اش ور می رفت. حضورم را که حس کرد سرش را بلند کرد که کلید خانه اش را سمتش گرفتم. - این کلیدت. اینم تو اولین فرصت بده آیهان. لباس عروس تا شده و تاج رویش را از شیشه به سمتش گرفتم که با تعجب نگاهش کرد. - این دیگه چیه؟ - یه امانتی که باید پسش بدم. آنها را از دستم میگیرد و روی صندلی کنارش می گذارید. آدرس روی برگه نوشته شده را هم نشانش میدهم. - به آیهان بگو کیف و کارت هامو برام بیاره به این آدرس، من هم پول این لباس هایی که برام خریدی رو اونجا بهش میدم گه بهت برگردونه. اخم کرد. - این چه حرفیه! لازم به برگردوندن پول نیست. نیم نگاهی به آدرس می اندازد و می گوید: - آدرسو میدم بهش! @negin_novel
هوا بدجور گرمه و آفتاب از فرق سر کم موم پوست سرم رو می سوزونه. دلم یه شربت تگری بهار نارنج، آبلیمو، خاکشیر یا... دلم یه لیوان که کمه، یه پارچ نوشیدنی خنک می خواد که یه نفس سر بکشم بلکه کمی از خشکی لب ها و گرمای وجودم کم کنه. از بین راننده هایی که از آفتاب به این سایه بون کوچیک و سایه ی هر چند گرمش پناه آوردن به تاکسی های صف ایستاده نگاه می کنم. هنوز نوبت به من نرسیده و انگار امروز گرما همه رو خونه نشین کرده که ما به انتظار مسافر تار بستیم. سرم رو بین دست هام می گیرم آرنج هام رو به زانوهام وصل می کنم و قسط ها و چاله چوله هایی رو که باید همین هفته پر کنم حساب و کتاب می کنم. ـ جواد! نوبت تو. @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #تاکسی #قسمت_اول هوا بدجور گرمه و آفتاب از فرق سر کم موم پوست سرم رو می سوزونه. دلم یه
بلند میشم و به طرف ماشینم میرم. خم میشم و درونش رو نگاه می کنم و وقتی می بینم جز زن جوونی که صندلی جلو نشسته بقیه صندلی ها خالیه پوفی می کشم و بر سقف داغ تاکسی ام می کوبم. در رو باز می کنم کنارش می ایستم و یه دستم رو روی سقف و دیگری رو روی در می ذارم و منتظر پر شدن ماشینم می مونم که صدای ظریفی می پرسه: آقا! جناب! حرکت نمی کنید؟ سرم رو پایین میارم و نگاهش می کنم و میگم: پر بشه، چشم! ـ من کرایه بقیه صندلی ها رو هم میدم، لطفاً حرکت کنید! از خدا خواسته «رو چشم!» میگم و میشینم و حرکت می کنم. رادیو رو روشن می کنم و موسیقی ملایمی پخش میشه. ـ کولر نمی زنید؟ سعی می کنم به اضافه ی سوخت فکر نکنم و خودم رو هم به چند دقیقه ای باد خنک دعوت کنم. @negin_novel
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃 انیشتین یه جمله معروفی داره که میگه: اکر اشتیاق شما برای موفق شدن، بیشتر از ترس شما از شکست خوردن باشد، شما حتما موفق خواهی شد!! 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خوشم به عشق ولای تو 🎉ای امام رئوف 🌸دلم تپد ز برای تو 🎉ای امام رئوف ✨تو پاره تن احمد به ملک ایرانی 🌸چه باصفاست سرای تو 🎉ای امام رئوف 🌸میلاد امام رضا(ع) برهمه‌ 🎉شیعیان آن حضرت مبارک باد ─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت167 فرار می کردم، می دویدم و حتی به پشت سرم نگاه هم نکر
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 تشکر کردم و ازش دور شدم. ماشین را دور میزند و اسرار دارد تا آن نزدیکی مرا برساند و من قبول نمی کنم. همین که رفت من هم مسیر رستوران کوچکی که چند ماه در آن کار می کردم را در پیش گرفتم. تا رسیدم هوا تاریک ‌شده بود، میدانستم تا دیر وقت خانه نمی رود. گویی شانس یارم بود که کسی حضور نداشت اما در حال صحبت با تلفن و گرفتن سفارش مشتری بود. جلوی در ایستاده بودم و نگاهش می کردم، همسایه‌مان بود و بعد از فوت مامان و بابا دیگر محله‌مان از هم جدا شد، با وجود شوهر معتادش و بداخلاقی هایش هر از گاهی به ما سر میزد و بعد از زندان افتادن دانیال دیگر خانه ما نیامد و در عوض ازم خواست پیش او کار کنم. همین که تلفن را سرجایش گذاشت و خواست سمت اجاق بچرخد چشمش به من خورد و ناباور لب زد: - دیانا؟ لبخند تلخی زدم که سریع اجاق را خاموش کرد و سمتم آمد. صورتم در دستانش قاب شد. - این چه سر و ریختیه آخه قربونت برم، چرا چشات اینقدر قرمز و گود افتاده شده؟ دستم را روی دستش گذاشتم و به آرامی نوازشش کردم. - خوبم، چیزی نیست. دستم را می گیرد و یک صندلی برایم عقب کشد، خودش کنارم نشست. حالا هر دو دستم اسیر درست های مهربان و مادرانه‌اش بود. با اینکه هیچ وقت نتوانست طعم مادر بودن را بچشد اما همه کارهایش مادرانه بود، حتی نگاه کردن و نگرانی درون چشمانش، حتی گرمی دست هایش و بوی آغوشش! با صدایش نگاه از دست های چفت شده‌ام در دستش گرفتم و به صورتش دوختم. - چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ - نه. فقط دلم تنگ شده بود، برای شما برای اینجا! خواستم بیام یه سر بهت بزنم. راستی هنوز موتورم تو حیاط تونه؟ چشمانش مشکوک صورتم را کنکاش کرد. - دلتنگ بودی که اینقدر بهم ریختی؟ سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم، از جایم بلند شدم و از زیر تیزی نگاهش خودم را نجات دادم. - هیچ جا اینجا نمیشه برام! خیلی وقته پیتزا درست نکردم. با احتیاط در فر را باز می کنم و به پیتزای در حال جلز ولز گوش می دهم و دوباره درش را می بندم. - به موقع اومدی، امشب سفارشم زیاده اون روپوش رو بزن و بیا کمکم کن! @negin_novel