eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
599 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت22 - بابا... دستش را به معنای هیس روی لبش گذاشت. - خونه حرف میزنیم. تا رسیدن به خا
👣🩸 *** گاهی هر چقدر هم دلت با ماندن باشد مجبوری که بروی. راه، راه رفتن است و بس..! تمام‌ وجودم بودن در کنار تنها بازمانده ام را میخواست... بابا تمام مدت بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می کرد و من با هر لباسی که در چمدان می گذاشتم یک قطره اشک می ریختم. بالاخره تمام شد.... هم لباس ها و هم اشک های من... چمدان را بستم و بلند شدم. - بریم. سری تکان داد و راه خرج از اتاقم را پیش گرفت. میشناختمش... چندین سال هم جای مادر بود و هم جای پدر... میدانستم که او هم بند بند وجودش راضی به این دوری نیست ولی گاهی هر دو مجبوریم به روزگار و به تقدیر تن بدهیم و خودمان را مانند همان برگ پاییز خشک شده به دست باد بسپاریم که هر کجا می خواهد ما را بکشاند. چمدانم را در صندق عقب ماشین جا داد. هر دو نشستیم و حرکت کرد. همه چیز یک جور دیگر بود... تمام عابرهایی که در حال راه رفتن بودند، خیابان ها و ماشین ها... حتی آن چراغ قرمز که چند دقیقه ای رفتنم را به تاخیر انداخت. برخلاف هر بار که به چراغ قرمز می رسیدیم اعتراض می کردم، این بار در سکوت لبخندی زدم و ازش تشکر کردم. شاید اصلا چراغ قرمز برای این آفریده شده که چند دقیقه ای مکث کنی، از بودن در کنار آدمی که هستی لذت ببری و برای رد شدن عجله نکنی. ماشین را در آن شلوغی گوشه ای پارک کرد. چمدانم را خودش در دست گرفت و منتظر نگاهم کرد که با او به فرودگاه برم. قلبم می گفت نرو! کنارش بمان. اما... من قول داده بودم، او‌ قول داده بود. @negin_novel
انشالله تو این هفته جاری بتونیم وی آی پی بزنیم🙃
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت23 *** گاهی هر چقدر هم دلت با ماندن باشد مجبوری که بروی. راه، راه رفتن است و بس..
👣🩸 روی صندلی انتظار نشستیم. هنوز شماره پرواز را اعلام نکرده بودند. - اونجا خیلی مواظب خودت باش و حتما دانشگاهت رو برو. باشه ای گفتم که دوباره ادامه داد: - حتما غذاتو بخوری، آروم آروم غذا بخوری چون سوءهاضمه میگیری. - باشه خیالتون راحت. - هر وقت خواستی میتونی بهم زنگ بزنی. سرم را به معنای باشه تکان دادم. گوشی اش زنگ خورد، فرصت کردم اشکم را پاک‌ کنم تا نبیند. - چی؟ کجا؟ دارم میام، دارم میام. متعجب نگاهش کردم که گوشی را قطع کرد و از روی صندلی بلند شد. - من باید هر چی زودتر برم. متاسفم که نتونستم تا لحظه پرواز پیشت بمونم. - اشکال نداره. بلند شدم و پیشانی ام را بوسید. - مواظب خودت باش. خدافظ. بغض اسیر شده در گلویم با هر یک قدم که ازم دور میشد بیشتر خود را آزاد میکرد. رفت و من تنها ماندم با یک فرودگاه و شماره پرواز اعلام شده از بلند گو. چمدانم را دنبال خودم کشیدم که‌ گوشی ام‌ زنگ‌ خورد. ناشناس بود. تلفن را وصل کردم. - بله؟ صدایی نیامد. - الو صدامو میشنوید؟ - نمیتونی بری! صدایش کلفت و مردانه بود. متعجب گفتم: - شما؟ متوجه منظورتون نشدم. - نمیتونی بری...! فقط ده ثانیه وقت داری برگردی. شمارش معکوس شروع شد. ده، نه، هشت. تپش قلبم را در دهانم حس می کردم. @negin_novel
در حال آماده سازی پارت های وی آی پی هستم😌 کسی سوالی داره بپرسه👇 https://nazarbazi.timefriend.net/17329982569252
نمیتونم رمانو لو بدم که😕 میخوای آخرشو بدونی بمون بخون😁
پاسخ 30: سلام انشالله همین روزا عضو گیری میشه. پاسخ 29: تموم شده.
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت24 روی صندلی انتظار نشستیم. هنوز شماره پرواز را اعلام نکرده بودند. - اونجا خیلی مو
👣🩸 نکند همان باشد که در خانه مهراد با او برخورد کردم؟ نکند... نکند اتفاقی بیفتد.. چرا باید به حرفش گوش کنم. باید برگردم و به بابا بگویم. با عجله از میان جمعیت گذشتم و چمدان را دنبال خودم می کشیدم. آن قدر ترسیده بودم که تنه محکمی به یک نفر زدم و نزدیک بود بیفتم که آن مرد نگهم داشت. دست هایش دورم پیچیده شد و مانع از سقوطم شد. صدای شمارش معکوس پشت آمد. - سه... سریع از او جدا شدم و چند قدم باقی مانده را هم‌ دویدم و از فرودگاه بیرون رفتم. نفس نفس میزدم. - بیرون اومدم. چی میخوای عوضی؟ - یک دقیقه دیر کردی. - چی؟ صدای بوق های ممتد خبر از قطع شدن گوشی میداد. تلفن را از گوشم جدا کردم. - اه، گندتت بزن. خوب که شماره را نگاه کردم متوجه شدم که شماره تلفن عمومی ست. شماره بابا را گرفتم، باید هر چه زودتر این موضوع را می گفتم شاید میتوانست کاری کند. بوق می خورد اما برنمیداشت. دوباره تماس گرفتم « دستگاه مشترک مورد نظر خاموش...» گوشی را قطع کردم. کلافه دستی به موهایم کشیدم. صدایش دوباره در گوشم پیچید : « نمیتونی بری!» منظورش رفتن از ایران بود؟ من به بابا قول داده بودم، باید می رفتم. با عجله به داخل رفتم و به زنی که آن جا بود خواستم بلیط را نشان دهم. - ببخشید این بلیط منه، شماره پروازم رو اعلام کردین. دستم را در جیب مانتویم بردم که بلیط را بیرون بیاورم اما نبود. هر دو جیبم را گشتم. کیفم را گشتم اما نبود که نبود. - من بلیط این پرواز رو داشتم. باور کنین من بلیط داشتم. میتونین توی لیست اسامی اسممو ببینید. - خانم هواپیما در حال حرکته حتی اگه بلیط هم داشتین الان نمیتونستین برید. @negin_novel
آرزو میکنم یه روز به خودت بیای و ببینی با آدمی تو رابطه ای که انگار نسخه ی دومِ خودته، یه آدم که شبیهِ تو به دنیا نگاه میکنه و راحت میتونی حرفاییو بهش بزنی که قبلا فقط تو ذهن خودت مرورشون میکردی🌱ᥫ᭡
شب‌ها صبح میشه، آدم‌ها پا میشن و میرن پی زندگیشون و غصه‌ها کمرنگ میشه و دردها عادت! یه خط‌هایی مارو وصل میکنن به هم. اگه جغرافیا ناتوانه که هست، رنج هم ناتوانه. تا یه دستی هست برای بستن زخمی، احتمال بهبود هم هست. کی میتونه قدرت دست‌ها‌رو دست کم بگیره؟!🌱ᥫ᭡ @storyas
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت25 نکند همان باشد که در خانه مهراد با او برخورد کردم؟ نکند... نکند اتفاقی بیفتد..
👣🩸 متعجب و ناباور گفتم: - یعنی چی؟ - خانم شما از پروازتون جا موندید، نمیتونید دیگه با این هواپیما برید. لطفا بلیط دیگه ای رزو کنید که با هواپیما های بعدی برید. - هواپیمای بعدی کی میره؟ - نمیدونم. میتونید از اونجا بپرسید. لعنتی زیر لب نثارش می کنم و از آن جا بیرون رفتم. تاکسی گرفتم و آدرس خانه را دادم. باید همه چیز را برای بابا توضیح میدادم، از آن تماس مشکوک تا بلیط گم شده‌ و جا ماندم از پرواز... جلوی واحدمان ایستادم. چند بار زنگ زدم اما بابا خانه نبود. ناچار چمدان را رها کردم و سراغ عمو رحمت صاحب آپارتمان که یک‌ کلید زاپاس از تک تک واحد ها را داشت رفتم. فرد مسنی بود که طبقه اول زندگی میکرد. تمام بچه هایش سرزندگی خودشان بودند و سراغی از او‌ نمی گرفتند که تنها بود. زنش خیلی سال پیش فوت کرده بود. با هزار خواهش و بهانه که کلیدم را گم کرده‌ام و بابا هم‌خانه نیست توانستم کلید زاپاس را ازش بگیرم. همین که داخل شدم بوی عطر همیشگی بابا مشامم‌ را پر کرد. در را بستم و چمدان را همانجا گوشه ی سالن رها کردم. با اینکه فقط یک ساعت بود که نبودم اما عجیب دلم هوای این خانه را کرده بود. روی مبل نشستم. نرمی اش احساس خستگی را از تنم بیرون برد. دراز کشیدم و چشمانم را بستم و عمیق تر این لذت را تجربه کردم. تک تک وجودم پر از آرامش شد. چشمانم کم کم گرم شد و به خواب رفتم. @negin_novel
🦕✨ رشد کردن درد داره ولی می ارزه تراشت میده تغییرت میده خوش رنگ و لعابت میکنه باعث میشه به خودت افتخار کنی جذابت میکنه ولی درد داره ترس داره اضطراب داره خم میشی، میشکنی، تا دوباره بلند شی ولی می‌ارزه