eitaa logo
نصف جهان
233 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
نصف جهان #همراهی ، #همدلی ، #همبستگی در پرتو معنویت و سلامت ✨لینک کانال « نصف جهان»: @basirgostar_Es و یا لینک https://eitaa.com/joinchat/1996947499C025bfb3a04
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👈 اول گناه بشر بن منصور، یک روز نماز می گزارد. کسی کنار او نشسته بود و نماز وی را می نگریست. پیش خود، بشر را تحسین می کرد و حسرت می خورد. از درازی سجده ها و حالت او در نماز تعجب می کرد و در دل، به او آفرین می گفت. بشر نماز خود را پایان داد و همان دم، رو به مردی که در گوشه نشسته بود و او را می نگریست، کرد و گفت: ای جوانمرد! تعجب مکن. کسی را می شناسم که چون به نماز می ایستاد، فرشتگان صف در صف می ایستادند و به او اقتدا می کردند. اکنون در چنان حالی است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند. مرد گفت: او کیست؟ گفت: ابلیس. 👌بزرگی گفت: اگر همه شب بخوابید و بامداد در دل بیم داشته باشید، بهتر از آن است که همه شب تا صبح عبادت کنید و بامداد، گرفتار عجب و کبر باشید. اول گناه که پدید آمد، کبر بود که از شیطان سر زد. 📗 ✍ ابوحامد محمد غزالی 💕💛💕
📚 👈 موش و سِر خدا روزی، یکی نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت ای شیخ! آمده ام تا از اسرار حق، چیزی به من بیاموزی. شیخ گفت: بازگرد تا فردا. آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقه (جعبه) بکردند و سر آن محکم ببستند. دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: ای شیخ آنچه دیروز وعده کردی، امروز به جای آر. شیخ فرمان داد که آن جعبه را به وی دهند. سپس گفت: مبادا که سر این حقه باز کنی. مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت. در خانه صبر نتوانست کرد و با خود گفت: آیا در این حقه چه سِری از اسرار خدا است؟ هر چند کوشید نتوانست که سر حقه باز نکند. چون سر حقه باز کرد، موشی بیرون جست و برفت. مرد، پیش شیخ آمد و گفت: ای شیخ! من از تو سر خدای تعالی خواستم، تو موشی به من دادی؟! شیخ گفت: ای درویش! ما موشی در حقه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی کرد؛ سِر خدای را چگونه با تو بگوییم؟ 📗 ✍ محمد بن منور 💕💚💕
📚 👈 سخی تر از حاتم از حاتم طائی سئوال كردند: از خود كريم تر ديده ای؟ گفت: آری ديده ام. گفتند: كجا ديده ای؟ گفت: وقتی در بيابان می رفتم به خيمه ای رسيدم، پيرزنی در آن بود و بزغاله ای پشت خيمه بسته بود. پيرزن نزد من آمد و مرا خدمت كرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم. مدتی نگذشت كه پسرش آمد و با خوشحالی تمام از احوال من سئوال كرد. پيرزن پسرش را گفت: برخيز و برای ميهمان وسايل پذيرايی را آماده كن، آن بزغاله را ذبح كن و طعام درست نما. پسر گفت اول بروم هيزم بياورم، مادرش گفت تا تو به صحرا بروی و هيزم بياوری دير می شود و ميهمان گرسنه می ماند و اين از مروت دور باشد. پس دو نيزه داشت آن دو را شكست و آن بزغاله را كشت و طعام ساخت و نزدم بياورد. چون تفحص از حال ايشان كردم جز آن بزغاله چيز ديگری نداشت و آن را صرف من كرد. پيرزن را گفتم: مرا می شناسی گفت: نه، گفتم: من حاتم طائی هستم، بايد به قبيله ما بيايی تا در حق شما پذيرايی كامل كنم و عطايا به شما بدهم! آن زن گفت: پاداش از ميهمان نگيريم و نان به پول نفروشيم ؛ از من هيچ قبول نكرد؛ از اين سخاوت بی نظير دانستم كه ايشان از من كريم ترند. 📗 ✍ سدیدالدین محمد عوفی 💕🧡💕
📚 👈 مرد منافق و اعجاز بسم الله گویند: مردی بود منافق اما زنی مؤمن و متدین داشت این زن تمام کارهایش را با بسم الله آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در پارچه ای پیچید و با بسم الله آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و بسم الله را بی ارزش جلوه دهد سپس به مغازه خود برگشت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد ناگهان دید همان کیسه طلا که پنهان کرد بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن بسم الله در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را از زن طلب کرد زن مؤمنه فوراً با گفتن بسم الله از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را بجا آورد و از جمله مؤمنین و متقین گردید. 📗 ، ص 612 ✍ حاج شیخ علی اكبر نهاوندی 💕🧡💕
📚 👈 بندگی خدا «ابو نصر سامانی» وزیر سلطان طغرل بود، او عادت داشت، پس از نماز صبح بر سر سجاده می نشست اَوْراد و اَذْکار و دعا می خواند تا اینکه آفتاب طلوع کند، آنگاه به خدمت سلطان می رفت. یک روز صبح که آفتاب طلوع نکرده بود، سلطان کسانی را به دنبال وزیر فرستاد و به او گفت: برای امر مهمی وزیر را بگوئید بیاید. فرستادگان آمدند و او را بحضور شاه خواندند. وزیر چون ادعیه و اَوْرادَش تمام نشده بود، بفرمان شاه التفات نکرده، و به دعا و مناجات ادامه نمود. آنان به حضور سلطان آمده و او را از عدم توجه وزیر آگاه کردند. وزیر چون اَوْرادَش تمام شد، به خدمت سلطان آمد، شاه با نهایت خشم و غضب گفت: چه شده که به گفته ما اعتنا نمی کنی، و چرا وقتی فرمان ما به تو رسید به تأخیر انداختی؟! وزیر گفت: «شاها من بنده خدا هستم و چاکر شما، تا از بندگی خدا فارغ نشوم به چاکری نتوانم پرداخت». این کلمه در سلطان چنان اثر کرد که گریان شده و وزیر را تحسین کرد و گفت: «بندگی خدا را بر چاکری ما مقدّم دار تا به برکت آن سلطنت ما پابرجا باشد.» 📗 ✍ علی میرخلف زاده 💕💜💕
📚 👈 راهزن در اثر توبه محبوب خدا می شود از حضرت امام زین العابدین علیه السلام منقول است که فرمود: مردی با خانواده خویش از راه دریا مسافرت کرده و سوار کشتی شدند و در اثر نامساعد بودن دریا کشتی آنان شکسته و خرد شد جمعیتی که در کشتی بودند همه آنها هلاک و غرق آب شدند جز همسر آن مرد که روی تخته پاره کشتی قرار گرفته و امواج پیکر او را به لب دریا انداخت. زن به جزیره ای از جزایر دریا پناهنده شد و در جزیره با مردی که راهزن بود مصادف گردید که شغل او همیشه ناراحت کردن مردم بود. و در آن جزیره خود را مخفی می ساخت برای اذیت کردن. ناگهان چشم گشود و زنی را دید بالای سرش ایستاده است گفت: آیا تو انسانی یا جن هستی زن جواب داد از انس هستم راهزن بدون اینکه با او حرفی بزند جلو او نشست و خواست با او عمل خلاف عفت مرتکب بشود.  زن که خود را در چنگال یک مرد بی ایمان و از خدا بی خبر گرفتار دید مضطرب گردید راهزن گفت: چرا ناراحتی. آن بانوی با ایمان گفت: از خدا ترس دارم، دزد گفت: از این عمل و از این کار تا حال انجام داده اید، زن جواب داد نه بخدا قسم. آن مرد گفت: تو اینقدر از خدا ترس داری در حالیکه تا این موقع همچو عمل زشت را به جا نیاوردی و الان نیز نفرت داری پس بخدا قسم من از تو اولی ترم که از خدای خود ترس داشته باشم. پس از این از بانو کناره گرفت و بجانب اهل عیال مراجعت نمود و در اثناء راه نفس خود را مورد مذمت قرار داد و توبه کرد و واقعا پشیمان شد از عمل سابق خود.  اتفاقا با راهب نصارا در راه تصادف و برخورد نمود که آفتاب سوزان بر سر آنان می تابید آن مرد دیر نشین به آن جوان گفت: از خدایت بخواه که تکه ابری بفرستد و بر سر ما سایه افکند تا از شدت حرارت خورشید راحت شویم. جوان در جواب گفت: من پیش خدا آبرو ندارم زیرا تا حال کار نیک بجا نیاوردم و جرات ندارم از خدا چیزی در خواست نمایم.  عابد دیر نشین گفت: پس من دعا کنم و تو آمین بگو جوان جواب داد قبول کردم راهب رو بطرف خدا نمود درخواست حاجت خویش کرد جوان نیز آمین گفت فورا به امر پروردگار لکه ابری در آسمان پیدا شد و روی سر آنان سایه افکند و مدتی زیر همان ابر راه رفتند و پس از زمانی به سر دوراهی رسیدند و از یکدیگر جدا و مفارقت نمودند و هر کدام راه خود را پیش گرفت. ناگهان راهب دید تکه ابر بالای سر آن جوان به حرکت در آمد. عابد گفت: ای جوان تو خوبتر از من بوده ای و برای احترام و مقام تو بوده است که خداوند این قطعه ابر فرستاده بود خواهش دارم از قصه و سرگذشت خود مرا مطلع ساز.  جوان داستان خود را با آن زن به عابد شرح داد راهب گفت: ای جوان بدان در اثر خوف و ترس که بخود راه داده ای خداوند از سر تقصیرات تو گذشته و ترا آمرزیده و متوجه باش که دیگر پس از این به طرف معصیت نروی. اینکه حضرت امام صادق علیه السلام فرموده است کسی که از گناه توبه کند مثل اینکه گناه نکرده است همین روایت بود که ذکر شد آن جوان توبه واقعی کرد خداوند تبارک و تعالی هم او را پاک کرد و دعایش مستجاب کرد. 📗 ج 2 ص 69 ✍ ثقةالاسلام کلینی 💕💛💕
📚 👈 دور اندیش یک نفر یهودی، انگشتر گرانقیمت خود را گم کرد، اتفاقاً یک نفر مسلمان تهیدست آن را پیدا کرد، پس از آنکه برای مسلمان ثابت شد که انگشتر مال آن یهودی است، نزد او رفته و انگشتر را به او داد. یهودی با شگفتی پرسید: آیا قیمت انگشتر را می دانستی؟ مسلمان: آری.  یهودی: آن گونه که پیداست، تو فقیر هم هستی. مسلمان: آری. یهودی: فکر نکردی که این انگشتر را بفروشی و زندگی خود را تأمین نمایی، به ویژه اینکه یهودی بودن من بهانه خوبی بود که این انگشتر را تصاحب کنی! مسلمان: چرا همین فکر را کردم! یهودی: پس چرا انگشتر را به من دادی، من که نمی دانستم تو پیدا کرده ای؟ مسلمان: ما به روز معاد معتقدیم، با خود گفتم اگر امروز این انگشتر را به صاحبش ندهم، فردای قیامت هنگام حساب و کتاب، ممکن است وقتی که پیامبر ما حضرت محمد صلی اللّه علیه و آله همراه پیامبر شما حضرت موسی علیه السلام با هم نشسته باشند، تو شکایت مرا به پیامبر خود موسی علیه السلام کنی، و حضرت موسی علیه السلام این شکایت را به پیامبر ما حضرت محمد صلی اللّه علیه و آله کرده و بگوید این شخص که از امت تو است، چنین کاری کرده است، آنگاه پیامبر ما جواب پیامبر شما را نداشته باشد. من امروز برای اینکه آبروی پیامبرمان در روز قیامت را خریده باشم، انگشتر را آوردم و تحویل دادم! 📗 ✍ محمد محمدی اشتهاردی 💕💜💕