eitaa logo
دردسر شیرین من
9.8هزار دنبال‌کننده
596 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت183 همین که داخل فروشگاه بزرگ شدیم مرد مسنی جلو آمد و
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 نگاهم به چشمان به رنگ دریایی‌اش بود و او هم خیره به من پلک نمیزد. با صدای پسری که مبلغ را گفت هر دو به خودمان آمدیم. آیهان سریع کارتش را از جیبش بیرون آورد و حساب کرد. دیگر رویش را برنگرداند تا من را ببیند. سرم را پایین انداختم و به آرامی لب زدم: - وقت داری؟ - نه، ندارم. کارت از پسر گرفت و نایلون کوچک که خوراکی های آتلاز بود را از روی میز برداشت و خواست سمت در برود که سد راهش شدم. - آیهان تو... تو هم فکر می کنی من مقصر مرگ مادرتم؟ سرش را کج کرده بود و به بیرون نگاه می کرد. - چرا حرف نمیزنی؟ نکنه تو هم اینو باور کردی که... قلبم از تصور اینکه مرا مسبب مرگ مادرش میداند به درد آمد. نتوانستم ادامه بدهم. - مگه من همچین حرفی زدم؟ بغضی که قصد اسارت گلویم را داشت با پایین فرستادم. - نگفتی اما وقتی خودت وسایلم رو نیاوردی این رو نشون می داد. نگاهم به دکمه‌ی اول پیراهن مشکی رنگش که دقیقا زیر گلویش بسته شده خیره میماند. آب گلویش را که فرو می دهد، سیب گلویش بالا و پایین شد. - آتلاز منتظرمه! از کنارم رد شد و از دو پله‌ی جلوی فروشگاه پایین رفت. جلوی در ایستادم. آن صمیت کجا و این بی توجهی کجا؟ چه انتظاری داشتی دیانا؟ که همه چیز نقش نباشد و واقعی باشد؟ یعنی واقعا فکر کردی عاشقت شده؟ آن هم آیهانی که این همه خاطرخواه دارد و هر دختری با دیدنش سمتش جذب میشود. چه در خودت دیدی که فکر عشق و عاشقی در سرت پرورانده بودی؟ آیهان ماشین را دور زد و سوار شد. آتلاز با خوشحالی لواشکش را در آورد و به مادرش نشان داد و آتاناز لبخند کم جانی زد و در یک لحظه که سرش را چرخاند نگاهش به من افتاد لبخند روی لبش خشک شد. قبل از اینکه آیهان ماشین را روشن کند در را باز کرد و پیاده شد و با عصبانیتی که یکباره در نگاهش نشسته بود سمتم هجوم آورد. - دختره‌ی بی آبرو... مادرمو که کشتی دیگه چرا دست از سر داداشم برنمی‌داری؟ هان! تا خواستم به خودم بیایم یقه‌ی مانتویم را گرفت و تکانم داد. - چی از جونمون می خوای ها؟ پول هایی که تو اون مدت خرج کردی برات کافی نبود که الان دوباره سد راه آیهان و گرفتی که چی بشه؟ دستم را روی دستش گذاشته بودم تا کمی از خودم دورش کنم و از خودم دفاع کنم اما محکم تر تکانم داد که از پشت به قفسه های وسط فروشگاه برخورد کردم و صدای افتادن وسایل آمد و او دست بردار نبود. مریم خانم دست هایش را از یقه‌ام جدا کرد و به عقب هولش داد که در آغوش آیهان افتاد که تازه رسیده بود. - به چه حقی با دختر من اینجوری رفتار می کنی؟ - دختر تو؟ پوزخندی به حرف مریم خانم می زند. - تا جایی که ما خبر داریم این دختر بی‌کس و کاره! - درست حرف بزن! مریم خانم خواست جلو برود که بازویش را گرفتم و به عقب کشیدم. - مریم جون ولش کن. مریم خانم با عصبانیت نگاهشان می کرد و آیهان سعی داشت او را بیرون ببرد. - ولم کن، بذار همه بدونن این دختر قاتله، مگه یادت رفته آیهان این دختر قاتل مامانمونه، خودم با دستای خودم خفه‌اش می کنم! جیغ می کشید و داد میزد تا آیهان رهایش کند اما آیهان کمرش را اسیر دست هایش کرده بود و او را سمت ماشین کشاند. @negin_novel
💖💖هیچ حس خوبی تو زندگیت دو بار تکرار نمیشه ! حواست باشه راحت از کنار حس های خوب زندگیت نگذری . .‌ . ❤️❤️❤️
هدایت شده از دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من 📝 نویسنده: نگین مرزبانی 🎬 ژانر: عاشقانه، کمی طنز 📖 تعداد صفحات : 557 🌐 www.romankade.com/1402/03/31/دانلود-رمان-دردسر-شیرین-من/
دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من 📝 نویسنده: نگین مرزبانی 🎬 ژانر: عاشقانه، کمی طنز 📖 تعداد صفحات : 557
کسایی که نتونستن بخونن الان میتونن روی لینک بزنن و رمان رو دانلود کنن، اما بچه ها منتظر نظرهای خوبتون توی سایت هستم😢🌹
💖💖هیچ حس خوبی تو زندگیت دو بار تکرار نمیشه ! حواست باشه راحت از کنار حس های خوب زندگیت نگذری . .‌ . ❤️❤️❤️
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت184 نگاهم به چشمان به رنگ دریایی‌اش بود و او هم خیره به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 احساس پوچی می کردم. در میان نگاه های خیره این مردم چقدر درمانده بودم و نمی دانستم به کجا پناه ببرم. مریم خانم فوشی نثارش کرد و صاحب فروشگاه همان مرد مسن جلو آمد و خطاب به افرادی که در فروشگاه به جای خرید وسایل به ما نگاه میکردند، گفت: - برید خرید هاتونو بکنید الان فروشگاه رو میبندم، بدویید جا نمونید. هر کدام به طرفی رفتند، اما من هنوزم هنوز در جایم خشک شده بودم و زیر بار تهمت و حرف های آتاناز لحظه به لحظه ویران‌تر میشدم. مریم خانم جلو آمد و دست های یخ زده را گرفت. نگاه سرگردانم از جلوی در فروشگاه کنده شد و روی صورت نگرانش نشست که آرام پرسید: - خوبی؟ - م... من... قاتل نیستم... من قاتل نیستم... من... من کسی رو نکشتم. اشک دیدم را تار کرده بود، یعنی مریم خانم هم این را باور کرده بود که من قاتلم؟ نکند او هم اینطور فکر کند! صدای پر از ترسش رعشه به جانم انداخت. - دیانا تو، تو چیکار کردی؟ با عصبانیت دستم را از دستش بیرون کشیدم. - میگم من کسی رو نکشتم، من قاتل نیستم! بهت زده دستش را روی دهانش گذاشت. اشک هایم که ریختند توانستم اطرافم را ببینم. با سرعت هر چه تمام‌تر از فروشگاه بیرون زدم و به صدا زدن های مریم خانم توجه نکردم. میدویدم، نمی دانستم کجا می خواهم بروم، فقط دلم می خواست از کسایی که مرا باور ندارند دور باشم. @negin_novel
چه جالب بود این قسمت کوتاه از متنش خیلی هامون دقیقا همین حس و داریم 🌺🌺🌺
بگذار دوام آوردن، هنرِ تو باشد.. •┈┈••✾•🥀🥀🥀•✾••┈┈•
فرصت زندگی کمه صبور تر از آن باش که برنجی و نجیب تر از آن باش که برنجانی🌈 •┈┈••✾•🥀🥀🥀•✾••┈┈•
ستاره ای که هرشب تورا تماشا می‌کند، کاش چشم من بود... 💫🌓 .
آرزویہ‌بذرِ‌ڪوچیکھ تو‌میڪارۍوفراموش‌میڪنی امـٰاخداهرروز بھش‌آب‌میده ❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا