#نغمهی_خاموش
#پارت16
ضربان قلبم برای لحظه ای رفت و برگشت.
گوش هایم داغ شد، نمیدانستم که درست شنیده ام یا نه.
- چ... چی؟
نمیدانستم... اصلا نمیتوانستم جمله بابا را درک کنم...
گیج و منگ به اطرافم نگاه می کردم. ولی مهراد آن قدر مهربان بود که آزارش به مورچه هم نمی رسید چه برسد که بخواهد دشمن تراشی کند و دشمن داشته باشد.
بابا که سردرگمی ام را دید دستانش را قاب صورتم در آورد.
- آنیسا این حرفو از من نشنیده میگیری خب؟
با همان گیجی به چشمان ملتمس بابا خیره شدم.
- مهراد... مهراد دشمن نداشت اون...
دستش از روی صورتم کنار رفت.
- نداشت ولی اشتباهی چوبشو فرو کرد تو لونه زنبور، این زنبور ها حتی ممکنه منو و تو رو هم نیش بزنن.
- از چی داری حرف میزنی بابا؟
از روی مبل بلند شد و دست به کمر بالای سرم ایستاد.
- دیگه ایران جایی برای موندن نیست، باید از اینجا بری!
- یعنی چی که باید بری؟ پس شما...
نگذاشت جمله ام را کامل کنم.
- من ایران میمونم تا بتونم قتل مهراد رو ثابت کنم.
با گفتن حرفش قوی شدم. انگار قلبم قوت پیدا کرده بود که اشکم را پس زدم و محکم ایستادم.
- پس منم میمونم و بهت کمک می کنم.
ترس به سرعت نور در چشمانش دوید.
- انگار متوجه حرفام نشدی!
- متوجه شدم خوبم متوجه شدم. من شما رو با لونه زنبور تنها نمیذارم.
شانه هایم را گرفت.
- آنیسا تو تنها دارایی منی، اگه اتفاقی واست بیفته من نمیتونم زندگی کنم.
بغض کردم.
- برای شما چی؟ اگه اتفاقی واستون بیفته من چجوری میتونم زنده بمونم.
بغلم کرد و من در آغوشش هق هق کردم.
@negin_novel