ناشناس: وای قلبم این دیگه زیادی هیجانی بوددددد
ناشناس: به خدا اینقدر مارو اذیت نکن دیر به دیر که پارت میدی بعدم قضیه خیانت .... آیهان به دیانا ی بیچاره ،این دختر خیلی زجر کشیده گناه داره ما به درک ولی اون گناه داره نکن اینکار رو با ما🤣🤣🤣
دردسر شیرین من
ناشناس: وای قلبم این دیگه زیادی هیجانی بوددددد ناشناس: به خدا اینقدر مارو اذیت نکن دیر به دیر که پا
جواب ۱_ خواستم آدرنالین خونتون بره بالا🤣🤣
جواب ۲_ دیانا من قوی تر از این حرفاس🥺
سلام عزیزان امروز نتونستم پارتو بذارم، شب پارت میذارم، اگه شرایطشو داشته باشم انشالله دو پارت😉
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #پارت282 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 علیرضا دوست خوبی بود اما عشق نه. نمیتوانستم حسی که
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت283
- چرا چشماتو بستی؟ خوب بهش نگاه کن!
دیگر توان نداشتم... بی رمق دستش را پس زدم که گوشی اش را از جلو چشمانم بردارد.
نمیخواستم ببینم... نمیخواستم...
- من از این آدم بچه دارم. پاتو از زندگی من بکش بیرون وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
هر دو دستم را کف آسفالت گذاشته بودم تا سنگینی بدنم را تحمل کنند و مرا از این زمین که قصد بلعیدنم را داشت دور کنند.
دو بار تلاش کردم اما بی فایده بود، انگار زمین امروز میخواست مرا در خودش جذب کند، دستانم بی حس تر از آن بود که به فریادم برسد. تنها چیزی که به فریادم آمده بود اشک هایم بود که دیدم را تار می کرد که نتوانم ببینم. اما با قلبی که حس می کرد باید چیکار میکردم؟
هوا گرم بود اما بدنم متضاد آن شده بود و از سرما می لرزید.
شاید هم این سرمای یه رابطه یخزده بود.
آیهان؟ نه... آیهان نبود...
چشمانم دیده بود اما دلم باور نمی کرد.
یعنی تمام این دوست داشتن، تمام این عشق یک شوخی بود؟
داغی اشک که روی گونه های سردم غلط می خورد و تا راه چانه ام پیش می رفت، حالم را بدتر می کرد.
میخواستم هر طور که شده خودم را به خانه بکشانم.
کمی طول کشید که کلید را پیدا کنم، از جا بلند شدم و در را به سختی باز کردم و همین که داخل حیاط شدم در را بستم.
سرم را به آن تکیه دادم و با چشمانم را بستم و همانجا سر خوردم و روی زمین نشستم و هق هق کردم.
***
گوشی ام برای بار دهم زنگ میخورد و من زیر دوش بی حرکت ایستاده بودم و به موسیقی اش گوش میدادم.
دیگر حتی اشک هم نمی ریختم. انگار تمامم شده بود.
یعنی همه چیز مانند اشک تمام میشود؟ مثل عشق... دوست داشتن... یا حتی نفس کشیدن!
با یادآوردی اش قلبم تیر کشید و چشمانم را بستم. نفسم آه مانند از بین لب هایم خارج شد.
دیگر کار به جایی کشیده بود که صدای زنگ گوشی ام یک لحظه قطع نمی شد.
آب را بستم و حوله را دور خودم پیچاندم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت283 - چرا چشماتو بستی؟ خوب بهش نگاه کن! دیگر توان نداش
میدونم که دیر شد ولی اینو داشته باشید تا پارت بعدیو حاظر کنم🥺😢
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت283 - چرا چشماتو بستی؟ خوب بهش نگاه کن! دیگر توان نداش
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت284
گوشی را از روی تخت برداشتم تا صدایش را قطع کنم اما با دیدن اسم دانیال که روی صحفه افتاده بود پشیمان شدم. بغضم را قورت دادم و در دل گفتم: «داداشی کجایی که من اینقدر بی کس شدم»
- جانم؟
- دیانا خوبی؟ کجایی دختر جون به لبم کردی آخه.
دوباره بغض چنگ زد به گلویم اما آن را پشت خنده ای پنهان کردم و روی تخت نشستم.
- سلام آقا دوماد. حموم بودم نشنیدم.
از نفس عمیقش فهمیدم عصبی و نگران است.
- منو ترسوندی که دختر خوب.
اشکم را پاک کردم.
- چرا ترسیدی مگه من بچه ام؟
- مهم نیست که چقدر بزرگ باشی. واسه من همیشه همون خواهر کوچولویی.
« داداشی کجایی که تمام احساسات خواهرت به تاراج رفت و تمام شد.»
نمیخواستم چیزی بفهمد. من هنوز امید دارم تمام این ماجرا فقط یک شوخی است و بس!
تن صدایم را بالا بردم تا فکرم از پی این اتفاق آزاد شود.
- اون زن بی معرفتت چطوره؟ اصلا حالی از من نمیگیره که.
- اونم همش بازاره و دنبال سوغاتی خریدن.
- شوخی کردم خوش باشید.
- ممنون. انشالله قسمت خودت و آیهان.
با شنیدن اسمش خنده کمرنگی که به سختی روی لب هایم زده بودم، کنار رفت.
- راستی حتما به آیهان زنگ بزن. فکر کردم پیش اونی واسه همین بهش زنگ زدم که گفت ازت خبر نداره. معلوم بود حسابی نگرانت شده.
باشه ای گفتم و بعد از خدافظی قطع کردم.
بیشتر تماس هایم از طرف آیهان بود.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
ناشناس:
اهنگ نه ولی میتونم شعر بدم: تو با قلب ویرانه من چه کردی؟ ببین عشق دیوانه من چه کردی در ابریشم عادت آسوده بودم… تو با بال پروانه ی من چه کردی؟ ننوشیده از جام چشم تو مستم خمار است میخانه ی من، چه کردی؟ مگر لایق تکیه دادن نبودم؟ تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟ مرا خسته کردی و خود خسته رفتی سفر کرده ، باخانه ی من چه کردی؟ جهان من از گریه ات خیس باران تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟
جواب: مرسی🥺
ناشناس:
سلام من تازه عضو شدم تا پارت ۲۳۴ هست بقیه اش از ۲۸۰ به بعده خواهشا بگین اون چند تا پارت رو از کجا پیدا کنم
جواب : پارتدها منظمه لفت بدید دوباره بیاید
ناشناس:
در جواب اونایی که میگن از یه جایی به بعد پارت نیست باید بگم که اول اون سه نقطه ی کنار چنل رو میزنید بعد ردیف اول نوشته جستجو اون جستجو رو میزنید و مینویسید مثلا #پارت178 برای پیدا کردن رمان هشتگ رو بزارید و فاصله ندید متن رو چون نمیتونه جست و جو کنه اینطوری راحت بدون لفت دادن میتونید بخونین اونم از طریق جست و جو😊🌱
جواب: مرسی از راهنماییت عزیزم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸•ترس از نتیجه باعث میشه شروع نکنی..
ترس از شکست باعث میشه خوب نجنگی..
ترس از آینده باعث میشه زمان حال
رو از دست بدی..
رفیق!!
در مسیر رویاهات بجنگ
و تا میتونیم جلو برو
قرار نیس نجنگیده ببازی
اومدیم که تجربه کنیم
خلاصش اینکه فقط کافیه بخوای...
@storyas
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت284 گوشی را از روی تخت برداشتم تا صدایش را قطع کنم اما
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت185
گوشی را روی تخت انداختم و مشغول پوشیدن لباس هایم شدم.
صدای ضربه های مشتی که مکرر به در میخورد باعث شد کارم را سریع تر انجام بدم و در آخر شال سفیدم را هم سر کنم.
لحظه ای صبر نمی کرد، انگار می خواست در را از جا بکندد.
دمپایی های بزرگ دانیال که جلوی در بود را با عجله پا کردم و سمت در دویدم و داد زدم:
- اومدم!
در را که باز کردم با قیافه برزخی آیهان رو به رو شدم.
- اصلا معلوم هست کجایی؟ چرا اون موبایل لامصبت رو جواب نمیدی؟
از عصبانیت قرمز شده بود و نفس نفس میزد.
تمام دلخوری ام یادم افتاد و بدون جواب دادن پشتم را به او کردم و به سمت خانه رفتم.
معلوم بود که حسابی تعجب کرده که کل عصبانیتش فروکش کرد و جایش را به نگرانی داد. همزمان که در را بست گفت:
- دیانا خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
روی مبل نشستم که جلو آمد و کنارم نشست.
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
نگاهش کردم. سرد و بی حس پرسیدم:
- چرا؟
متعجب سرش را به چپ و راست تکان داد..
- خب نگرانت شدم دیگه چرا نداره.
پوزخندی زدم و کف دست هایم را به هم ساییدم.
- تو زن داری؟
انتظار داشتم نه بگوید و این حرف را چرت و پرت بداند، انتظار داشتم بلند شود و داد و هوار راه بیندازد که هر کسی این دروغ را گفته را حتما مجازات خواهد کرد. ولی...
ولی برعکس تصورم سکوت کرد و سکوتش کل این را بر سر من خراب کرد.
دست هایم شروع له لرزیدن کرد. به سختی سرم را کج کردم و نگاهش کردم. سرش پایین بود و چشمانش را از من می دزدید.
- م... من.... میخواستم سر فرصت با هم حرف بزنیم!
درد داشت... حرفش کار یک چاقوی کند را می کرد که قرار بود یک گلو را ببرد، وای که چقدر این کند بریدن زجر آور است.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel