دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت225 سکوتم را علامت رضایت تقلی می کند و با خیال راحت نف
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت226
قرصی که باید میخورد را بیرون آوردم.
- ولی باید بخوری، دکتر تجویز کرده.
- دکتر بیمارستان رو بیخیال، دکتر من چی تجویز کرده؟
متعجب از سوالش سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- دکتر تو تجویز کرده دیگه، همین چند تا قرص و اون دو تا آمپول که باید فردا بزنی.
- انگار متوجه نشدی؟
قرص را از جلدش بیرون آوردم و به همراه آبمیوه سمتش گرفتم.
- چیو؟ بخور دیگه اذیت نکن!
نگاهش بین چشمانم و دستم که یکی قرص بود یکی آبمیوه در گردش است و بی هوا با دهانش قرص را از میان انگشتم ربود.
از برخورد لبش با پوست دستم مور مورم شد اما چیزی نگفتم.
سرش را نزدیک لیوان آورد که کمی لیوان را خم کردم تا بخورد.
چند قلوپ که خورد سرش را عقب کشید و با دستمال مشغول پاک کردن دهانش شد.
هنوز از برخورد لبش با دستم تمام تنم گر گرفته بود.
مشغول جمع کردن دارو هایش بودم اما متوجه نگاه خیره اش شدم.
دارو ها را داخل کشوی میزش گذاشتم و دوباره روی تخت، کنارش نشستم.
- شاید بهتر باشه که یکم با هم حرف بزنیم.
سرش را به معنای باشه تکان داد که نفسی عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- فکر نمی کنی بهتر بود که بهم بگی زن داری؟
- زنم نیست. ما فقط نامزد کرده بودیم.
- ولی تو باهاش بودی!
دستی میان موهای پرپشتش کشید و به عقب هولش داد.
- چون اونجا مثل ایران نیست، اونجا ترکیه اس این چیزا عادیه ولی تو نذاشتی من حتی حرفی بزنم.
بغض راه نفس کشیدنم را تنگ کرد، برای اینکه اشک تازه جمع شده در چشمم را نبیند سرم را پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هایم شدم اما نتوانستم کنترلی روی لرزش صدایم داشته باشم.
- خب؟ حالا بگو.
- چیو؟
- همه چیو!
انگار گفتن برایش سخت بود که چند بار دهانش را باز کرد و قافل از هر سخنی دوباره میبست.
دیگر محار کردن این حجم از گریه برایم سخت بود. از جایم بلند شدم که بروم قبل از اینکه بغض خفه ام کند اما مچ دستم اسیر دست های مردانه اش شد.
- کجا؟ مگه نمیخواستی همه چیو بشنوی؟ پس گوش کن تا بگم.
مطیع شدم و دوباره کنارش نشستم.
- چون خانواده فشار آوردن که با عاطفه ازدواج کنم منم بیخبر از همه گذاشتم رفتم ترکیه. اونجا با عایشه آشنا شدم. حدود چهار ماه با هم بودیم و بعدش نامزد کردیم، میخواستم با خانواده آشناش کنم که متوجه رفتار های مشکوکش شدم و فهمیدم که بهم خیانت میکنه. باهاش به هم زدم و برگشتم ایران. اگه خانواده ام میفهمیدن که نامزدیمو بهم زدم بازم مینشستن ور دلم که باید با عاطفه ازدواج کنی واسه همین چیزی راجب بهم خوردن نامزدیم بهشون نگفتم. من هیچ وقت تو رو بازیچه هوس های خودم نکردم دیانا، تو رو آوردم جلو چون دوست داشتم، از اون لحظه که از روی موتور افتادی، از اونموقع که فهمیدم دختری اما مثل یه مرد رفتار میکردی، از جرعتت اگه این همه جربزه برای آزاد کردن برادرت خوشم اومد. من دوست دارم دیانا و حسم بهت چیزی جز عشق نبود. حالا هم اجبارت نمی کنم، فکر نکن چون یه بار جونتو نجات دادم یه جون بهم بدهکاری! تصمیمت هر چی که هست من با جون و دل میپذیرم چون حق انتخاب داری!
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
آدمای زندگیتونو جوری انتخاب کنید که
برای موندنشون نیازی نباشه دست به قد و
قوارهتون بزنید و تبدیل به آدمی بشید که
هیچوقت نبودید
╰@storyas
من همیشه غصهی حرفایی رو میخورم که لیاقتم نبوده بشنوم...!
از آدمایی که روشون خیلی حساب کرده بودم . . .🌔🪄🌤
°📝• @storyas
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت226 قرصی که باید میخورد را بیرون آوردم. - ولی باید بخور
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت227
جوابم سکوت بود و سکوت. صدای نق نق و گریه ی آرکان کل خانه را دربرگرفته بود.
مچ دستم را رها کرد و پشت به من روی تخت خوابید.
- بهشون بگو یه طوری آرومش کنن، نمیخوام صداشو بشنوم!
با عجله بیرون رفتم. خانم رئوفی در آغوشش در حال پیچ و تاپ دادنش بود اما طفل معصوم از شدت گریه لب هایش کبود شده بود و میلرزید.
در نیمه باز اتاق را که فقط چند قدم با اتاق آیهان فاصله داشت را کامل باز کردم و داخل شدم.
- چرا داره اینجوری گریه می کنه؟
- نمیدونم مادر، من که تجربه بچه داری زیاد خوبی ندارم هر کاریم می کنم آروم نمیشه.
بچه را از آغوشش جدا کردم و با احتیاط سرش را روی سینه ام گذاشتم و آرام آرام خودم را تاپ دادم و زیر گوشش لالایی آرامی زمزمه کردم. همان لالایی که مامان موقع خواب با نوازش موهایم روانه گوشم می کرد و من با تمام وجود دوستش داشتم.
- «لالا کن دختر زیبای شبنم
لالا کن روی زانوی شقایق
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی
تو بیداری که تلخه حقایق
تو مثل التماس من میمونی
که یک شب روی شونه هاش چکیدم
سرم گرم نوازش های اون بود
که خوابم برد و کوچش رو ندیدم.»
آرکان آرام شده بود و به صدایم گوش میداد. با چشم به خانم رئوفی اشاره کردم که میتواند برود و او هم از خدا خواسته بیرون رفت و در را بست.
- «حالا من موندم و یک کنج خلوت
که از سقفش غریبی چکه کرده
تلاطم های امواج جدایی
زده کاشونمو صد تکه کرده.»
از خودم جدایش کردم و داخل گهواره گذاشتم و تکانش دادم.
- « دلم میخواست پس از اون خواب شیرین
دیگه چشمم به دنیا وا نمیشد
میون قلب متروکم نشونی
دیگه از خاطره پیدا نمیشد.»
نگاهم را از مژه های کوتاه و سیاهش گرفتم و دماغ پف کرده و قرمز شده اش و سپس لب های نازک وکوچکش دوختم. این همه زیبایی صورتش بی شک نقاشی خدا بود. دستش که به صورت کسی بخورد یا قلم را بردارد چنان سرنوشت ها را زیبا می کند که تا جان و دلت در زندگی غرق لذت شود.
باید تصمیم می گرفتم، برای سرنوشت خودم...
و میدانستم که امروز همان روز است که تکلیف خودم و او را مشخص کنم، با اینکه این تصمیم را قبل از بهوش آمدنش گرفته بودم اما هنوز هم کمی برایم سخت بود.
گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و روی اسم دانیال مکثی کردم و سپس برایش نوشتم.
- میای طبقه بالا دو تا اتاق مونده به اتاق آیهان!
جوابی نیامد. سر وصدای حرف زدنشان تا حدودی به طبقه ی بالا می آمد و یقین داشتم که عمه فرشته و عمه فاطمه هم آمده بودند.
تقه ای که به در خورد دستم را از گهواره جدا کردم و مرتب روی صندلی نشستم.
- بیا تو.
دانیال سرش را از لای در داخل آورد و وقتی مرا دید کل هیکش را داخل کشاند و در را بست.
- عجب وروجکیه این! صداش تا پایین می اومد.
با لبخند به آرکان نگاه کردم.
- یکم نق نقوعه ولی پسر خوبیه.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
خدا می گوید:
نگو بدون آن نمی توانم زندگی کنم
تو را بدون آن هم زنده نگه می دارم
و فصل عوض میشود
شاخه درختانی که سایه می افکنند خشک می شوند
صبر لبریز می شود
یار را که جان و دلت بود، غریبه می شود
و ذهنت متعجب می شود
دوستت تبدیل به دشمن می شود
دشمن برمی خیزد و تبدیل به دوستت می شود
دنیای غریبی ست
هر چیزی را که می گویی نمی شود اتفاق می افتد
می گویی نمی اُفتم، می اُفتی، سقوط می کنی
می گویی غافلگیر نمی شوم، غافلگیر و متعجب می شوی
عجیب ترینش هم این است که،
می گویی مُردم، اما باز هم زنده می مانی... :)
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت227 جوابم سکوت بود و سکوت. صدای نق نق و گریه ی آرکان کل
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت228
جلو آمد و کنار گهواره ایستاد و با همان ژشت خاص مشغول وارسی صورتش شد.
- دماغش خیلی گنده نیست؟ انگار بادش کردن.
خندیدم.
- نه طبیعیه، بزرگ بشه کوچک میشه.
پس گردنش را کمی ماساژ داد.
- والا ترسیدم بهش زن ندن بمونه رو دستتون.
نمیدانم منظورش را در قالب حرفش گفت یا بی هوا از دهانش پرید اما همین که مرا با این ها جمع بست برایم جای امیدی کاشت.
- میخواستم راجب یه موضوعی باهات حرف بزنم.
- چی؟
آب دهانم را به سختی فرو دادم.
- من... من راجب زندگیم یه تصمیمی گرفتم.
- هوم. خب؟
این خب یعنی ادامه بده، یعنی حدس میزنم تصمیمت چیست ولی خودت هم بازگو کن!
- من میخوام با آیهان ازدواج کنم البته... این که... تو چی میگی هم مهمه...
دستم را میگیرد و وادارم می کند از روی صندلی بلند شوم.
خیره در صورتم گفت:
- واسه من هم خوشبختی تو مهمه. اینکه با کی باشی و کجا باشی فرقی نداره، فقط میخوام...
با چشم به سمت چپ سینه ام اشاره کرد.
- این از ته دل خوشبختی رو تجربه کنه.
نگاهم را از موهای نسبتا فرش گرفتم و به ریش های تاره تراشیده شده اش دوختم.
- ولی تو قطعا بهترین خوشبختی منی!
دستش را میان موهایم برد و با یک تکان همه را روی صورتم ریخت که شاکی شده ازش جدا شدم.
- عه! صد بار بهت گفتم با موهام اینطوری نکن.
حرصم او را به خنده انداخت.
- خدایی خیلی بامزه میشی. با آیهان بیاین پایین، این همه آدم برای دیدن اون اومدن.
او که رفت آرکان هم بیدار شد. لباس هایش را با یک ست آبی نفتی عوض کرم و با ذوق او با هم به اتاق آیهان رفتیم.
تقه ای به در زدم و وقتی جواب نداد آرام داخل رفتیم.
پشت به ما دراز کشیده بود.
- بابا؟ ببین کی اینجاست؟!
آرکان با کنجکاوی به من و دهانم نگاه می کرد و سپس مشکافانه به اتاق نگاه می کرد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت228 جلو آمد و کنار گهواره ایستاد و با همان ژشت خاص مش
امروز جمعه بود ها قرار نبود پارت داشته باشیم ولی به عشق شما گذاشتم😍🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگر قرار است خوشبخت باشی
همین امروز شروع کن⛅
منتظرِ هیچ معجزه ی عجیب و غریبی نباش
رویِ پای خودت بایست و لحظه هایت را
زیباتر از همیشه بساز . . .☘️
روزتون پر انرژی و شاد❤️🌱
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت228 جلو آمد و کنار گهواره ایستاد و با همان ژشت خاص مش
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت229
آیهان در همان حالت سرش را کج کرد و با دیدن ما متعجب روی تخت نیم خیز شد.
- اینو کجا آوردی؟
اخم ساختگی کردم.
- یعنی چی چرا؟ مگه بچه مون نیست؟
انگار نمیخواست ناراحتم کند یا حرفی بزند که رویش را برگرداند و نگاهش را به پنجره اتاقش داد.
جلو رفتم و کنار تختش نشستم و آرکان را روی تخت گذاشتم. با دست و پای کوچکش شروع به ورجه ورجه کرد.
در هوا برایش بشکنی زدم.
- دالی موشه؟
آیهان هنوز هم نگاهش آن طرف بود.
- من تصمیم رو گرفتم.
رویش را سمتم چرخاند. سرم را پایین انداختم. آرکان دستم را گرفته بود و سعی می کرد در دهانش فرو کند و من این اجازه را نمیدادم.
صدایش را مرا به خودم آورد.
- خب؟
- تو این بازی جفتمون به یه اندازه مقصر بودیم، تقصیر تو این بود که همون اول همه چیو بهم نگفتی و تقصیر من گوش ندادن بود. جفتمون هم به یه اندازه ضربه خوردیم و حالا... تو اینجای مسیر شاید راه جبرانی برای تموم اتفاق هایی که افتاده باشه. شاید این بار بتونیم مثل دو تا آدم بالغ با این موضوع برخورد کنیم و این فراز و نشیب ها رو با هم پشت سر بذاریم.
نگاهی به آرکان کردم که در تقلا برای گرفتن انگشتم بود.
- این طفل معصوم هم هیچ گناهی نداره، من اینو به اندازه بچه خودم دوسش دارم و با جون و دل قبولش می کنم.
از نفس های پی در پی اش میفهمم که چقدر خوشحال و هیجان زده شده. بی هوا بغلم کرد.
- عاشقتم دیانا بدجورم عاشقتم. اصلا تا آخر عمرم نوکرتم.
میخندم و دستش را از دور گردنم جدا میکنم.
- هی هی آقای داماد هنوز تا عروسی مونده ها، شئونات اسلامی رو رعایت کن.
جدا شد و دستش را به سر باند پیچی شده اش گرفت.
- آخ آخ.
- چی شد؟
- مغزم تکون خورد.
در حال ماساژ سرش از زیر آن باند های سفید بود که زیر چشمی نگاهی به من کرد و سپس به آرکان و گفت:
- هنوز هیچی نشده این وروجک تو دلت بیشتر از من تو دلت جا باز کرده که باهاش ست پوشیدی؟
نگاهی به مانتو آبی نفتی خودم انداختم و به لباس سرهمی آرکان و با خنده گفتم:
- پسر خودمه آقای حسود.
پایش را از تخت آویزان کرد که بلند شود.
- نه اینجوری نمیشه. منم باید پیراهن آبی بپوشم که نقشه های شما رو نقشه برآب کنم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
همیشه خودت باش
خودت رو ابراز کن
به خودت ایمان داشته باش
بیرون نرو
و به دنبال یک شخصیت موفق باش
و همین روال رو تکرار کن . . .💛✨🌙
°📝• @storyas
یه دیالوگ توی سریال گناه فرشته
هستکه میگه :
انقدر دوست دارم که اومدم اینجا
تا بهت بگم ته این راه میرسی به چاه
و انقدر دوست دارم که بعدش بهت
بگم تا ته همین چاه باهاتم..♥️🫂
قشنگ بود.
@storyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
هر روزت را با امید شروع کن
چیزای قشنگ وقتی اتفاق می افته که
از منفی ها دوری کنی 🌱
روز بخیر☘
• @negin_novel
15.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
یکی از مجردی لذت میبره،
یکی از متاهل بودن؛ مهم اینه شاد و خوشحال باشن
یکی امروز طلاق گرفته،
یکی امروز مادر شده؛
و هر دو احساس خوشبختی میکنند.
یکی بیرون از خونه کار میکنه،
یکی توی خونه کار میکنه؛
کار هر دو مورد تقدیره...
یکی خوشحاله وزن کم کرده،
یکی خوشحاله وزنش زیاد شده؛
همه برای نتیجه یکسان تلاش نمیکنند!
زندگی هیچ کدوم از ما کاملا شبیه هم نیست،
برای احساس خوشبختی مجبور نیستیم مثل هم باشیم.
هر کسی مسیر خودش رو داره!
روزتون بخیر🌱
• @negin_novel
🌵این پادکست ها میتونن معجزه زندگیت باشن:
1.بکار
2.کتاب باز(مجتبی شکوری)
3.ناجی
4.رادیو کار نکن
5.مانیفست
6.لام تا کام
7.جا فکری
8.مانو
9.این نقطه
@storyas
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت229 آیهان در همان حالت سرش را کج کرد و با دیدن ما متعج
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت230
میان خنده دستی به شانه اش زدم که بلند نشود.
- بشین! هر کدومو میخوای من از کمد برات میارم.
پیراهن همرنگ لباس خودم را به دستش دادم و با آرکان از اتاق بیرون رفتیم.
توی راهرو آرکان را تاب میدادم و قربان صدقه اش می رفتم که کمی بعد در باز شد و آیهان با همان ابهت و جذبه قبلش بیرون آمد.
از دیدنش لبخند روی لبم ماسید. این رنگ چه به صورتش می آمد ولی این باند های پیچیده شده دور سرش...
- بهم میاد؟
بدون اینکه بتوانم لبخندم را پنهان کنم گفتم:
- خیلی.
میخندد و به آرکان که آرام در بغلم لم داده بود نگاه می کند و جلو می آید.
- پس چرا قربون صدقه این پدر سوخته میری ولی برای من نمیری؟
سر به زیر لب گزیدم که از دیدش پنهان نماند.
- گاز نگیر اونا رو الان قرمز میشه بعد داداشت میاد یقه منو میچسبه ها.
هر دو خندیدیم آرکان را از آغوشم جدا کردو خودش بغل کرد و کمی بازویش را از هم جدا کرد.
- نمیخوای که جدا جدا وارد جمع بشیم؟
دستم را دور بازویش حلقه کردم و با هم از پله ها پایین رفتیم.
همین که به آخر پله ها رسیدیم و سمت سالن رفتیم با دیدنمان آتاناز که مشغول صحبت با عمه فرشته بود حرفش را برید و مات این صحنه را نگاه کرد باعث شد نگاه همه سمت ما برگردد. با حجالت سرم را پایین انداختم. آیهان سلام بلندی رو به جمع سر داد و من آرام سلام کردم. همه جواب دادن و مشغول احوال پرسی شدند.
آتاناز از جا بلند شد، اشک شوقش را پاک کرد و به سمت آشپزخانه رفت.
- من برم یه اسپند دود کنم براتون چشم حسود ازتوندور باشه.
عمه فاطمه و دخترش عاطفه تنها عضو در آن جمع بودند که حرفی نمیزدند.
عمه فرشته با همان وقارت ظاهری اش رو به آیهان کرد وگفت:
- حالت بهتر شده آیهان جان؟
- خوبم.
- درد داری هنوز؟
- نه. مسکن میخورم دیگه دردی حس نمی کنم.
عاطفه با ناز کمی در جایش جا به جا شد.
- فکر می کردیم از بلا رد شدی، ولی ظاهرا بلا دیگه هر لحظه بغل دستته.
عمه فاطمه به پهلویش کوبید که پشت چشمی برای مادرش نازک کرد و گفت:
- چیه؟ مگه دروغ میگم.
آرکان شروع به گریه کرد. از جایم بلند شدم که برای آرام کردنش به جایی بروم که آیهان دستم را گرفت.
- خانم رئوفی؟ خانم رئوفی؟
خانم رئوفی با عجله در حالی که نفس نفس میزد به سالن آمد.
- بله آقا آیهان؟
- بچه گرسنشه، شیرشو بده بعدش بخوابونش.
چشم گفت و برای گرفتن بچه نزدم آمد. به ناچار قبول کردم و بچه را به او سپردم و دوباره روی مبل دو نفره کنار آیهان نشستم.
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت230 میان خنده دستی به شانه اش زدم که بلند نشود. - بشین!
دلم نمیاد تمومش کنم😭😭😭😭
چطور دلتون میاد از بچه هامون خدافظی کنید😢✋
ناشناس نویسنده
https://nazarbazi.timefriend.net/16652414355892
جواب ناشناس ها در کانال زاپاس👇
https://eitaa.com/joinchat/208667524Ca09ec19f89
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت230 میان خنده دستی به شانه اش زدم که بلند نشود. - بشین!
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت231
- حالا که همه هستین میخوام یه موضوعی روخدمتتون عرض کنم. من و دیانا توی همین هفته داریم ازدواج میکنیم.
لبخند رضایت روی چهره آقا اردشیر نشست. دانیال دست زد و پشت بند اوهمه اعضا یک به یک دست زدند.
آتاناز امروز مادر شده بود که جای خالی مادر را پر کند. جلو آمد و گونه آیهان را بوسید. آغوشش را برایم باز کرد و مرا هم بغل کرد.
- خیلی خوشحالم که به جمع ما اومدی.
تشکر کردم.
- ممنون. ولی نمیدونم چرا میترسم.
دستم را آرام نوازش کرد.
- از چی قربونت بشم.
- از عایشه. اگه برگرده و...
حرفم را برید.
- عایشه رفت. انگار فقط اومده بود بچه رو از سر خودش وا کنه یه پولی به جیب بزنه و بره. رفت آلمان، وقتی آیهان بهش پولشو داد گفت حق نداره تو ایران بمونه یا بره ترکیه. اونم که عشق پول کورش کرده بود همه پولو برداشت و بچه رو جا گذاشت و واسه همیشه رفت.
حوریه جلو آمد آتاناز دیگر حرفش را ادامه نداد و کنار رفت.
یکدیگر را به آغوش کشیدیم.
- از اینکه خوشحالی خوشحالم.
در جوابش فقط لبخند زدم و بعدش نوبت دانیال بود.
ساکت ترین عضو این جمع.
بغلم کرد و صدای بم ومردانه اش کنار گوشم پیچید:
- هر مشکلی داشتی فقط کافیه لب تر کنی، زمین و زمانو بهم میدوزم.
انگار سنگی راه گلویم را بست.
جدا شدیم که پیشانی ام را بوسید.
با آیهان مردانه دست داد و سپس به آغوشش کشید، آرام طوری که کسی نشوند کنار گوشش گفت:
- امیدوارم این دفعه مثل سری قبل نشه و خواهرم از انتخابش پشیمون نشه وگرنه حسابت با ملک الموته.
برخلاف انتظارش آیهان مخندید و دو ضربه آرام به پشتش زد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت231 - حالا که همه هستین میخوام یه موضوعی روخدمتتون عر
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت232
- مگه اینکه مرده باشم بذارم دیانا اشک بریزه.
دانیال فشار آرامی به دستش داد واز هم جدا شدند.
***
” خداحافظ
چه واژه غریبی
کاش می توانستم تمام این کلمه را در یک ساک گنده جا دهم و به دست رودخانه بدهم که برود و دیگر برنگردد.
خدافظی ها همیشه تلخ بودند و تلخ و مطئنم هر بار که با آن رو به رو میشوی، همانقدر برایت سخت و دشوار است.“
دل نمی کندم از آغوشش جدا شوم. دیگر کنترل اشک ایم دست خودم نبود و علاوه بر آن حتی نمی توانستم هق هق ام را انکار کنم.
انگار طاقتش سر آمد که خودش را از من جدا کرد و برای پاک کردن سیل جاری شده روی صورتم دستش را جلو آورد.
- اینجوری نکن قربونت بشم، هر وقت خواستی خودم میام پیشت!
دستش را گرفتم. بر خلاف صورت سرد من دستش داغ بود.
دستش را از صورتم جدا کردم وکف دستش را بوسیدم.
- خیلی مواظب خودت و حوریه و باش!
چشمان او هم مانند من بارانی شد، فقط سرش را تکان داد و یک قدم فاصله گرفت وحالا نوبت حوریه بود که تمام مدت با گریه به ما نگاه می کرد.
محکم همدیگر را بغل کردیم.
- نری ما رو فراموش کنی هاا!
پشتش را آرام نوازش می کنم.
- معلومه که نمی کنم.
از هم جدا شدیم که اشک هایش را پاک کرد و سپس اشک مرا هم پاک کرد.
- حالا گریه نکن زشت میشی بعد آیهان پست میزنه میمونی رو دستمون.
میان گریه خندیدم.
- خوبه که، میشم موکل عذاب تو.
با اخم ساختگی مشتی به بازویم کوبید و با همان صدای گرفته از گریه اش گفت:
- دلم برات خیلی تنگ میشه.
صورتش را بوسیدم.
- منم.
لعنت به بلندگوی این فرودگاه که شماره پرواز ما را اعلام می کند.
آیهان چمدان ها را میگیرد وآقا اردشیر و آتاناز هم چمدان هایشان را میگیرد وبعد خدافظی با دانیال و حوریه همه سمت ورودی رفتیم.
چمدان ها را تحویل دادیم. از پشت شیشه هر دویشان را میبینم و در دل آن ها را به خدا میسپارم. حوریه سرش را در آغوش دانیال فروکرده تا نبیند و دانیال بغلش کرده بود و نگاه غم زده اش را به من دوخته بود.
برایش دست تکان دادم. سرش را به معنای مثبت تکان داد و تا آخرین لحظه نگاهش بدرقه راهم بود.
روی صندلی های انتخاب شده نشستیم.
مهماندار مشغول چک کردن وضعیت قبل از پرواز بود.
آیهان کمربند مرا بست وسپس کمربند خودش را هم بست.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
#نامهایبهمنجآن . . ؛)
منِ عزیزم؛🤎
در زندگی اکثر ما کسانی بودهاند که هرگز آنها را به معنای واقعی نداشتهایم.
کسانی که بیتفاوتیشان مدتها آزارمان داده
و برای به دست آوردن محبت و توجهشان بسیار تلاش کردهایم.
زمانی که بپذیریم حقیقت این آدمها با آن تصویری که ما در ذهنمان داریم بسیار متفاوت است، کمکم میتوانیم شروع به خداحافظی کنیم.
خداحافظیای که میتواند سرآغاز سلامی به خودمان و دیگرانی باشد که ما را میبینند.
@storyas
.
باید یاد بگیرى که هر روز افکارت رو هم مثل لباسهات انتخاب کنى.
میتونى این قدرت رو درخودت ایجاد کنى.
اگه میخواى مسائل زندگیت رو کنترل کنى، روى ذهنت کار کن🧚♀️🧿❤️🧚♀️
.
@storyas
نتایج بزرگ از آن کسانی است که کارشان را در سکوت انجام می دهند؛
کسانی که هرگز هیجان زده نمی شوند
و اختیارشان را از دست نمی دهند
بلکه همواره آرام،خوددار،صبور
و با ادب اند.🌿
@storyas
فدایسرت اگر آنچه میخواستی نشد!
اگر چرخ دنیا با چرخ تو نمیچرخد.
تو چایت را بنوش،
روی ایوان خانه مادربزرگت بنشین
و با او گپ بزن،
میتوانی غرور را کنار بگذاری و عشق زندگیت را به یک شام دونفره دعوت کنی
برای پرندهها دانه بریزی و بعد از دیدن نوک
زدن آنها به دانههای گندم لذت ببری.
میشود دقایقی را برای مادرت کنار بگذاری و چند لحظه را در آغوش او سپری کنی میبینی که چقدر آرامشبخش است!
میشود از زندگی لذت برد.
میشود از ثانیهها نهایت استفاده را کرد.
چه خوب میشد اگر میتوانستیم به زمین و زمان گیر ندهیم و سخت نگیریم،
خوب میشد اگر زندگی میکردیم نه فقط نفس میکشیدیم
╰@storyas 🤍🌱
- یک حقیقت تلخ :
باهوش بودن تو بچگی اصلا چیز جالبی نیست.
با اطلاعات عمومی و یادگیری خوبی که داری مدرسه رو رد میکنی و میای بالا و هیچ وقت درس خوندن و منظم بودن رو یاد نمیگیری؛ اینجوری میشه که از یه جا به بعد بازی رو به کسایی میبازی که از تو باهوش تر نبودن، بلکه سخت کوش تر و با دیسیپلین تر بودن.
@storyas