#داستانک
#قرار
#قسمتاول
نیم ساعت دیگه با شهاب قرار دارم.
شهاب همکارم تو یه شرکت ساختمونیه...
البته اون یه مهندس تمام وقت و دارای دبدبه و کبکبه ایه و من یه کمک حسابدار پاره وقت تازه واردی بیش نیستم که هنوز هم مدرک دانشگاهی ام رو نگرفتم و اونجا بدون حقوق مشغول به اصطلاح تجربه کسب کردنم.
تموم روز به این فکر کردم که اون حرف مهمی که می خواد بهم بگه و توی شرکت جای مناسبی برای گفتنش نیس چیه؟...
یعنی راجع به شرکته؟...
یعنی راجع به... شرکته؟...
آره قطعا راجع به شرکته...
این جملات تکراری هزاران بار توی سرم چرخ خوردن اما اون چیزی که ته مه های سرم کز کرده و دلم براش قنچ میره جمله ی دیگه ایه...
خوب می دونم که شهابی آدم جدی و پر جذبه ایه و تا حالا جز در مواقع عصبانیت و برای توبیخم حتی نگاهمم نکرده اما یه چیزی توی سرم اون جمله ی کز کرده رو آروم می خونه: شاید می خواد بهت ابراز علاقه کنه...
#آیه_اسماعیلی
@Rooman_Online
دردسر شیرین من
#داستانک #قرار #قسمتاول نیم ساعت دیگه با شهاب قرار دارم. شهاب همکارم تو یه شرکت ساختمونیه... ا
#داستانک
#قرار
#قسمتدوم
لبخند خوش خیالی ام رو لبم سبز میشه هر چند که علاقه ای به اون مرد از دماغ فیل افتاده ندارم و گاهی حتی می خوام سر از تنش جدا کنم اما فکر به این که یکی دوست داره و بین اینهمه آدم، به تو فکر میکنه لذت بخشه؛ نیست؟
برای منی که تا حالا همچین حسی رو تجربه نکردم این اولین باره، خیلی لذتبخشه!...
وای خدای من چی دارم میگم!؟
حالا انگار واقعا این یارو دوستم داره.
باز من جوگیر شدم.
حرصی به کارم ادامه میدم و راحت نیم ساعت جست و جو رو پر می کنم و عصبی روی نیمکت حیاط میشینم.
از کلاس گرفته تا سلف و بوفه و آزمایشگاه و هرجایی که حتی قدم زدم رو گشتم اما انگار کوله ام آب شد و رفت توی زمین...
متنفرم؛ از این که همه ی بدبیاری هات جمع میشن و وقتی که عجله داری، رو سرت خراب میشن و گرفتارت می کنن، متنفرم!
#آیه_اسماعیلی
دردسر شیرین من
#داستانک #قرار #قسمتدوم لبخند خوش خیالی ام رو لبم سبز میشه هر چند که علاقه ای به اون مرد از دماغ
#داستانک
#قرار
#قسمتپایانی
ناچار بلند میشم تا به نگهبانی برم و بهشون بگم اگه کسی کوله ای پیدا کرد مال منه و بهم خبر بدن، آخه نمی تونم که تا همیشه تو دانشگاه بمونم و دنبال اون کوله و چهارتا کتاب رو مخ توش بگردم.
از طرفی هم صدای زنگ همراهی که خیلی هم شبیه زنگ همراه منه مدام به گوشم میاد و اعصاب نداشته ام رو خط میندازه.
ـ سلام.
ـ سلام.
ـ ببخشید امروز کسی کوله پشتی پیدا نکرد، براتون نیورد؟
جوری نگاهم میکنه که انگار دنبال آدم فضایی می گردم.
ـ من کوله ام رو گم کردم... اگه کسی آورد مال منه.
چشم هاش کم کم از حالت گردی در میاد و لبخندی میزنه و انگار که تازه فهمیده باشه، میگه: بنداش مشکی با خط های طلاییه؟
ذوق زده سرم رو تکون میدم و دو «آره!» پی در پی میگم و با «رو دوشتونه.» گفتنش مثل تکه یخی که توی کوره آتیش افتاده باشه، یهویی ذوب میشم و سر خم می کنم و با دیدن بندهای لعنتی اش خودم رو فحش میدم و با اعتماد به نفس نابود شده ام خودم رو به قراری که هوش و حواسم رو برد، می رسونم.
#پایان
#آیه_اسماعیلی