⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت16
در جایش کج نشست و عقب چرخید.
- اگه گردن نمی گرفتم که سه ساعت تو بیمارستان الاف نمیشدم.
راست میگفت. به خاطر من چند ساعت آن جا معطل شد.
با سرتقی جواب دادم:
- می خواستی منو نندازی که اینجوری الاف نشی.
الاف را با لحن خاصی گفتم، لبخند کمرنگی زد که از چشمم دور نماند.
- نظرت چیه بریم شکایت کنی؟ اون وقت به جرم مسابقات غیر قانونی هر دوتامون رو میندازن زندان.
تو بیمارستان هزار تا دروغ سرهم کردم که نفهمن از موتور افتادی.
وای! هواسم به این قسمت از ماجرا نبود.
- چی گفتی بهشون؟
- گفتم زنم یکم دست و پا چلفتیه، تو آشپزخونه پاش لیز خورد افتاد.
عصبی گفتم:
- واسه همین دکتر فکر کرد زن و شوهریم؟
با حالت بانمکی شانههایش را بالا انداخت.
- قضاوت آزاد.
خواستم کمی سمت جلو بروم که پا درد برای لحظهای نفس در سینهام حبس کرد.
- آخ پام.
نگذانی در صدایش موج میزد.
- خوبی؟ وایسا برم کمک بیارم.
پر از درد ادامه دادم.
- من کسی رو ندارم. هیچ کس خونه نیست.
- پس پدر و مادر...
حرفش را بریدم.
- فوت کردن. آخ پامم.
بی حرف سرجایش مانده بود، یک دفعه گفت:
- نه اینجوری نمیشه. نمیتونم با این حال زار تو رو تنها تو خونه ول کنم. اون جوری بمیری هم تا وقتی که همسایه ها بفهمن جنازهات بو میگیره.
با حرص سرم را بلند کردم. ترمز دستی را خواباند و راه افتاد.
- نگه دار می خوام پیاده شم.
بی اعتنا به حرفم از کوچه باریک دنده عقب گرفت.
- میکم وایسا می خوام پیاده شم، مگه کری؟
ایستاد، به جلو حرکت کرد و با یک دست فرمان را سمت جادهی اصلی هدایت کرد.
- پسرهی روانی فکر کردی من میام خونهی تو، میشینم ور دلت که هر غلطی خواستی بکنی ولی کور خوندی. ما از اوناش نیستیم.
در آینه نیمنگاهی به عقب انداخت. از چشمانش خنده موج میزد و همین کافی بود تا عصبانیت مرا دوبرابر کند.
- قضاوت آزاد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت15 ضربان قلبم برای لحظه ای رفت و برگشت. گوش هایم داغ شد، نمیدانستم که درست شنیده ا
#رد_خون 🩸
#پارت16
***
ساعت از نیمه های شب گذشته بود ولی همچنان هر دو بیدار بودیم.
بیشتر از یک ساعت میشد که سرم روی بازویش بود و به تلویزیون خاموش که تصور خودمان را انعکاس می کرد چشم دوخته بودیم، به یک نقطه اما با افکاری متفاوت.
بابا در فکر دستگیری آن ها بود و من در فکر اینکه چه کسی با مهراد دشمنی دارد؟
خمیازه ساختگی بابا مرا به خودم آورد.
- خیلی دیر شده بابا جان، بهتره دیگه بخوابیم.
سرم را نشانه باشه تکان دادم و بعد از گفتن شب بخیر به اتاقم رفتم.
*
بعد از یک هفته دوباره دانشگاه رفتن را شروع کردم. هنوز هم نگاه های بعضی دانشجو ها که از ماجرا خبر داشتند آزارم میداد.
امان از پچ پچ هایشان موقع دیدنم.
استاد در حال درس بود و حواسم در پی همه چیز بود جز درس...
گرمی دستی که روی دستم نشست انگار طنابی بود که مرا از عالم خودم بیرون کشاند.
ترانه با چشمانی نگران نگاهم کرد.
- کلاس تموم شده، نمیخوای بریم بیرون؟
تازه متوجه خالی بودن کلاس شدم.
جزوه و خودکارم را درون کیفم انداختم و با هم به حیاط رفتیم.
- تموم مدت حواسم بهت بود که به حرف استاد گوش نمیدادی، اگه حالت هنوز خوب نیست چرا برگشتی دانشگاه؟
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel