eitaa logo
دردسر شیرین من
9.7هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت184 نگاهم به چشمان به رنگ دریایی‌اش بود و او هم خیره به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 احساس پوچی می کردم. در میان نگاه های خیره این مردم چقدر درمانده بودم و نمی دانستم به کجا پناه ببرم. مریم خانم فوشی نثارش کرد و صاحب فروشگاه همان مرد مسن جلو آمد و خطاب به افرادی که در فروشگاه به جای خرید وسایل به ما نگاه میکردند، گفت: - برید خرید هاتونو بکنید الان فروشگاه رو میبندم، بدویید جا نمونید. هر کدام به طرفی رفتند، اما من هنوزم هنوز در جایم خشک شده بودم و زیر بار تهمت و حرف های آتاناز لحظه به لحظه ویران‌تر میشدم. مریم خانم جلو آمد و دست های یخ زده را گرفت. نگاه سرگردانم از جلوی در فروشگاه کنده شد و روی صورت نگرانش نشست که آرام پرسید: - خوبی؟ - م... من... قاتل نیستم... من قاتل نیستم... من... من کسی رو نکشتم. اشک دیدم را تار کرده بود، یعنی مریم خانم هم این را باور کرده بود که من قاتلم؟ نکند او هم اینطور فکر کند! صدای پر از ترسش رعشه به جانم انداخت. - دیانا تو، تو چیکار کردی؟ با عصبانیت دستم را از دستش بیرون کشیدم. - میگم من کسی رو نکشتم، من قاتل نیستم! بهت زده دستش را روی دهانش گذاشت. اشک هایم که ریختند توانستم اطرافم را ببینم. با سرعت هر چه تمام‌تر از فروشگاه بیرون زدم و به صدا زدن های مریم خانم توجه نکردم. میدویدم، نمی دانستم کجا می خواهم بروم، فقط دلم می خواست از کسایی که مرا باور ندارند دور باشم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت284 گوشی را از روی تخت برداشتم تا صدایش را قطع کنم اما
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 گوشی را روی تخت انداختم و‌ مشغول پوشیدن لباس هایم شدم. صدای ضربه های مشتی که مکرر به در میخورد باعث شد کارم‌ را سریع تر انجام بدم و در آخر شال سفیدم را هم سر کنم. لحظه ای صبر نمی کرد، انگار می خواست در را از جا بکندد. دمپایی های بزرگ دانیال که جلوی در بود را با عجله پا کردم و سمت در دویدم و داد زدم: - اومدم! در را که باز کردم با قیافه برزخی آیهان رو به رو شدم. - اصلا معلوم هست کجایی؟ چرا اون موبایل لامصبت رو جواب نمیدی؟ از عصبانیت قرمز شده بود و نفس نفس میزد. تمام دلخوری ام یادم افتاد و بدون جواب دادن پشتم را به او کردم و به سمت خانه رفتم. معلوم بود که حسابی تعجب کرده که کل عصبانیتش فروکش کرد و جایش را به نگرانی داد. همزمان که در را بست گفت: - دیانا خوبی؟ اتفاقی افتاده؟ روی مبل نشستم که جلو آمد و کنارم نشست. - حالت خوبه؟ چیزی شده؟ نگاهش کردم. سرد و بی حس پرسیدم: - چرا؟ متعجب سرش را به چپ و راست تکان داد.. - خب نگرانت شدم دیگه چرا نداره. پوزخندی زدم و کف دست هایم را به هم ساییدم. - تو زن داری؟ انتظار داشتم نه بگوید و این حرف را چرت و پرت بداند، انتظار داشتم بلند شود و داد و هوار راه بیندازد که هر کسی این دروغ را گفته را حتما مجازات خواهد کرد. ولی... ولی برعکس تصورم سکوت کرد و سکوتش کل این را بر سر من خراب کرد. دست هایم شروع له لرزیدن کرد. به سختی سرم را کج کردم و نگاهش کردم. سرش پایین بود و چشمانش را از من می دزدید. - م... من.... میخواستم سر فرصت با هم حرف بزنیم! درد داشت... حرفش کار یک چاقوی کند را می کرد که قرار بود یک گلو را ببرد، وای که چقدر این کند بریدن زجر آور است. @negin_novel