eitaa logo
دردسر شیرین من
9.5هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین؟ منظورت رد خون هست؟؟
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت21 چشمان دردمندم انگار نمیخواست هرگز باز شود. به سختی از هم جدایشان کردم. همه جا
👣🩸 - بابا... دستش را به معنای هیس روی لبش گذاشت. - خونه حرف میزنیم. تا رسیدن به خانه دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. بابا کمکم کرد که روی مبل بنشیم و سپس به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب آورد که همراه قرص ها به من بدهد. کنارم نشست و یکی از قرص ها را برداشت. سرم هنوز کمی درد می کرد و دور سرم بخاطر ضربه باند پیچی شده بود. دستم را گرفتم و بابا قرص را کف دستم انداخت، دکتر برای سردردم مسکن تجویز کرده بود. قرص را همراه یک قلوپ آب خوردم. لیوان را روی عسلی گذاشتم. فکر کردن به اتفاقات چند دقیقه پیش تنم را مور مور می کرد و وحشت در دلم می کاشت. انگار بابا متوجه حالم شد که دستش را روی دستم گذاشت. گرمای دستش وجودم را گرم کرد. - چی شد اونجا؟ میتونی بهم بگی؟ سرم را به معنای آره تکان دادم. - رفتم خونه مهراد، نمیدونم چرا اینقدر دلم هوای اونجا رو کرده بود. خواستم کلید بندازم که فهمیدم یه گوشه از در بازه. اولش فکر کردم شمایی اما محض احتیاج آهسته و بی صدا جلو رفتم. یه صداهایی از اتاق مهراد می اومد، همین که رسیدم اونجا دیدم یه مرد سیاه پوش با ماسک و کلاه تموم وسیله های اتاقو بهم ریخته، انگار که داشت دنبال چیزی می گشت. اون لحظه خیلی ترسیدم بابا واسه همین عقب عقب رفتم و خوردم به میز و مجسمه روش افتاد و شکست، به سمت بیرون دویدم اما از پشت موهامو گرفت و زمین افتادم. میترسیدم باعث نگرانی بابا شوم و حرفی از چاقوی در دست آن مرد نزدم. بابا موهایم را نوازش کرد. - واسه همینه که بهت گفتم نباید ایران بمونی. صدایم از بغض می لرزید. - ولی آخه شما بابا... انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت. - من میتونم از خودم محافظت کنم ولی نمیتونم مواظب تو باشم دخترم. @negin_novel
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️❤️       مادر      ❤️❤️ 💙مادر ای تنهاترین شب زنده دار 💦 💜مادر ای محبوبه  شب در بهار 💦 💚 مادر ای دشت شقایق در کویر 💦 💛 مادر ای عطر حقایق در مسیر 💦 ❤️مادر ای پاکیزه دامن کوه درد 💦 💙 مادر ای رخساره ی تو زرد زرد 💦 💜 مادر ای گیسو طلایی ؛ نازنین 💦 💖 مادر ای ماه  خیالم ؛  مه جبین 💦 💚 مادر ای روشنگر شب های تار 💦 ❤️مادر  ای  آرامبخش بیقرار 💦 💛 مادر ای هر بوسه  تو دلبری 💦 💚 مادر ای استاد مهر  و سروری 💦 💙مادر ای آب حیات و ریشه ام 💦  💜مادر ای روح تو در اندیشه ام 💦 💛 مادر ای تندیس عشق و ساد گی 💦   خدایا همه ی مادر های عزیزمان  را نگهدار الهی امین.  🙏 تقدیم به همه ی مادران مهربان دنیا😍 روز مادر مبارک ❤️✍️   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‎‌@cliip_esmi
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت22 - بابا... دستش را به معنای هیس روی لبش گذاشت. - خونه حرف میزنیم. تا رسیدن به خا
مامان های خوشگل کانال روزتون خیلی مبارک، این پارت هم تقدیم نگاه زیباهتون😘
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت22 - بابا... دستش را به معنای هیس روی لبش گذاشت. - خونه حرف میزنیم. تا رسیدن به خا
👣🩸 *** گاهی هر چقدر هم دلت با ماندن باشد مجبوری که بروی. راه، راه رفتن است و بس..! تمام‌ وجودم بودن در کنار تنها بازمانده ام را میخواست... بابا تمام مدت بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می کرد و من با هر لباسی که در چمدان می گذاشتم یک قطره اشک می ریختم. بالاخره تمام شد.... هم لباس ها و هم اشک های من... چمدان را بستم و بلند شدم. - بریم. سری تکان داد و راه خرج از اتاقم را پیش گرفت. میشناختمش... چندین سال هم جای مادر بود و هم جای پدر... میدانستم که او هم بند بند وجودش راضی به این دوری نیست ولی گاهی هر دو مجبوریم به روزگار و به تقدیر تن بدهیم و خودمان را مانند همان برگ پاییز خشک شده به دست باد بسپاریم که هر کجا می خواهد ما را بکشاند. چمدانم را در صندق عقب ماشین جا داد. هر دو نشستیم و حرکت کرد. همه چیز یک جور دیگر بود... تمام عابرهایی که در حال راه رفتن بودند، خیابان ها و ماشین ها... حتی آن چراغ قرمز که چند دقیقه ای رفتنم را به تاخیر انداخت. برخلاف هر بار که به چراغ قرمز می رسیدیم اعتراض می کردم، این بار در سکوت لبخندی زدم و ازش تشکر کردم. شاید اصلا چراغ قرمز برای این آفریده شده که چند دقیقه ای مکث کنی، از بودن در کنار آدمی که هستی لذت ببری و برای رد شدن عجله نکنی. ماشین را در آن شلوغی گوشه ای پارک کرد. چمدانم را خودش در دست گرفت و منتظر نگاهم کرد که با او به فرودگاه برم. قلبم می گفت نرو! کنارش بمان. اما... من قول داده بودم، او‌ قول داده بود. @negin_novel
انشالله تو این هفته جاری بتونیم وی آی پی بزنیم🙃
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت23 *** گاهی هر چقدر هم دلت با ماندن باشد مجبوری که بروی. راه، راه رفتن است و بس..
👣🩸 روی صندلی انتظار نشستیم. هنوز شماره پرواز را اعلام نکرده بودند. - اونجا خیلی مواظب خودت باش و حتما دانشگاهت رو برو. باشه ای گفتم که دوباره ادامه داد: - حتما غذاتو بخوری، آروم آروم غذا بخوری چون سوءهاضمه میگیری. - باشه خیالتون راحت. - هر وقت خواستی میتونی بهم زنگ بزنی. سرم را به معنای باشه تکان دادم. گوشی اش زنگ خورد، فرصت کردم اشکم را پاک‌ کنم تا نبیند. - چی؟ کجا؟ دارم میام، دارم میام. متعجب نگاهش کردم که گوشی را قطع کرد و از روی صندلی بلند شد. - من باید هر چی زودتر برم. متاسفم که نتونستم تا لحظه پرواز پیشت بمونم. - اشکال نداره. بلند شدم و پیشانی ام را بوسید. - مواظب خودت باش. خدافظ. بغض اسیر شده در گلویم با هر یک قدم که ازم دور میشد بیشتر خود را آزاد میکرد. رفت و من تنها ماندم با یک فرودگاه و شماره پرواز اعلام شده از بلند گو. چمدانم را دنبال خودم کشیدم که‌ گوشی ام‌ زنگ‌ خورد. ناشناس بود. تلفن را وصل کردم. - بله؟ صدایی نیامد. - الو صدامو میشنوید؟ - نمیتونی بری! صدایش کلفت و مردانه بود. متعجب گفتم: - شما؟ متوجه منظورتون نشدم. - نمیتونی بری...! فقط ده ثانیه وقت داری برگردی. شمارش معکوس شروع شد. ده، نه، هشت. تپش قلبم را در دهانم حس می کردم. @negin_novel
در حال آماده سازی پارت های وی آی پی هستم😌 کسی سوالی داره بپرسه👇 https://nazarbazi.timefriend.net/17329982569252
نمیتونم رمانو لو بدم که😕 میخوای آخرشو بدونی بمون بخون😁
پاسخ 30: سلام انشالله همین روزا عضو گیری میشه. پاسخ 29: تموم شده.
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت24 روی صندلی انتظار نشستیم. هنوز شماره پرواز را اعلام نکرده بودند. - اونجا خیلی مو
👣🩸 نکند همان باشد که در خانه مهراد با او برخورد کردم؟ نکند... نکند اتفاقی بیفتد.. چرا باید به حرفش گوش کنم. باید برگردم و به بابا بگویم. با عجله از میان جمعیت گذشتم و چمدان را دنبال خودم می کشیدم. آن قدر ترسیده بودم که تنه محکمی به یک نفر زدم و نزدیک بود بیفتم که آن مرد نگهم داشت. دست هایش دورم پیچیده شد و مانع از سقوطم شد. صدای شمارش معکوس پشت آمد. - سه... سریع از او جدا شدم و چند قدم باقی مانده را هم‌ دویدم و از فرودگاه بیرون رفتم. نفس نفس میزدم. - بیرون اومدم. چی میخوای عوضی؟ - یک دقیقه دیر کردی. - چی؟ صدای بوق های ممتد خبر از قطع شدن گوشی میداد. تلفن را از گوشم جدا کردم. - اه، گندتت بزن. خوب که شماره را نگاه کردم متوجه شدم که شماره تلفن عمومی ست. شماره بابا را گرفتم، باید هر چه زودتر این موضوع را می گفتم شاید میتوانست کاری کند. بوق می خورد اما برنمیداشت. دوباره تماس گرفتم « دستگاه مشترک مورد نظر خاموش...» گوشی را قطع کردم. کلافه دستی به موهایم کشیدم. صدایش دوباره در گوشم پیچید : « نمیتونی بری!» منظورش رفتن از ایران بود؟ من به بابا قول داده بودم، باید می رفتم. با عجله به داخل رفتم و به زنی که آن جا بود خواستم بلیط را نشان دهم. - ببخشید این بلیط منه، شماره پروازم رو اعلام کردین. دستم را در جیب مانتویم بردم که بلیط را بیرون بیاورم اما نبود. هر دو جیبم را گشتم. کیفم را گشتم اما نبود که نبود. - من بلیط این پرواز رو داشتم. باور کنین من بلیط داشتم. میتونین توی لیست اسامی اسممو ببینید. - خانم هواپیما در حال حرکته حتی اگه بلیط هم داشتین الان نمیتونستین برید. @negin_novel