eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
599 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
هوا بدجور گرمه و آفتاب از فرق سر کم موم پوست سرم رو می سوزونه. دلم یه شربت تگری بهار نارنج، آبلیمو، خاکشیر یا... دلم یه لیوان که کمه، یه پارچ نوشیدنی خنک می خواد که یه نفس سر بکشم بلکه کمی از خشکی لب ها و گرمای وجودم کم کنه. از بین راننده هایی که از آفتاب به این سایه بون کوچیک و سایه ی هر چند گرمش پناه آوردن به تاکسی های صف ایستاده نگاه می کنم. هنوز نوبت به من نرسیده و انگار امروز گرما همه رو خونه نشین کرده که ما به انتظار مسافر تار بستیم. سرم رو بین دست هام می گیرم آرنج هام رو به زانوهام وصل می کنم و قسط ها و چاله چوله هایی رو که باید همین هفته پر کنم حساب و کتاب می کنم. ـ جواد! نوبت تو. @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #تاکسی #قسمت_اول هوا بدجور گرمه و آفتاب از فرق سر کم موم پوست سرم رو می سوزونه. دلم یه
بلند میشم و به طرف ماشینم میرم. خم میشم و درونش رو نگاه می کنم و وقتی می بینم جز زن جوونی که صندلی جلو نشسته بقیه صندلی ها خالیه پوفی می کشم و بر سقف داغ تاکسی ام می کوبم. در رو باز می کنم کنارش می ایستم و یه دستم رو روی سقف و دیگری رو روی در می ذارم و منتظر پر شدن ماشینم می مونم که صدای ظریفی می پرسه: آقا! جناب! حرکت نمی کنید؟ سرم رو پایین میارم و نگاهش می کنم و میگم: پر بشه، چشم! ـ من کرایه بقیه صندلی ها رو هم میدم، لطفاً حرکت کنید! از خدا خواسته «رو چشم!» میگم و میشینم و حرکت می کنم. رادیو رو روشن می کنم و موسیقی ملایمی پخش میشه. ـ کولر نمی زنید؟ سعی می کنم به اضافه ی سوخت فکر نکنم و خودم رو هم به چند دقیقه ای باد خنک دعوت کنم. @negin_novel
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃 انیشتین یه جمله معروفی داره که میگه: اکر اشتیاق شما برای موفق شدن، بیشتر از ترس شما از شکست خوردن باشد، شما حتما موفق خواهی شد!! 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خوشم به عشق ولای تو 🎉ای امام رئوف 🌸دلم تپد ز برای تو 🎉ای امام رئوف ✨تو پاره تن احمد به ملک ایرانی 🌸چه باصفاست سرای تو 🎉ای امام رئوف 🌸میلاد امام رضا(ع) برهمه‌ 🎉شیعیان آن حضرت مبارک باد ─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت167 فرار می کردم، می دویدم و حتی به پشت سرم نگاه هم نکر
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 تشکر کردم و ازش دور شدم. ماشین را دور میزند و اسرار دارد تا آن نزدیکی مرا برساند و من قبول نمی کنم. همین که رفت من هم مسیر رستوران کوچکی که چند ماه در آن کار می کردم را در پیش گرفتم. تا رسیدم هوا تاریک ‌شده بود، میدانستم تا دیر وقت خانه نمی رود. گویی شانس یارم بود که کسی حضور نداشت اما در حال صحبت با تلفن و گرفتن سفارش مشتری بود. جلوی در ایستاده بودم و نگاهش می کردم، همسایه‌مان بود و بعد از فوت مامان و بابا دیگر محله‌مان از هم جدا شد، با وجود شوهر معتادش و بداخلاقی هایش هر از گاهی به ما سر میزد و بعد از زندان افتادن دانیال دیگر خانه ما نیامد و در عوض ازم خواست پیش او کار کنم. همین که تلفن را سرجایش گذاشت و خواست سمت اجاق بچرخد چشمش به من خورد و ناباور لب زد: - دیانا؟ لبخند تلخی زدم که سریع اجاق را خاموش کرد و سمتم آمد. صورتم در دستانش قاب شد. - این چه سر و ریختیه آخه قربونت برم، چرا چشات اینقدر قرمز و گود افتاده شده؟ دستم را روی دستش گذاشتم و به آرامی نوازشش کردم. - خوبم، چیزی نیست. دستم را می گیرد و یک صندلی برایم عقب کشد، خودش کنارم نشست. حالا هر دو دستم اسیر درست های مهربان و مادرانه‌اش بود. با اینکه هیچ وقت نتوانست طعم مادر بودن را بچشد اما همه کارهایش مادرانه بود، حتی نگاه کردن و نگرانی درون چشمانش، حتی گرمی دست هایش و بوی آغوشش! با صدایش نگاه از دست های چفت شده‌ام در دستش گرفتم و به صورتش دوختم. - چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ - نه. فقط دلم تنگ شده بود، برای شما برای اینجا! خواستم بیام یه سر بهت بزنم. راستی هنوز موتورم تو حیاط تونه؟ چشمانش مشکوک صورتم را کنکاش کرد. - دلتنگ بودی که اینقدر بهم ریختی؟ سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم، از جایم بلند شدم و از زیر تیزی نگاهش خودم را نجات دادم. - هیچ جا اینجا نمیشه برام! خیلی وقته پیتزا درست نکردم. با احتیاط در فر را باز می کنم و به پیتزای در حال جلز ولز گوش می دهم و دوباره درش را می بندم. - به موقع اومدی، امشب سفارشم زیاده اون روپوش رو بزن و بیا کمکم کن! @negin_novel
همه ی بدبختی های من از روز تولدش شروع شد؛ روزی که قرار بود من آنچنان سوپرایزش کنم که تا ابد توی خاطرش حک بشه اما همه چیز برعکس شد و من هنوز که هنوزه نمی تونم از شر این خاطره ی حک شده خلاص بشم. اون روز کلی برنامه داشتم و می خواستم کلی تدارک ببینم و منتظر بودم تا سهیل زودتر به سر کارش بره تا من دست به کار بشم. با یه چشم بازم اون رو می پاییدم اما وقتی تیپ آنچنانی اش رو دیدم نتونستم بیشتر از اون خودم رو به خواب بزنم و روی تخت نشستم. چون می دونستم روز تولدش رو به خاطر داره ترجیح دادم بهش تبریک بگم. ـ تولدت مبارک عزیز دلم! سایه ات تا ابد سر خانومتون مستدام! لبخند زیبایی زد و با «لبخند خانوممون هم مستدام!» از من تشکر کرد و من پرسیدم: عروسی دعوتی که این قدر به خودت رسیدی؟ @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #سوپرایز #قسمت‌اول همه ی بدبختی های من از روز تولدش شروع شد؛ روزی که قرار بود من آنچنان
با عطرش دوش گرفت و جواب داد: احتمالا امروز توی شرکت برام تولد بگیرن... می خوام مرتب باشم. حرفش کاملا منطقی بود و من با یه «خوش بگذره!» بدرقه اش کردم و بعد از رفتنش، کل فامیل ها و دوست هاش رو برای شام دعوت کردم و... شب که به خونه برگشت حسابی غافلگیر شد و همون جور که فکرش رو می کردم شب فوق العاده ای رقم خورد و کلی خوش گذشت اما تا قبل از اینکه زنگ خونه رو بزنن... حدودای ساعت ده بود که زنگ خونه به صدا در اومد و من رو به جمع گفتم: غذا رو آوردن. بدون این که آیفون رو نگاه کنم یا جواب بدم، در رو باز کردم و در خونه رو هم... قبل از اومدن طرف، به اتاق خوابمون رفتم تا کیف پولم رو ببرم و حساب کنم اما وقتی برگشتم... @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #سوپرایز #قسمت‌دوم با عطرش دوش گرفت و جواب داد: احتمالا امروز توی شرکت برام تولد بگیرن...
وقتی برگشتم یکی لامپ ها رو روشن کرد و بقیه با دیدنش آهنگ رو قطع کردن و به اون زل زدن تا ببینن کیه و قصدش از به هم ریختن جو شادشون چیه. زن جوون نگاه پر از پوزخندی به جمع و مخصوصا من و سپس حامد کرد و گفت: امروز خیلی خوش گذشت عزیزم اما... وقتی رسوندمت و صدای آهنگ رو شنیدم، دلم نیومد من هم چیزی رو که می خواستم بهت بگم اما نگفتم رو نگم و به نوبه ی خودم سوپرایزت نکنم. برگه ی آزمایشی رو از توی کیفش در آورد و به دستش داد و گفت: بابا شدنت مبارک! اون چیزی رو به حامد هدیه داده بود که من نمی تونستم و این یعنی... چشم هام سیاهی رفت و افتادم و دیگه هیچ چیزی از اون فضاحت نفهمیدم. @negin_novel
گفت که شب یعنی یادآوری خاطراتی که یک روز گمان می‌کردی، فراموششان کردی... @negin_novel
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 هر روز یک چیز جدید یادبگیر و بعد از یک هفته دیگر آدم قبلی نیستی، بعد از ۱ ماه رشد میکنی و بعد از یک سال دنیا را بزرگتر و دقیق تر از پارسال میبینی https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a